به گزارش ایران اکونومیست، در بخشی از کتاب «پروانهای که نخل شد» می خوانیم:
کار عباس هر روز همین بود. چشم که باز میکرد، پیراهن سیاهش را میپوشید و به سمت خانۀ پیچک میرفت. پنچشنبه روز اربعین حسینی، پیکر پیچک را از پزشکی قانونی تحویل گرفتند و با آمبولانس برای وداع به خانه آوردند. پیکر غلامعلی پیچک روی شانههای دوستانش تا مسجد محله رفت و از آنجا هم با آمبولانس تا بهشت زهرا. عباس روضۀ اربعین امسال را کنار مزار پیچک گوش داد. باد سردی میوزید و غبار خاک نمخورده را در هوا میچرخاند. جمعیت کیپ هم ایستاده بودند. صدای بلند یاحسین مردم با عطر گلاب در هم میپیچید. بچههای «گردان۹ » کمتر با هم حرف میزدند و فقط با چشمهای اشکی و قرمزشان درددل میکردند تا غصههایشان سبک شود. سیدمهدی با عباس تا خانه آمد. کمی دم در با هم حرف زدند و عباس هرچه تعارف کرد، سیدمهدی داخل نیامد.
عباس کمی کنار حوض وسط حیاط نشست. دستش را زیر آب برد. ماهیهای قرمز از دور موج کوچک دستش فرار کردند.
«مادر، بیا تو. سرده. میچایی.»
عباس بلند شد و از پلهها بالا رفت. مادر نشست کنار سماور و دستمال گلدار را روی قوری انداخت.
«بشین مادر خستگیات در بره.»
«داداش این چیه؟»
لیلا دست برد نزدیک چانه عباس. عباس صورتش را کنار کشید.
مادر و زری هم دوزانو نشستند کنارش.
«این چیه؟ داره ازش آب زرد میاد. کنار زخمت سوراخ شده.»
زری صورتش را جمع کرد و رویش را برگرداند.
«اینجای صورتت نمیسوزه عباس؟»
مادر با انگشت فاصلۀ سوراخ و عفونتها را نشان داد.
«یه کم درد میکرد با خودم گفتم خب مثل همیشهست.»
بعد انگشتش را گذاشت جایی که مادر نشانش داد. انگشتش در مایعی لزج فرو رفت. آخ خفیفی گفت.
«چیزی نیست یه بتادین بزنم خوب میشه.»
دستش را حائل زخم کرد که نگاه خواهرها بیشتر به سوراخ و عفونتها نیفتد و به اتاق کناری رفت. مادر یک کاسه چینی زیر شیر سماور گرفت و آب جوش ریخت. از کشوی زیر میز سماور یک بسته پنبه و بتادین بیرون آورد و دنبال عباس رفت. مادر، کاسۀ خونابه و عفونت را توی چاه وسط حیاط خالی کرد. زیر لب چیزی میگفت و با آستین لباسش، تری چشمهایش را میگرفت.
کتاب «پروانهای که نخل شد» نوشته زهرا آقازاده، زندگینامۀ شهید عباس شعف، فرمانده گردان «میثم تمار» لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) در ۲۴۸ صفحه با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه توسط انتشارات ۲۷ بعثت چاپ و روانه بازار نشر شد. این کتاب سی و دومین کتاب از مجموعه بیست و هفتیهاست که توسط این انتشارات منتشر شده است.
*****
«عباس شعف» دوم اردیبهشت سال ۱۳۳۸ در تهران به دنیا آمد و پس از پشت سر گذاشتن دوران ابتدایی و نیمی از دوران متوسطه بهدلیل اینکه پدرش فوت کرد، درس و مشق را علیرغم میل باطنیاش رها کرد و برای کمک به تأمین مخارج زندگی در یک کارخانه تولید چای مشغول به کار شد.
وی بعد از مدتی دوباره تحصیلات خود را ادامه داد، اما پایان دوره متوسطه عباس با اوجگیری اتفاقات انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) همزمان شد. از طرفی عباس از آنجا که در خانوادهای مذهبی پرورش یافته بود و از آنجا که به گروههای مذهبی گرایش داشت، همواره در تلاش بود تا نهضت جمهوری اسلامی ایران و پیامهای آن را تا جایی که در توان دارد به اقشار مردم برساند. عباس در دوران مدرسه نیز به محض اینکه فرصتی پیدا میکرد به چاپ و پخش اعلامیههایی علیه رژیم پهلوی میپرداخت و همین موضوع و دیگر اقدامات انقلابیاش منجر به این شده بود که معلمان و مدیران مدرسه بارها وی را بازخواست کنند.
تلاشهای عباس شعف، دوستانش و جوانان انقلابی دیگر و به طور کلی ملت ایران در سرنگونی رژیم پهلوی در نهایت در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به سرانجام رسید و نظامی مبتی بر موازین اسلام به رهبری امام خمینی (ره) روی کار آمد.
عباس شعف بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد مجموعه سپاه شد و بعد از گذراندن دوره مقدماتی آموزشی، برای گذراندن دورههای پیشرفته وارد فرودگاه مهرآباد شد. پایان دوره آموزشی پیشرفته عباس با آغاز جنگ تحمیلی همزمان شد، لذا عباس با اینکه هنوز سن چندانی نداشت، اما به همراه دوستانش به منطقه قصرشیرین و محدوده سرپل ذهاب رفت. عباس در آن دوران با شهدایی همچون شهید محسن وزوایی، علیرضا موحد دانش همرزم بود و عمده فعالیت این عزیزان در دوران جنگ، شناسایی و مقابله با عوامل دشمن در منطقه غرب کشور بهویژه ارتفاعات بازیدراز بود و اتفاقاً عباس در یکی از همین عملیاتها بود که بهشدت مجروح شد و شدت مجروحیت به حدی بود که دوستانش با خیال اینکه عباس به شهادت رسیده است، پیکر وی را به همراه پیکر سایر شهدا به معراج الشهدا منتقل کردند. بعد از اینکه مسئولان معراج الشهدا متوجه زنده بودن عباس شدند، وی را به بیمارستانی در تهران منتقل کردند و چشم وی که به شدت آسیب دیده بود تحت مداوا قرار گرفت. بعد از بهبودی مقطعی با اینکه همرزمانش اجازه حضور دوباره وی در جبهه را نمیدادند، اما دوباره خود را به جبهه رساند.
شعف بعد از اینکه خود را به سرپل ذهاب رساند، در عملیاتی دیگر با گشتیهای دشمن بعثی برخورد کرد و ضمن به هلاکت رساندن چندین بعثی، خودش نیز بهشدت از ناحیه کتف، فک و صورت مجروح شد و حتی دشمنان نیز به او تیر خلاص زدند. مجروحیت دوباره عباس شعف زمانی رخ داد که وی بهعنوان فرمانده گردان میثم تمار تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص) ایفای نقش میکرد. وضعیت تا جایی پیش رفت که حتی همرزمانی که با وی در آن عملیات بودند از پشت بیسیم خبر شهادت عباس را به احمد متوسلیان اعلام کردند، اما مثل اینکه تقدیر اینگونه بود که جبههها همچنان از وجود سربازی شجاع بهره ببرد، بنابراین عباس از این عملیات نیز به طرز معجزهآسایی نجات یافت.
عباس را دوباره به بیمارستان بردند و برای اینکه از حضور مجدد وی در مناطق جنگی جلوگیری شود، در بیمارستان مراقب وی بودند، ولی عباس بهدلیل اینکه رسیدن به سعادت را در شهید شدن میدید، از بیمارستان فرار کرد و قبل از آغاز عملیات بیتالمقدس به رزمندگان ملحق شد، اما دوست صمیمی و نزدیکش محسن وزوایی به شهادت رسیده بود.
مرحله سوم عملیات آزادسازی خرمشهر بود که عباس به همراه دوستانش در حال ورود به شهر خرمشهر بودند که به کمین نیروهای بعثی میخورند و بعد از درگیری شدیدی که با آنها داشتند، در نهایت به شهادت رسید. یک هفته بعد از شهادت عباس شعف بود که شهر استراتژیک خرمشهر بهطور کامل آزاد شده بود.
پیکر این شهید در قطعه ۲۶ بهشت زهرا(س) تهران به خاک سپرده شده است.