داود مصیبی از رزمندگان دوران جنگ تحمیلی در گفتوگو با ایران اکونومیست درباره حضورش در جبهه غرب کشور و جنایتهای کومله و دموکرات روایت میکند: متولد ۱۳۴۵ در تهران هستم و در خانواده مذهبی و از نظر اقتصادی متوسط رو به بالا رشد کردم. سال دوم راهنمایی علیرغم مخالفت خانواده ترک تحصیل کردم و با ۱۵ سال سن در سال ۱۳۶۰ در بسیج مسجد محل عضو شدم. به دلیل تحرکات منافقین، به همراه دوستان بزرگتر در پستهای گشتزنی فعالیت داشتم. خاطره نخستین گشت را یادم نمیرود چرا که دو نفر از برادران از ابتدا دست به یکی کرده بودند که من را بترسانند. همان شب یک اسلحه به من دادند که کمی از قدم کوتاهتر بود. آنها گفتند که چند شب پیش منافقین چند نیرو را خلع سلاح کردند.
سه نفری به گشتزنی در کوچه و خیابان پرداختیم. آن زمان شهرها آنقدر شلوغ نبود و بعضی از مناطق خاکی بودند و تپه داشتند. ناگهان صدایی از پشت یک تپه آمد و با تهدید به اینکه مغزتان را متلاشی میکنم از ما خواست تا سلاحهای خود را زمین بگذاریم و عقب برویم. آن دو همراه من فرار کردند و من وسط خیابان ماندم و پرسیدم: «چکار کنم اوستا؟» آنها که دیدند از ترس در حال پس افتادن هستم خندیدند و گفتند که خودی است. من هم برای اینکه تابلو نشود گفتم میدانستم خودی هستید. اما رنگ چهرهام همه چیز را لو میداد. تا سال ۶۱ هفتهای دو سه شب مسجد میرفتم و بعضی شبها حتی تا صبح پست میدادم.کار را بلد شده بودم. در این مدت دو سه شب هم به بیت امام که آن موقع محله جماران بود رفتم. میدانستم پست دادن در محدوده بیت امام شوخی بردار نیست و تمام تهدیدها جدی هستند. برای همین قوانین خاصی حکمفرما بود. در آنجا یک دوره آموزشی برای شیوه پست دادن گذراندم. یادم میآید وقتی چند اتومبیل را متوقف کردم بخاطر جثه کوچکم خیلی مورد توجه راننده و وسرنشینان قرار میگرفتم.
پیشتر هم در تیمهای گشتی ثارالله حضور داشتم. تا آن روز تمامی گشتهای کمیته و بسیج بصورت مخفیانه و با پلاک شخصی فعالیت داشتند و برای اولین بار بعد از انقلاب تصمیم گرفته شد گشت با آرم سپاه و درج عنوان «گشت ثارالله» روی خودروهای لندکروز انجام شود. هدف اجرای این طرح برقراری امنیت شهری از منظر سیاسی و مقابله با خانههای تیمی بود. در آنجا هم به دلیل قد و قامت کوچک ترس این را داشتم که مانع فعالیتم شوند.
در آن دوران بیشتر بچه محلها به جبهه اعزام میشدند و از خاطراتشان تعریف میکردند. با توجه به تجربهای که کسب کرده بودم حالا یقین داشتم جبهه تنها جایی است که میتوانم خودم را راضی نگه دارم. بنابراین به پیشنهاد یکی از دوستان همسایه که چهار سال از من بزرگتر و قبلا یکبار به جبهه روفته بود با دستکاری سال تولدم در شناسنامه توانستم با زیرکی بدون آموزش نظامی و داخل شدن در گروهان اعزام مجدد در پادگان امام حسن تهران به کردستان اعزام شوم.
ابتدا به سنندج سپس به قروه وبعد به پایگاه جندالله سقز و در آخر به روستای مرزی با عراق به نام «حسن سالاران» اعزام شدیم. با توجه به اینکه از شهر سقز تا روستای حسن سالاران حدود یکساعت جاده خاکی و دره و کوه وجود داشت سرتاسر جاده تا دِه بوسیله نیروهای ارتشی و بسیج در فواصل مختلف حدودا هر ۵۰۰ متر نیروی تأمین امنیت قرار حضور داشت.
بین راه که حدودا ۳۰ نفر با اتومبیل تویوتا کالسکهای (وانت) به عنوان نیروی تازه نفس به روستای حسن سالاران میرفتیم. خودرو در مکانی توقف کرد. راننده پیاده شد و گفت: «در این مکان که میبینید چند نفراز نیروها در کمین ضد انقلاب و کومله دموکرات به شهادت رسیدهاند و هنوز خونشان روی زمین است.»
با اعلام راننده صلوات و فاتحهای برای شهیدان فرستادیم و با شلیک چند تیر توسط بچهها حرکت کردیم. اینجا بود که من حقیقتا مقدار زیادی از روحیهام را از دست دادم. به هرحال وقتی به روستا رسیدیم در کلاس توجیهی درون مسجد روستا که پشت بامش سنگر بندی شده بود حاضر شدیم. فرمانده آنجا گفت: «شما وارد لونه زنبور شدید باید خیلی حواستون باشه. اینجا با جبهه جنوب خیلی تفاوت داره. در جبهه جنوب شما میدونید دشمن رو به روتونه ولی اینجا نمیدونید و از هر طرف احتمال حمله وجود داره. توی همین دِه با توجه به اینکه مردم مهربان و مهمان نوازی وجود داره و برخوردشون با ما دوستانه ومحترمانه است ولی بعضی از شبها موقع درگیری احتمال تیراندازی از بعضی از همین خونهها هم وجود داره. الانم بریم تپه رو به رو نفری چند تاشلیک کنید تا من یه ارزیابی از شما داشته باشم و تصمیم بگیرم چه کسی رو در کدوم پست قرار بدم.»
او مقابل ما پیت حلبی قرار داد و آزمون گرفت. بیشتر بچهها تیراندازی خوب ینداشتند چون پیشتر با اسلحه کلاشنیکف تیراندازی کرده بودند و قلق اسلحه «ژ۳ » را نمیدانستند. نوبت به من که رسید پنج تا تک تیر را شلیک کردم ولی چشمتان روز بد نبیند، موقعی که اسلحه روی رگبار گذاشتم و شلیک کردم سر اسلحه بطرف هوا رفت و من به زمین خورد. با تشخیص فرمانده یک روز در میان تنهایی در گودالی حدود ۹ ساعت نیروی تأمین جاده بودم. یک عدد کیک لیلیپوت و یک مشت آجیل جیره روز مره ما بود. همچنین یکی دیگر از مسئولیتهایم بیسیمچی بود.
هرکسی که مسئولیت بیسمچی بودن را به عهده میگرفت کد بیسم را به او میگفتند. کد بیسیم شامل چند کلمه رمز است مثلا کلمه «مهمات» مساوی با «نقل و نبات» تعریف شده بود و هرچند وقت یک بار بخاطر مسائل امنیتی این کدها تغییر میکرد. یادم میآید کومله در کمینی که بچهها ما زده بودند درگیر شدند. بیسیمچی احتمال مجروج شدن یا اسارت داده بود و پیش از اینکه کد بیسم لو برود آن را میجود و قورت میدهد. نیروهای کومله بعد از شهادتش شکمش را پاره کرده بودند، اما هیچ چیزی قابل خواندن نبود و آنها تمام بدن آن شهید را سلاخی کرده بودند.
دوماه پس از اعزام با شرایط تطبیق یافته بودیم. فرمانده پایگاه (شهید صداقت) با هماهنگی مقام بالاتر اعلام کرد که چهار نفر برای شناسایی روستای مجاور به نام «جوشان» که هنوز پاکسازی نشده بود و نیروهای کومله دموکرات در آن حضور داشتند نیاز دارد. من هم به عنوان بیسیمچی در این عملیات شناسایی حضور داشتم. شب قبل از حرکت با مراسم دعای توسل و دعای بدرقه بچهها استراحت کوچکی کردیم و ساعت چهار صبح با سلام و صلوات رفقا بین کوههای تاریک کردستان حرکت کردیم.
بعد از چهار ساعت کوهپیمایی هوا کاملا روشن شده بود و به محض اینکه به خط رأس نظامی این کوه رسیدیم چشممان به خانههای روستا افتاد. حدود ۲۰۰ اسب سوار و مسلح به تاخت از روستا بیرون زدند و به طرف کوههای رو به روی ما فرار کردند. اینکه چرا این همه نیرو با دیدن چهار نفر فرار کردند برای ما نامفهوم بود. یکی از نیروهای ارتشی گِرای مسیری که آنها رفتند را به توپخانه داد و چند گلوله «توپ ۱۰۵ » به سمت آنها شلیک شد.
وقتی وارد دِه شدیم عدهای از مردم که گمان میکردند نیروهای نظامی بیشتری بالای کوه مستقر هستند و ده در محاصره نیروهای سپاه و بسیج قرار دارد. آنها به پیشباز ما آمدند و با قربانی کردن گوسفند از ما استقبال کردند و از ظلم و ستم کومله و دمکرات و نداشتن امنیت ناموسی خود به ما شکایت میکردند. ما هم نبودن نیروها در بالای کوه را انکار نکردیم و قول آزادسازی روستا را در آینده نزدیک به مردم دادیم. پس از این حضور من به تهران بازگشتم و سال ۱۳۶۴ مجدد به عنوان سرباز به جبهه اعزام شدم که آن دوران هم روایت خودش را دارد.