به گزارش ایران اکونومیست؛ محمدجواد فرزان که کتاب سهجلدی «چه میگفت حافظ» را در کارنامهاش دارد، در یادداشت خود با عنوان «حافظِ زندگی (۶)» که برای انتشار در اختیار ایسنا قرار داده، نوشته است:
«سرگشتگی
نشوی واقف یک نکته ز اسرار وجود
تا نه سرگشته شوی دایره امکان را
شاید واقعا عشق اول آسان مینموده ولی افتاد مشکلها، و کار و تلاش سالها به حافظ آموخت که برای سخن گفتن از کشف اسرار هستی هزینهها باید پرداخت!
او سرگشته چیست؟ مقصود از اسرار وجود، کدام پرسشهای بی پاسخ است؟
پی بردن به این پرسشها و دریافت مشکلات و مختصات زمانی و مکانی روزگار هفت قرن پیش برای ما چندان آسان نیست. ولی اندیشه از ریشه اندیشه میروید. درک درست تاریخ و بهرهمندی از نکات گرانسنگ اندیشههای فرزانگانی چون حافظ وامیدارد بکوشیم آن روزگاران را بشناسیم و کمینه تجسمی از آن روابط اجتماعی داشته باشیم.
در غزلهای زیبای حافظ تصویر نابسامانی روزگار، رنج او و پژمردگی و پریشانی مردم را بهروشنی میتوان دید.
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی بر کند خلوتنشینی
نه حافظ را حضور درس و خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
پیداست که او نگران جامعهای ایستا و نومید و خسته و افتاده در دوری بسته است، شوق کار و جستوجوی درمان و دغدغه واقعی دینی نمیبیند، یا امیدی که همتی برانگیزد یا هنجاری که ممیز زشت و زیبا، و دانا و نادان باشد.
در فضای خشن بی سر و سامان، زور و قلدری یکهتاز میدان است.
شیادان افاده فضل میکنند و پای دانشمندان از میدان بریده و کلاس درس و راه خلوتشان بسته شده، نمیتوانند در پیوند با مشکلات مردم همفکری کنند و رفتارهایشان راهگشای بحرانها باشد.
جداییهای زیانبار و آسیبزای اجتماعی را آنکه میبیند و میفهمد و دلی برای تپیدن برایش مانده نمیتواند بپذیرد و بیاساید!
چون و چراهای هستی، راز اختلافات و تضادها و جنگها، چگونگی تغییرات و دگرگونیها، پرسشهای همیشگی انسان بوده است.
در نگاهی ساده فرمان حاکم و پادشاه و منش و نگاه او، تعیینکننده همه روابط و سرنوشت همگان بهنظر میآید. ماندگاری مشکلات یا به علت نبود ایدهآلی ذهنی است که از گذشتگان ساخته شده و یا از جای خالی منجی و قهرمانی نجاتبخش است.
چنین تصوراتی برای حافظ پذیرفتنی نیست. او هوشیارانه در پی ریشهیابی نابسامانیها، به تحلیل اینجا و اکنون خویش و جستوجوی رازهای ساختاری انسانها میرسد و هدف زندگی و انگیزههای زیستن را به پرسش میکشد!
عیان نشد که چرا آمدم کجا بودم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم!
نخست باید خود را دریابم! من کیام؟ کجایم ؟ انسان چیست؟ آیا شر نهادینه انسان است و انسان گرگ انسان است؟ این همه خونریزی و خشونت و بیرحمی برای چیست؟ چرا انسانها نمیتوانند با هم زندگی شاد و زیبایی داشته باشند؟
سخن مدعیانِ پاسخگویی به همه پرسشها را میشنود، اما میبیند که رهنمودهای مدعیان رستگاری و نجات هنوز نه در حل مشکلی کارگر شده و نه چندان بنیان استدلالی و منطق استواری دارند که بتوان بر آنها متکی شد و راه جست!
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خستهدل ندانم چیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست!
انبوه پرسشها درونش را برآشفته است و در فضای تاریک قرن هشتم کورسوی چراغی نیست!
جوینده هدفمند در برابر تجویزهای سودجویانه ناکارا درمییابد که بازار اندیشه از هر بازار مکاره دیگری فریبندهتر و پیچیدهتر است.
این بازار با گسترهای به پهنای زمین و به درازنای زمان، هزاران راه و بیراه تاریک و مهآلود دارد و چراغهای هشداردهندهاش گاه خود گمراهکنندهاند! نمیتوان به اعتبار نامی سخنی را پذیرفت.
به گفته دکارت "هیچ اندیشه و رای سخیفی نیست که یکی از فلاسفه آن را اظهار نکرده باشند."
ترسانندگانی که خود از حقیقت در هراسند با ترفندهای غریبی که به کار میبندند، گاه حقیقتی را قرنها میپوشانند و مسیر شناخت را برای دیگران هم گم میکنند.
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی، ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
سخن از گستردگی و پیچیدگی راهی است که بیش از صد هزار منزل را پشت سر گذاشته است، و اینک انبوهی از نقشهها، گمانهها، پندارها و آرزوها، و افسانههای ناهمساز را برهم تلنبار و در هم آمیخته است، نه میتوان همه را پذیرفت و نه بیرون کشیدن سفسطهها به این آسانیهاست!
درست است که رهیافتهای پیشینیان هر یک در جای خود و زمان خود پیشرفتها و پسرفتهایی داشتهاند و به هر حال پاسخی به نیازی بودهاند ولی از سوی دیگر مطامع ویژه در مسیر زمان فریب و نیرنگهای بسیار به آنان آمیخته و تمیز سره از ناسره را سخت دشوار ساخته است.
هر راهنمایی چهرهای به زیبایی میآراید که گاه با قلم آن دیگری بزک شده است و چون به ژرفای سخن میپردازی متناقض، توخالی و همه ذهنی و من درآوردی است.
افزون بر آن هر کس با شناختی نیمبند، نیمی را میپوشاند و نیمی از خود میافزاید و به گمان خویش به حقیقت ناب دست یافته است!
در چنین وادی مهآلودی شیدای جویای حقیقت، حال گمگشتهای در بیابان در شبی تاریک را مییابد، برایش هر خسی چون ماری و هر تنه پوسیده درختی در قامت تندیسی ترسناک قد برمیافرازد. راهزنان در ردای راهنما دام گستردهاند!
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
حقیقت، راهنما و دوستی کارساز و مطمئن است. حافظ در پی شناخت صورتبندی ساختاریِ راه و مسیر زندگی و در پی آن حقیقت نهانی و نهایی است که جوهر تغییرات است.
میل رفتن و جستوجو همچنان دلش را گرم میکند و بر شوق یافتن آن دلستان همدم و همراه، آن یار و یاور میافزاید.
مکن عیبم به خون خوردن در این دشت
که کارآموز آهوی تتارم
پیشروی در جنگل بکر و انبوه و تاریک دنیای ناشناختهها کاری دشوار و با درد و رنج بسیار است، ولی هر گام پیشرفت جانی و شوری تازه میبخشد و ارادهای پایدار برمیانگیزد.
سفر به جهان رازها و دریافت نکتههای نو، درک چگونگی تغییرات و در هر گام از افق بلندتری به هستی نگریستن، چنان خوشایند و لذتبخش است که بر رنج گذر از تنگناها و بازدارندگیها چیره میشود و انگیزه پژوهش و تحقیق بیشتر را قدرت میبخشد.
اگر همه این اشتیاق و پذیرش رنجهایش در نظر خاماندیشان دیوانگی و جنون بنماید!
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره؟ ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
مشکلات و ناهمواریها با شانه خالی کردن از بار کار و چشم به راه نشستن سامان نمییابند.
ارث خاندان و کیان، رمل و اسطرلاب و شانس و شرایط ویژه، همه اگر بهانه و بیهوده نباشند، بی گمان عواملی نه در اختیار مایند.
تغییر در راستای دلخواه منوط به عزم و اراده و کار آگاهانه است،
کاروان زمان درنگ نمیپذیرد، در خط زمان سکوی استراحتی نیست. باید رفت.
جبر نیاز و سوز و گدازِ عشقِ رفتن و خود را یافتن و توان خود را بازشناختن از چارچوب ایستای عادتها و باورها میگذرد و پیش میرود.
هنگامی که ساز و کار موجود پاسخگو نیست از آن فراتر میرود و چارهای دیگر میجوید، از چهارچوبهای محدود مدرسهای میگذرد و در گستره جهان دانش میجوید. دکارت در جستوجوی روش راه بردن عقل مینویسد: "همین که سنم به جایی رسید که توانستم از اختیار آموزگاران بیرون روم، آموختن علوم را یکسره رها کردم و بر آن شدم که دیگر طلب نکنم مگر دانشی را که در نفس خود یا کتاب بزرگ جهان بیابم."
همت بلند حافظ سرگشته مشتاق در دایره امکان، منش و اندیشه او را میپرورد و از او انسان دیگری میسازد.
اگر ز خون دلم بوی مشک میآید
عجب مدار که هم درد نافه ختنم»