به گزارش خبرنگار فرهنگی ایران اکونومیست ، میگویند به تعداد آدمهایی که از سال 59 تا 67 در ایران بودهاند، میتوان خاطره از جنگ گفت، اما به نظرم میتوان تعداد راویان جنگ را از این هم بیشتر در نظر گرفت. میتوان میدان جنگ را از سال 67 تا همین الآن گستردهتر کرد و از میان همین دایره، روایتهای مختلفی از جنگ را شنید. کتاب «تب ناتمام» از جمله این روایتها است؛ روایت عاشقانههای یک مادر که سالها پرستاری یک جانباز قطع نخاع گردنی را برعهده داشت. «تب ناتمام» یک عاشقانه آرام و متفاوت از زندگی خانوادههای جانبازان است که هر ثانیه و لحظه را با دلهره گذرانده و شیرینیها و تلخیهای فراوانی دیدهاند.
با وجود آنکه بیش از چهار دهه از پایان جنگ تحمیلی گذشته و در این مدت تعداد آثاری که با محوریت جنگ تحمیلی منتشر شدهاند، رشد قابل ملاحظهای داشته اما کمتر اثری است که گویای تمامی زوایای زندگی جانبازان قطع نخاع، این کهنهسربازان جنگ باشد. عمده آثار دفاع مقدس طی دهههای گذشته یا به فرماندهان و حاضران در میدان نبرد پرداخته یا با گردشی به عقب، سری زده است به پشت جبهه و بر خانواده رزمندگان، به ویژه همسران و مادران شهدا متمرکز بودهاند؛ با توجه به این سیر به نظر میرسد سهم جانبازان به ویژه جانبازانی که شرایط ویژهای را برای ادامه زندگی پیش رو دارند، کم و کمتر شده است. از این منظر کتاب «تب ناتمام» از آن دسته از آثار خواندنی است که توانسته تا حدود زیادی از عهده کار برآید.
کتاب که به قلم زهرا حسینی مهرآبادی نوشته شده، داستان شهید حسین دخانچی را از زبان خانم شهلا منزوی، مادر شهید روایت میکند. نویسنده با پرداختی هنرمندانه، روایتگر لحظههای زندگی مادری بوده که نخستین فرزند خود را با سن کم راهی جبهه میکند و حالا با تغییر شرایط و جانبازی فرزند، به پرستاری عاشق تبدیل شده است؛ پرستاری که 17 سال با شرایط خاص به طول انجامید. ایران اکونومیست به منظور پاسداشت از مقام این مادر، به گفتوگو با او پرداخته است. آنچه در وهله نخست از شخصیت این مادر به چشم میآید، صبر و ایستادگی است که بعد از گذشت دو دهه از شهادت فرزندش کمرنگ و نخنما نشده و از فرستادن «یوسف کنعان» خود به میدان نبرد ناراضی نیست. مشروح گفتوگوی با خانم منزوی را میتوانید در ادامه بخوانید:
* : حاج خانم! مصاحبه را از دوران کودکی شهید دخانچی آغاز کنیم. ایشان، آنطور که در کتاب «تب ناتمام» هم اشاره شده، اولین فرزند شما هستند. کمی درباره خاطرات دوران کودکی ایشان برایمان بگویید.
خدا حاج حسین را پس از دو سه سال که از ازدواج ما میگذشت، به ما مرحمت کرد. خیلی دوست داشتیم که فرزندی داشته باشیم، به همین دلیل خیلی برای ما این هدیه خداوند عزیز بود. حاج حسین از همان ابتدا بچه خواستنی بود. همه خانواده به او علاقه داشتند و همیشه بین فامیل از این دست به آن دست میگشت.
حاج حسین خیلی مظلوم بود. در دوران طفولیت به خیلی از بیماریها مانند مخملک، سرخک و ... مبتلا شد. همه این دردها را تجربه کرد و با مظلومیت پشت سر گذاشت. خاطرم هست وقتی کلاس اول بود، زردی گرفته بود اما میگفت شما با من به درمانگاه نیا، من خودم میروم تا آمپولم را تزریق کنند. آن آقایی که کار تزریق را انجام میداد، میگفت چقدر این فرزند شما مظلوم است، خودش میآید و بدون دردسر تزریق دارو را انجام میدهد و میرود. باقی بچهها که به درمانگاه میآیند، همیشه با گریه و سر و صدا هستند.
* : در واقع نشانههایی از شجاعت را از همان دوران کودکی با خود داشت .
این لطف و هدیه خداوند به ما بود. امیدوارم در بزرگ کردن او کوتاهی نکرده باشیم. یکی از خاطراتی که از دوران کودکی ایشان به یاد میآورم، شعری بود که پدرم به همراه برادرشوهرم درباره حاج حسین گفته بود که نشاندهنده علاقه خانواده به این کودک بود.
پدرم شاعر بود. برادر همسرم نیز گاهی شعر میگفت. وقتی حاج حسین دو سه ماهش بود، در حیاط در کنار پدر و دیگر اقوام نشسته بودیم. برادر همسرم به پدرم گفت که من میتوانم شعر بگویم. پدرم به او گفت که فیالبداهه بیتی میگویم، اگر میتوانی مصرع بعدی این بیت را کامل کن:
به روز جمعه به ما مرحمت نمود یزدان ...
برادر همسرم بلافاصله گفت:
یگانه طفل قشنگی چو یوسف کنعان
*: پس اینطوری شد که حاج حسین، یوسف کنعان شد.
حسین آقا هم صبور بود و هم زیبا. خوبیهای دیگر او در مراحل بزرگ شدنش مشخص میشد. ایشان وقتی به دوره راهنمایی رسید، در مراسمهای مختلف روضهخوانی شرکت میکرد و هر کاری که از دستش برمیآمد در هیئت انجام میداد؛ چای میداد، ظروف را میشست و ... . در تعطیلات تابستان خودش میرفت و کلاس قرآن اسم مینوشت. فعالیتهای فرهنگی او از این جنس بود.
بخش دیگری از فعالیتهای شهید دخانچی به فعالیتهای او در زمان پیش از انقلاب برمیگردد. آن زمان محله ما این حال و هوا را داشت. خاطرم هست زمانی آقای انصاریان را که از مسئولان مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام هستند، در مسجد آقا شکرالله که مسجد محل ما بود، دعوت کرده بودند. زمانی بود که خفقان بود و نیروهای شاه، معترضان را مورد ضرب و شتم قرار میدادند. مسئولان مسجد آمدند و گفتند که سر و صدایی نکنید و همه بعد از روضه، خیلی عادی به خانه برگردید. ظاهراً کوچه پر از نیروهای شاه بود؛ نیروهایی که آمده بودند تا آقای انصاریان را دستگیر کنند. در آن زمان مرسوم شده بود که جمعیت بعد از روضهخوانی علیه شاه و دستگاه پهلوی شعار میدادند. مسئولان مراسم که دیدند اوضاع به این شکل است، آقای انصاریان را به پشتبام مسجد بردند تا بتواند از آنجا خانه به خانه فرار کند. جمعیت هم آن شب خیلی آرام به خانههای خود بازگشتند. حاج حسین از همان دوران راهنمایی شروع به مبارزه کرد. از ساعت 10 شب حکومت نظامی اعلام میکردند، اما حاج حسین و دوستانش این حکومت نظامی را به هر طریقی میشکستند. این شد که حاج حسین درس را رها کرد.
* : به عنوان یک مادر قطعاً نگران حال فرزندتان در آن شرایط بودید، آیا این مسئله باعث نمیشد که مانع رفتن او شوید، بگویید حالا در خانه بمان... .
نه، صحبتی نمیکردم. شاید هم حالت تشویق داشتم. دوست داشتم که بچهام در این برنامهها شرکت کند. بیشتر راهپیماییها در آن سالها در خیابان 19 دی شکل میگرفت. منزل ما هم در حوالی همین خیابان، روبروی بیمارستان کامکار بود. کمی آن طرفتر هم ساختمان شهرداری بود؛ به همین دلیل همیشه آن منطقه پر از جمعیت و شعار بود. ما به واسطه اینکه ساکن این خانه بودیم، در جریان اخبار و وقایع آن روزها قرار میگرفتیم.
فعالیتهای حاج حسین تا زمانی که توسط ساواک دستگیر شود، ادامه داشت. او را در مدرسه امیرکبیر و در دوره راهنمایی دستگیر کردند. نیروهای شاه از مدیر مدرسه خواسته بودند که نیروهای شلوغکار مدرسه را به آنها معرفی کند. حاج حسین نیز به همراه تعدادی از دوستانش به نیروهای شاه معرفی شد. حاج حسین تا از مدرسه بیرون آمد و خواست شعار «بگو مرگ بر شاه» را آغاز کند، توسط ساواک که در کوچه منتظر آنها بودند، دستگیر شد.
پیش از این نیز حاج حسین اعلامیههای امام(ره) را هرطور که میتوانست به دست میآورد و به خانه میآورد. ما هم به آخرین اتاق خانه که ظاهراً امنتر بود، میرفتیم تا اعلامیهها را بخوانیم. من در آن زمان اعلامیهها را زیر فرش پنهان میکردم. در آن روز که حاج حسین دستگیر شد، به محض اینکه مطلع شدم، هرچه اعلامیه بود جمعآوری کردم. خانه ما قدیمی بود و آب انبار بزرگی داشتیم. به همراه پدر حاج حسین، اعلامیهها بستهبندی کردیم و در راه پلههای آب انبار پنهان کردیم. بعد از مدتی، حاج حسین با پیگیری عموها آزاد شد.
* : بخش دیگر فعالیتهای شهید دخانچی مربوط به حضور ایشان در جبهه است. چطور با آن سن کم توانست به جبهه اعزام شود؟ احتمالاً با انجام شگردهایی مثل دست بردن در شناسنامه و تغییر سال تولد و ... این اعزام شکل گرفت؟
سر بازار طبقهای بود که در آن فردی به نام آقای بخشی، کار با اسلحه را به داوطلبان آموزش میداد. حاج حسین برای ثبتنام به آنجا رفته بود؛ اما چون سنش کم بود، قبول نکردند. برادرم هم در آنجا بود، با وساطت برادرم، حاج حسین را ثبتنام کردند. در آن زمان حاج حسین 14 سالش بود، اما توانست خیلی زود کار با اسلحه را بیاموزد؛ به طوری که پس از مدتی برای آموزش به مراکز مختلف میرفت. بعد از مدتی، اعلام کردند که هرکس خواستار اعزام به جبهه است، برای ثبتنام اقدام کند. داوطلبان در آن زمان باید یک دوره آموزشی را در نیشابور میگذراندند. حاج حسین اقدام کرد، اما باز هم به دلیل سن کم پذیرفته نشد؛ به همین دلیل شناسنامهاش را دستکاری کرد و سنش را دو سال بیشتر کرد. وقتی برای ثبتنام مجدداً اقدام کرد، مسئول ثبتنام متوجه این کار شد و حتی به حاج حسین گفت که ای کاش به جای اینکه شناسنامهات را خط خطی کنی، یک کپی از آن را میآوردی! به هر حال ثبتنامش انجام شد.
حاج حسین در آن زمان سنی نداشت و حتی محاسن هم نداشت. او جزو اولین گروهی بود که به نیشابور اعزام شد. در آن گروه افراد زیادی بودند که البته بیشترشان همسن و سال حاج حسین و حدود 13-14 ساله بودند. خاطرم هست در روز اعزام آیه «وجعلنا من بین أیدیهم سدا ومن خلفهم سدا فأغشینهم فهم لا یبصرون» را که معمولاً برای پنهان ماندن از دید دشمن میخوانند، روی کاغذی نوشتم و برای محافظت از حاج حسین به او دادم. همین که دیگر رزمندهها و بچهها دیدند، آمدند گفتند که مادر برای ما هم بنویس. به همراه تعدادی دیگر از خانمهایی که حاضر بودند، کاغذ پیدا کردیم و برای همه شروع کردیم به نوشتن این آیه. حسین میگفت تأثیر این آیه زمانی برایش روشن شد که با دشمن روبرو شدند، اما پس از خواندن این آیه، دشمن نتوانست آنها را ببیند.
*: به قول خودتان حاج حسین، یوسف کنعانتان بود. آدم دوست ندارد لحظهای فرزندش از او دور شود. نوجوانی 14 ساله که لازم نبوده در جبهه حاضر باشد، به هر روشی اقدام میکند تا برگه اعزام را بگیرد. کمی به آن روزها برگردیم. چه شد که شما اجازه این کار را به ایشان دادید؟
نمیتوانم بگویم که دلشوره یا حالت بدی داشتم. از اینکه قرار بود جبهه برود، حالم خوب بود. من در آن زمان فکر میکردم که در مدت کمی به شهادت میرسد؛ یعنی آمادگی این موضوع را داشتم.
از خرمشهر تا بدر؛ حسین را با اجبار به مرخصی میفرستادند
حاج حسین ابتدا به خرمشهر رفت. در آن زمان افراد زیادی در خرمشهر نبودند. حاج آقا(پدر شهید) دلنگران بود. او مخالف نبود که حسین به جبهه برود، اما اصلاً طاقت نداشت. قبل از جبهه رفتن هم همینطور بود. اگر اتفاقی برای حسین میافتاد، حاج آقا از شدت ناراحتی حالش بد میشد و به من میگفت که چرا شما مواظب نبودی! من هم باید پاسخگو میبودم؛ به همین خاطر همیشه اگر اتفاقی میافتاد، لاپوشانی میکردم تا حاج آقا متوجه نشود! سر همین جبهه رفتنش هم به حاج آقا میگفتم که رفته نیشابور آموزش ببیند، جبهه نرفته است. حاج آقا هم آرام میشد و فکر میکرد که بعد از نیشابور به قم برمیگردد. اما حسین به همراه تعدادی دیگر به خرمشهر رفت تا زمانی که بنی صدر اعلام کرد که خرمشهر را خالی کنید تا از پشت عراقیها را محاصره کنیم!
آنطور که حاج حسین میگفت، آنها در خانههای خرمشهریها زندگی میکردند و شهر از سکنه تخلیه شده بود. نیروهای ایرانی دیوارها را سوراخ کرده بودند و از خانهها رفتوآمد میکردند تا در دید عراقیها نباشند. شهر در دست عراقیها بود و حاج حسین میگفت که نیروهای عراقی مشغول عیش و نوش خود بودند. این شرایط تا زمانی ادامه داشت که خرمشهر با همدستی لشکر صدام و بنیصدر سقوط کرد. پس از آن، امام(ره) فرمودند که خرمشهر باید آزاد شود.
* : حسین آقا در آن زمان در آزادسازی خرمشهر حضور داشت یا در جبهه دیگری بود؟
حسین از جبهه به مرخصی نمیآمد، او را معمولاً به زور به مرخصی میفرستادند. پیش از فتح خرمشهر، حسین را به اجبار به قم فرستادند، بعد از اینکه یک روز به قم رسیده بود، اعلام کردند که خونین شهر آزاد شد. خدا میداند که از شدت ناراحتی چه کار کرد! از خانه به ایوان میآمد و فریاد میزد که چرا نگذاشتند من در آنجا باشم؟
حسرتی که از آزادسازی خرمشهر در دل داشت
در لحظه آزادسازی خرمشهر حضور نداشت، اما در کربلای 4، عملیات رمضان و ... از 14 تا 19 سالگی حضور داشت. اصلاً در شهر نبود، همواره در جبهه بود. در خلال عملیاتها چند روزی را به اجبار به مرخصی میآمد، بند هم نمیشد، سریع برمیگشت.
* : زمانی که به قم میآمد و از جبهه برمیگشت، فضای آنجا را چطور توصیف میکرد؟ دلتان نمیلرزید که مادر دیگر نرو، دوستت شهید شد، مبادا برای تو اتفاقی بیفتد؟
اولاً اینکه اهل تعریف کردن نبود. برای برادرها و دوستانش ماجراها را تعریف میکرد، اما برای اهل خانه نه. وقتی از جبهه میآمد، سریع به پایگاه میرفت. پدرش اعتراض میکرد که پس ما چی؟ ما هم میخواهیم شما را ببینیم.
حاج حسین همیشه خط شکن بود. اولین صفی که باید پس از دستور حمله حرکت میکردند، خطشکنها بودند. در ابتدای عملیات رمضان دو تیر به او اصابت کرد و مجروح شد. به آنها گفته بودند که اگر کسی مجروح شد، نباید آنها را به پشت خط مقدم ببرید، امدادگران برای اعزام آنها به عقب اقدام میکنند. در آن زمان دو تیر یکی به شکم و دیگری به انگشت شست او خورده بود، اما میگفت اینها همه امتحان الهی است. وقتی برای بستری برده بودند، گفته بود که من خوشزخم هستم و نیازی به بستری شدن ندارم.
* : در چه عملیاتی بود که قطع نخاع شد؟
در عملیات بدر این اتفاق برای او رخ داد. قبل از اینکه عملیات آغاز شود، حاج حسین و جمع دیگری از همراهان او را به یکی از سدها برده بودند تا شنا بیاموزند. حاج حسین میگفت هرچه دست و پا میزدم، به جای اینکه رو به جلو بروم، عقب میرفتم و نتوانستم یاد بگیرم. برای عملیات بدر اعزام شدند و فرمانده آنها نیز مصطفی کلهر بود. کلهر قبول نمیکرد که حاج حسین بیاید و میگفت دخانچی در عملیاتهای مختلف حضور داشته و الآن نوبت دیگر بچههاست. حاج حسین هم اصرار میکند و در نهایت فرماندهاش قبول میکند.
حسین را ابتدا جزو شهدا حساب میکنند
حاج حسین میگفت اسلحه به ما دیر رسید و ما در عملیات بدر خیلی شهید دادیم. عراقیها هم از روبرو با تجهیزات کامل میآمدند. تعریف میکرد که پشت خاکریز بودم، شروع به بالا رفتن از آن کردم. یکی از دوستانش میگفت که من هرچه فریاد زدم که حسین نرو، عراقیها آن پشت ایستادهاند، صدایمان به گوش حسین نرسید. کسی در همهمه میدان جنگ، این صداها و هشدارها را نمیشنود. حسین در حالی که ترکشی پهلوی او را مجروح کرده بود، از تپه بالا رفته بود. او میگفت وقتی از تپه بالا رفتم، دیدم که تمام فضای پشت تپه، پر از تانک است؛ انگار مطابق هر یک نیروی ایرانی، یک تانک ایستاده و همه به سمت نیروهای ایرانی نشانه رفتهاند. در آن هنگام، گلوله تانکی به کنار حسین اصابت میکند و پس از آن، به دلیل موج انفجار، حاج حسین به زمین پرت میشود. ترکش به گردن او در آن زمان اصابت میکند و نخاعش را قطع میکند.
نیروها در ابتدا فکر میکنند که حسین به شهادت رسیده است؛ به همین دلیل او را در میان شهدا، به عقب برمیگردانند و جزو شهدا حسابش میکنند. حسین میگفت گاهی که به هوش میآمده، متوجه میشده است که گردنش روی ناهمواریهای کف وانت قرار دارد؛ در حالی که شهدای دیگر را نیز در آنجا گذاشته بودند و مسیری که وانت آن را طی میکرد، ناهموار بود. همین امور سبب شد تا گردن او فرسایش پیدا کند. وقتی حسین را به بیمارستان اشرفی اصفهانی اصفهان میآورند، بیهوش بوده است.
یک روز صبح برادرش آمد و گفت که مردی دم در آمده و میگوید که اتاق اجارهای دارید؟ من خیلی متعجب شدم، چون ما تا پیش از آن اصلاً در خانه اتاقی را اجاره نداده بودیم. چادرم را سرم کردم و رفتم دیدم جوان شایستهای دم در ایستاده است. به آنها گفتم حسین شهید شده، گفتند نه، حسین مجروح است و در اصفهان بستری است. او میگفت هرچه به حسین گفتم که آدرس خانهتان را بده، در ابتدا قبول نکرده اما بعد گفته که اگر میروید، این خبر را به مادرم بدهید؛ چون پدرم طاقت ندارد.
ما تا به اصفهان رسیدیم، شب شده بود. حاج آقا(پدر شهید) ابتدا به داخل بیمارستان رفت و هرچه گشت، حسین را پیدا نکرد. تعداد مجروحین بیمارستان زیاد بود؛ به طوری که مجبور شده بودند بخش زایمان را خالی کنند و مجروحان را در این قسمت هم مستقر کنند. صدای ناله و فریاد از همه جا به گوش میرسید. همه بخشها را گشتیم، اما خبری از حسین نبود. به ما گفتند که مجروحین خیلی بدحال را به زیرزمین بردهاند. به زیر زمین رفتم و باز او را پیدا نکردم. به برادرش گفتم که او را پیدا نکردم، علی آقا(برادر شهید) گفت من میروم و میگردم. بعد از چند دقیقه آمد و گفت که مادر بچه خود را نشناختی؟ او در زیرزمین بود.
رفتم دیدم حاج حسین را روی یک تخت انداختهاند، آن هم با چه وضعی!! چشمها و محاسن پر از خاک و خون خشک شده، لبها ترک خورده و پر از خون بود. جوان دیگری نیز در کنار او بود که تیر به ریههایش خورده بود. او به ما گفت که مادر هرکاری اگر میخواهید بکنید، زودتر انجام دهید، این بنده خدا(حسین) دو روز است که همینطور روی تخت خوابیده است. رفتم به پرسنل بیمارستان اعتراض کردم و گفتم که چرا با مجروحین اینطور رفتار میکنید؟ صورت و چشم آنها پر از خاک و خون است! پرستاران گفتند مادر وضعیت بیمارستان را نمیبینید؟ نمیرسیم به همه آنها برسیم. آنها به من باندهایی دادند تا خودم حسین را تمیز کنم. باندها را خیس میکردم تا حسین را تمیز کنم، حسین از شدت تشنگی باند خیس را میمکید.
دوستانش با پاکتهای پر از پرتقال و لیمو برای عیادت به بیمارستان آمدند. پرسنل بیمارستان به من سفارش کرده بودند که اصلاً به مجروحتان آب ندهید؛ چون معدهاش پر از ترکش است. آنها گفته بودند درصورتی که آب به او بنوشانید، شهادتش قطعی است. من گفتم اینها از زور تشنگی دارند از دنیا میروند! پرتقالها را نصف کردم و به همه کمی آب پرتقال دادم، این شد که کمی جان گرفتند و زنده شدند؛ فکر کنم یکی دو روز تشنگی کشیده بودند.
عاشقانههای یک مادر با «قهرمان»ی که 17 سال خانهنشین بود
در حالی که داشتم به حسین رسیدگی میکردم، دیدم روی سینه او را با خودکار علامت گذاشتهاند. پرسیدم این علامت برای چیست؟ گفتند بهترین دکتر اصفهان که متخصص قطع نخاع است، این علامت را زده و این یعنی از این قسمت به پایین حسی در بدن او وجود ندارد و نخواهد داشت. اول نپذیرفتیم، بعد که با اصرار ما دوباره عکس گرفتند، متوجه شدیم که این اتفاق افتاده است و تشخیص اولیه درست بوده است. ما آن زمان نمیدانستیم که قطع نخاع چیست؟ قطع نخاع گردن با کمر چه فرقی میکند؟ ... در واقع شناختی از قطع نخاع گردنی و شرایطش نداشتیم.
در ابتدا که حاج حسین را که به آسایشگاه بردیم، جوانی در آنجا بود که او را «قهرمان» صدا میزدند. میگفتند او چهار سال است که قطع نخاع گردنی است. من با دیدن او تعجب کردم و گفتم که او چطور چهار سال اینطور خوابیده است؟ اینقدر به نظرم چهار سال زیاد میآمد، فکر نمیکردم که بچه خودم 17 سال این شرایط را تجربه کند.
* : در واقع شما پرستاری از شهید دخانچی را از همان زمانی که در بیمارستان پیدایش کردید، آغاز کردید .
برادرها بیشتر از من در پرستاری او توان و وقت گذاشتند. جانشان بود و جان این برادر. حاج حسین را کسی اصلاً تنها نمیگذاشت. در ابتدا به بیمارستان ولیعصر اعزام شد. در آنجا دکتر عالیمحمدی گفت که باید به آسایشگاه برود. من ابتدا ناراحتی میکردم، فکر میکردم که آسایشگاه همانند خانه سالمندان است. راضی نبودم که برود، دکتر گفت اجازه بده برود، در آنجا 60-70 نفر را میبیند که شرایطی مشابه شرایط او را دارند. باید برود ببیند تا تحمل شرایط جدید برایش راحتتر باشد.
در ابتدا مسئله قطع نخاع شدن، در شکلهای مختلف خود را نشان میداد. مثلاً وقتی که رگهای عصب قطع شده بود، میگفت سرم میخارد. وقتی میخاراندیم، میگفت نه، آنجا نه، این طرفتر... آنجا را دست میگذاشتند، میگفت نه، آن طرفتر... انگشت پایش میپرید و ما فکر میکردیم که حس دارد، اما دکتر میگفت که همه اینها ناشی از اسپاسم است.
خلاصه چند وقتی در آسایشگاه امام خمینی(ره) بود. حاج حسین بعد از مدتی گفت که حتماً باید من را به قم ببرید. دکترها قبول نکردند و گفتند که اگر در ماشین گردن او تکان بخورد، دیگر کاری از دست ما برنمیآید. در نهایت قرار شد با آمبولانس حاج حسین را به قم ببریم. او را بستند و به همراه دکتر و تجهیزات به قم آوردند. وقتی به قم آمد، در بیمارستان بستری شد، اما حالش کمکم بدتر شد. در نهایت باز مجبور شدیم که به آسایشگاه برگردیم.
ادامه دارد...