شنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 2024 April 20 - ۱۰ شوال ۱۴۴۵
۲۶ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۳:۳۵

وعده کربلایی یک شهید به مادرش

بار آخر با هلی‌کوپتر به شیراز آمد و رفته بود در جهاد شیراز و شب را آنجا خوابیده بود. وقتی پرسیده بودند: «امشب که شیراز هستی چرا به خانه نمی روی؟» گفته بود: «از شیطان می‌ترسم؛ می‌ترسم اشک‌های مادرم را ببینم و دل نگران شوم و از رفتن خودداری کنم.» به هر حال شب را آنجا مانده بود و فردا صبح به جبهه برگشت.
کد خبر: ۵۱۵۰۰۶

به گزارش ایران اکونومیست، محمد جواد کریمی فرزند علی میرزا، یکم مرداد ۱۳۳۹، در شهرستان یزد به دنیا آمد. پدرش روحانی بود. مقدمات علوم دینی را از پدر آموخت و تا پایان دوره متوسطه در رشته علوم تجربی درس خواند و دیپلم گرفت.

روز سی‌ام جنگ وارد آبادان شد و در پنجم آبان ۱۳۵۹، به جهاد فارس در آبادان ملحق شد. او سرانجام پس از۲۳۰  روز ایثار و مجاهدت خالصانه در یازدهم خرداد ۱۳۶۰، حین احداث خاکریز در جبهه «فیاضیه» آبادان بر اثر اصابت ترکش به قفسه سینه، شهید شد.  پیکرش را در گلزار شهدای دارالرحمه شیراز به خاک سپردند.

عشرت عطوفی مادر شهید محمد جواد کریمی روایت می‌کند: «از همان روزهای اولی که جنگ شروع شد و اعلام کردند به تعمیرکار احتیاج دارند، محمدجواد به جبهه رفت. به جای رفتن به سربازی، نام خود را در جهاد نوشت. او ۹ ماه در جبهه بود، در این مدت فقط دو بار به خانه آمد. شب می‌آمد و صبح هم می‌رفت. می‌گفت که آنجا خیلی کار داریم.

دفعه دومی که آمده بود، می‌خواست مرا هم به آبادان ببرد. می‌گفت که مادر، عدس و برنج که می‌توانی پاک کنی، بیا برویم. بار آخر با هلی‌کوپتر به شیراز آمد و رفته بود در جهاد شیراز و شب را آنجا خوابیده بود. وقتی پرسیده بودند: «امشب که شیراز هستی چرا به خانه نمی‌روی؟» گفته بود: «از شیطان می‌ترسم؛ می‌ترسم اشک‌های مادرم را ببینم و دل نگران شوم و از رفتن خودداری کنم.» به هر حال شب را آنجا مانده بود و فردا صبح به جبهه برگشت.

همیشه در نامه‌هایش می‌نوشت، توقع آمدن از من نداشته باشید. اینجا کارهای زیادی دارم. ان‌شاءالله وقتی می‌آیم که راه کربلا باز شده باشد و با هم به زیارت برویم. نیمه‌های شب قبل از عید مبعث سال۱۳۶۰ بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم. صدای محمدجواد بود. بعد از احوالپرسی گفت: «گوشی را به پدرم بدهید.» گفتم: «ایشان با شما قهر است.» گفت: «چرا؟» گفتم: «خب شما سه ماه است که نیامدی.» گفت: «پس فردا که عید مبعث هست می‌آیم شیراز. نمی‌خواهد پدر را صدا بزنی. ان‌شاءالله پس فردا می‌آیم.» این آخرین باری بود که صدای او را می‌شنیدم.»

 

نظر شما در این رابطه چیست
آخرین اخبار