يکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳ - 2024 December 15 - ۱۲ جمادی الثانی ۱۴۴۶
۰۸ مهر ۱۴۰۲ - ۰۹:۲۳

«سر» هایی که تاریخ نوشتند + فیلم

سال ۱۳۶۰ یک بار از دزفول برای انجام کاری بیرون رفتم. بعد که برگشتم به بازار مثلث رفتم. در جریان موشکباران این شهر، یک موشک ۹ متری به یک فروشگاه اصابت کرده بود. بسیاری از مردم در این فروشگاه جان خود را از دست دادند و شهید شدند.
«سر» هایی که تاریخ نوشتند + فیلم
کد خبر: ۶۵۹۲۴۲

علی‌بخش بهمنی از جمله نوجوان دوران جنگ تحمیلی بود که همراه چند تن از اعضای خانواده خود در جبهه حضور داشت. این رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس در گفت‌وگو با ایران اکونومیست، درباره شیوه حضورش در جبهه، موشکباران شهر دزفول، جنایت صدام علیه زنان ایرانی و چگونگی مجروحیت و اسارتش روایت می‌کند: «من سال ۱۳۴۶ در شهرستان شوش دانیال به دنیا آمده‌ام.

شوش به دلیل نزدیکی به عراق نقش مهمی در دفاع‌مقدس داشت چون این شهر در نزدیکی جاده ترانزیتی اهواز - تهران بود که اگر دست عراقی‌ها می‌افتاد به سمت دزفول و شوشتر می‌رفتند و به تعبیری شمال خوزستان سقوط می‌کرد اما جوانان شوش با دست خالی و اسلحه‌های ابتدایی از شهر دفاع کردند.

چند تن از اعضای خانواده‌ام در خط مقدم بودند

در دوران انقلاب اسلامی یک نوجوان بودم و از آن زمان به بعد با آرمان‌های امام خمینی (ه) آشنا شدم. جنگ که آغاز شد سنم کم بود و اجازه نمی‌دادند به جبهه بروم. چندین مرتبه اقدام کردم اما هم شناسنامه و هم هیکلم به در قواره جنگ نبود. وقتی چهارده ساله شدم با مداد تاریخ تولدم را به ۱۳۴۴ تبدیل کردم و توانستم به جبهه بروم. البته چند سال بعد با تعویض شناسنامه‌ها آن را به همان سال ۱۳۴۶ برگرداندم.

ما ۶ برادر بودیم که به فراخور سنی که داشتیم به جبهه  رفتیم. برادرم خیرعلی بهمنی در عملیات خیبر به شهادت رسید. پدرم کارگر شهرداری بود و در خط مقدم فعالیت می‌کرد. شهرستان شوش به عراقی‌ها بسیار نزدیک بود و در تیررس جنگ‌افزارهای دشمن بودیم. در همان شرایط برادر دیگرم علی هم در عملیات‌های «فتح المبین» و «بیت المقدس» شرکت کرد و بعد من رفتم و عضو بسیج یکی از مساجد دزفول به نام مسجد «لبخنده» شدم.

وقتی در یخچال‌های سرد خانه را باز می‌کردیم یخچال‌ها پر از سرهای کودکان و زنان بی پیکر بود که در آن ردیف شده بودند.

در زمان جنگ، دزفول نه تنها مقاومت کرد، بلکه هیچ‌گاه خالی از سکنه نشد و زندگی در شهر جریان داشت. با وجود حملات سنگین صدامیان، مردم دزفول خطوط زیادی در جبهه ایجاد کردند و اعزام‌های هزار تا پنج هزار تن به جبهه‌ها داشتند. اعزام‌های شهر دزفول به قدری گسترده بود که تیپ ولی عصر(عج) برای شهر دزفول ایجاد و بعد تبدیل به لشکر شد که تمام خوزستان را در برمی‌گرفت. دزفول برای صدام یک شهر استراتژیک و نظامی به حساب می‌آمد چون هم راه‌آهن داشت هم پایگاه شکاری( پایگاه هوایی). چنین دلایلی باعث شده بود تا رژیم بعث فشار را بر این شهر بیشتر کند.

About Nastooh.ir

سال ۱۳۶۰ یک بار از دزفول برای انجام کاری بیرون رفتم بعد که برگشتم به بازار مثلث رفتم. در جریان موشکباران این شهر، یک موشک ۹ متری به یک فروشگاه اصابت کرد و بسیاری از مردم در این فروشگاه شهید شدند. شهدا و مجروحان را سریع به سردخانه بیمارستان افشار انتقال دادیم. وقتی در یخچال‌های سرد خانه را باز می‌کردیم یخچال‌ها پر از سرهای کودکان و زنان بی‌پیکر بود که در آن ردیف شده بودند تا بستگانش آنها را شناسایی کنند. این شهر به «بلد الصواریخ» یا شهر موشک‎ها معروف شده بود. و در لیست «الف» دشمن قرار داشت.

شناسنامه‌ام را جعل کردم

همانطور که گفتم پس از جعل شناسنامه‌ام در سال ۱۳۶۱ توانستم به جبهه بروم. ابتدا در تیپ امام حسین(ع) در پادگان شهید قاسم‌پور آموزش دیدم و بعد به لشکر ولیعصر قسمت بسیج عشایر رفتم. مردم و عشایر دزفول نقش مهمی در جنگ داشتند. چهار مرتبه به جبهه اعزام شدم. کوشک، شهرهانی، پاسگاه زید از جمله مناطقی بودند که به عنوان نیروی زرهی در آن‌جا حضور داشتم. در یکی از عملیات‌ها تک تیرانداز دشمن پیشانی‌ام را هدف قرار داده بود، اما خدا رحم کرد و گلوله او به فاصله ناچیزی از کنار صورتم عبور کرد، آنقدر این گلوله به من نزدیک بود که گرما و گرد و خاک آن را روی صورتم حس کردم. تا اینکه  در عملیات «والفجر مقدماتی» وقتی رزمنده خط شکن گردان بلال بوم در سال ۱۳۶۱ به اسارت در آمدم.

دشمن تیر خلاص به رزمندگان می‌زد

من در این عملیات از ناحیه لگن و شکم تیر خورده بودم. عملیات لو رفته بود و در محاصره نیروهای دشمن بودیم. من در بین یک تانک و تیربارچی عراقی گیر افتاده بودم.  آنقدر به تیربارچی عراقی نزدیک بودم که صدای او را می‌شندیم.  منطقه کامل در محاصره دشمن قرار گرفت. عراقی‌ها تیر خلاص به رزمندگان ما شلیک می‌کردند. برای اینکه از این وضع نجات پیدا کنم با همان وضعیت مجروح خودم را درون چاله‌ای انداختم تا از دید آنها پنهان بمانم. کمی که شرایط آرام شد از آن چاله به سختی بیرون آمدم و بعد به دلیل خونریزی بی‌حال افتادم و دیگر نتوانستم حرکت کنم. عراقی‌ها به من نزدیک شدند کنارم چند گلوله شلیک کردند وقتی دیدند حرکت می‌کنم من را به بیمارستان «العماره» انتقال دادند و در آنجا به طور اضطراری عمل شدم و گلوله را از بدنم خارج کردند. در اردوگاه «عنبر» در شهر رمادیه یک سال زمین گیر بودم و از بدنم خونابه بیرون می‌آمد.

دکترهای اسیر با «هیچ» به ما تسکین می‌دادند

در آنجا چیزی به اسم بیمارستان یا مرکز در مانی نداشتیم. چند پزشک اسیر شده بودند. خدا روح دکتر بیگدلی را شاد کند به ما با حداقل امکانات رسیدگی می‌کرد. مجید جلالوند هم از دیگر پزشکان نیروی دریایی بود که با دست خالی برای ما مرحم بود. همچنین دکتر بختیاری، عظیمی و پاکنژاد  به طور رسمی با «هیچ» ما را تسکین می‌دادند. به دلیل فقدان امکانات بسیاری از اسرای مجروح یا قطع عضو می‌شدند یا شهید.

من روز اول شهرویر ۶۹ از مرز خسروی به میهن بازگشتم. یک هفته در پادگان امام حسین اصفهان قرنطینه بودیم و بعد به شهرستان شوش بازگشتم. سال ۱۳۷۰ ازدواج کردم و سه فرزند دارم. بعد از سقوط صدام هم بارها به دلیل نزدیکی شهرستان محل اقامتم به عراق سفر کردم.

 

آخرین اخبار