به گزارش ایران اکونومیست، امیر سرتیپ غلامحسین دربندی همرزم شهید صیاد شیرازی با اشاره به عملیات آزادسازی ارتفاعات اللهاکبر روایت میکند: «ارتفاعات الله اکبر در شمال سوسنگرد قرار دارد. اولین عملیات مشترک و مهمی که بعد از شروع جنگ انجام دادیم، عملیات آزادسازی تپههای اللهاکبر بود. این عملیات در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۶۰ یعنی قبل از عملیات ثامنالائمه انجام شد.
زمان حمله، مانند شب عاشورا، همه به نوعی عجیب با یکدیگر صمیمی شده بودند. مزاح میکردند. سر به سر هم میگذاشتند. چهره بعضیها خیلی نورانی شده بود و به قول بچهها نور بالا میزد. همه به هم سفارش میکردند که اگر شهید شدند دیگری چه کند و اول به چه کسی اطلاع دهد و دوستان نیز متقابلا به یکدیگر سفارش میکردند. همه وصیتنامه مینوشتند. نیمههای شب که خواستیم حرکت کنیم، یکدیگر را سخت در آغوش فشردند. انگار میخواستند یکی شوند. هیچ کدام نمیدانستیم صبح فردا همدیگر را خواهیم دید یا نه؟ بچهها یکدیگر را میبوییدند و میبوسیدند و زمزمه میکردند: «الهی عظم البلا و برح الخفا…»
گروهان یکم و دوم حرکت کردند. دکتر سلطانی و استوار رحیمی را به امید دیداری دوباره با لبخندی همراه با قطرههای اشک بدرقه کردم. خیلی از بچهها روز قبل پیش من آمده بودند و در کنار آخرین سفارشها، وصیت نامههایشان را داده بودند. من هم تصمیم گرفته بودم که بروم و نمیدانستم با این وصیت نامهها چه کنم؟
ستوان «همت الله جوانفر» افسر آشپزخانه بود و مسئولیت حمل و نقل و رساندن غذای گردان را به عهده داشت. همه وصیتنامهها را به او دادم و سفارشهای لازم را به او کردم. راننده نفر بر من، «استوار صادق کارگر» اهل جهرم بود. او فردی کارکشته و در رانندگی با نفربر بسیار ماهر بود. حرکت کردیم تا به روستای «جلدیه» رسیدیم. ایستگاه تخلیه مجروحان را در آنجا تشکیل داده و عدهای را با سازمان دهی مرتب همراه با چند دستگاه آمبولانس چرخدار درآنجا گذاشته بودم. از نفربر پیاده شدم. سفارشهای لازم را برای تسریع به امدادرسانی به مجروحان و حفظ و انتقال وسایلشان کردم و راه افتادیم تا به پشت تپههای الله اکبر رسیدیم. جایی که یگانها به اصطلاح در نقطه تک(حمله) بودند.
آن شب از شبهای آخر ماه بود و ماه صبح طلوع میکرد. تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. قرار بود ساعتی بعد از نیمه شب حمله را آغاز کنیم. شهید دکتر چمران نیز با تعدادی از نفرات گروه چریکی و جنگهای نامنظم در کنار ما حضور داشت. ساعت ۳:۳۰ دقیقه بامداد سی و یکم اردیبهشت سال ۶۰ بود. همه آمده بودند. دو رکعت نماز خواندم. ساعت ۳:۴۵ دقیقه به یکباره سکوت شکسته شد. انگار زلزله شده است. آتش تهیه توپخانه آغاز شده بود. غرش رعد آسای توپها لحظهای متوقف نمیشد. منورها آسمان را نور باران کرده بودند و هوا مثل روز روشن بود.
بیسیمها به کار افتاده بود. گروه چریکی با همان خط شکن زیر آتش تهیه تلاش میکرد. بچههای مهندسی داشتند معبری را از داخل میدان مین باز میکردند. تا گروه چریکی بتواند از آن عبور کند و بر دشمن بعثی حمله کند. دو نفر با انفجار مین به هوا بلند شدند و بدنهایشان تکه تکه شد . بچهها با وجود مشاهده این صحنهها جدیتر و مصممتر جلو میرفتند.
هوا داشت روشن میشد. بچهها میخواستند از میدان مین عبور کنند، اما تیربار عراقیها جلوی حرکت آنها را گرفته بود. ناگهان «سید مصطفی حجازی» فرمانده گروه چریکی فریاد زد: «چرا ایستادهاید؟ همراه من بیاید تا از منطقه بگذریم.» گفتند:«مگر رگبار ها و تیربارها را نمیبینی؟» اما حجازی شروع به دویدن کرد. بقیه هم جرأت یافتند و تکبیرگویان پشت سر او شروع به دویدن کردند و بی باکانه بر سر دشمن متجاوز فرود آمدند.
بعدها راجع به آن لحظات از ستوان حجازی سوال کردم. او گفت: «در آن لحظه مانده بودیم و نمیدانستیم چه کنیم. ناگهان انگار به من الهام شد، احساس کردم یک نفر جلوی من میگوید بیا، نترس و چنین شد که من فریاد زدم بچهها بیایید انشاءالله امام زمان (عج) به ما کمک میکند.»