قصه، هر از گاه جایی از کشور باز نوشته میشود؛ تا آدمی، با همه خاطراتش، اعلامیهای شود پیش چشم غریبهها که با نگاهش میپرسد «شما، جایی مرا ندیدهاید؟»
اعلامیهها اگر بیخ دیوارهای محلههای فقیرنشین بنشیند، فتوکپیهای ساده و نازک است که با اولین باران، رنگ عکسهایشان درهم میشود و دست آخر، چسبشان، ور میآید و سقوط میکند؛ اگر روغنیهای اعلا باشد و مثل مدال افتخار، آویز شود به سینه دیوارهای محلههای اعیاننشین هم، زیاد نمیماند؛ بالاخره یکی پیدا میشود که عکس را با غیظی بیعلت، توی مشتش مچاله میکند و جایش را با آگهی تازهای پر میکند که یا تبلیغ غذاست یا ارائه خدمات خاص یا وصف گمشدهای دیگر.
با مژدگانی یا بیمژدگانی، فرقی نمیکند، چشمهای نگران، به راه میمانند؛ بیشتر گمشدهها، دیگر پیدا نمیشوند و خاطرههایشان، دلتنگی میشود و داغ، که کوبیده میشود روی دل خانوادههای دلنگرانشان؛ خانوادههایی که هزار سال هم اگر بگذرد باز منتظر برگشتن یک تکه از قلبشان میمانند.
قصه تلخ همین گمشدههاست که تازگیها پلیس را به فکر انداخته بانک اطلاعاتی برای بیماران اوتیسمی راه بیندازد؛ پلیسها خبر دارند که اوتیسمیها در خودماندهاند و دورشان یک حباب ندیدنی شیشهای است و به همین دلیل نمیتوانند با آدمهای اطرافشان ارتباط برقرارکنند یا کمک بخواهند یا دردشان را بگویند و همه اینها یعنی اگر گم شوند، پیدا شدنشان میرسد به مرز محال.
بهانه تاسیس بانک اطلاعاتی اوتیسمیها هم که باید با همکاری خانوادههایشان و با مراجعه به بهزیستی پر شود، همین ویژگیهای درد مرموز مبتلایان است که خطر آسیبپذیریشان را دو چندان میکند.
اقدام معاونت فناوری اطلاعات و ارتباطات ناجا برای راهاندازی این بانک، البته ستودنی است اما همه گمشدهها، اوتیستیک نیستند؛ مبتلایان به فراموشی، کندذهنها، ناتوانها در تکلم یا تمرکز، بیش فعالها و مبتلایان به سندرم داون هم در خطر گم شدن و پیدا نشدن هستند و خوب میشود حالا که پلیس به فکر افتاده است از اوتیسمیها حمایت کند، در آینده مرکز اطلاعاتیاش را گسترش بدهد و باقی گروههای آسیب پذیر را هم در دلش جا کند تا بانکی تمام و کمال شود برای گم نشدن آدمها.
لادن طباطبایی مادر یک کودک اوتیسمی