ایران اکونومیست-رمان «ماهیها نگاهم میکنند» نوشته ژان پل دوبوآ بهتازگی با ترجمه اصغر نوری توسط نشر افق منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب صدوسیوسومین رمان از مجموعه «ادبیات امروز» است که این ناشر چاپ میکند.
این رمان از زبان فرانسوی به فارسی برگردانده شده است. نوری پیش از اینرمان، کتابهای «منگی» و «عوضی» را به قلم ژوئل اگلوف از زبان فرانسوی به فارسی برگردانده که افق منتشرشان کرده است.
ژان پل دوبوآ اولین رمانش را در سال ۱۹۸۴ با عنوان «گزارش روانکاوانه یک حس آشفته» چاپ کرد. او تا به حال ۱۵ رمان، ۲ مجموعهداستان و ۳ کتاب نظری منتشر کرده است. او تحت تاثیرچند نویسنده آمریکایی از جمله جان فانته، کورک مککارتی، فیلیپ راث، چارلز بوکوفسکی، جیم هریسون و جان آپدایک است که آپدایک را بهعنوان استاد خود معرفی میکند و میگوید: «نویسندهای که بیشتر از هرکس دیگری نوشتن را به من یاد داد و باعث شد به روش نوشتن یک داستان فکر کنم، بیهیچ تردیدی جان آپدایک است.»
دوبوآ با لحن تلخ و شیرین آثار خود، به زوایای پنهان زندگی انسان مدرن و آرزوها و اضطرابهای او میپردازد. تلاش او بر این است که همه ظواهر مدرنیته را در آثارش نشان بدهد. شخصیتهای رمانهای دوبوآ آدمهای ساده و عزلتجویی هستند که زندگی راحتشان نمیگذارد و عملاً نمیتوانند تنهایی خودخواستهشان را به راحتی تجربه کنند. زندگی زوجهای رمانهای او اغلب رو به زوال است. عشق هم همیشه جایش را به یک زندگی مشترک پرمشقت و یاسآور میدهد که در آن، هرکس بهتدریج از دیگری دور میشود و دوباره به تنهایی پناه میبرد.
این نویسنده در رمان «ماهیها نگاهم میکنند» روزمرگیهای روزنامهنگاری ورزشی را روایت کرده که نظم زندگیاش، ناگهان با ورود پدری الکلی به هم میخورد. پدر این روزنامهنگار سالها پیش، با مرگ همسرش ناپدید شده و حالا پس از سالها دوباره وارد زندگی پسرش شده است.
داستان «ماهیها نگاهم میکنند» با زبانی طنز و لحنی انتقادی نسبت به زندگی مدرن شهری، فاصله بین نسلها و مکانیکیشدن رابطه بین آدمها را نشان میدهد. این رمان ۴۰ فصل کوتاه و یک موخره دارد.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
تلفنم زنگ خورد. گوشی را برداشتم. صدای عجیبی میداد. عربده دوردست جمعیت به گوش میرسید، اما کسی حرف نمیزد. بعد، صدایی که انگار از آن سوی زمین میآمد، غرّید: «منم، پسر، پدرت. تو مسابقات اسبدوانیام. جایزه بزرگ رو بُردم.»
روی لب بالاییام عرق نشست، و چند لیتر خون دوید روی گونههام.
- جواب بده! به پدرت جواب بده، زیمرمان!
نعره میزد، اما انگار زبانش به زحمت کلمات را بلند میکرد.
- خب، بچه، امروز یا فردا؟ نکنه میخوای این پولها رو تنهایی بسوزونم؟
- من سر کارم.
شلیک خنده بلندی را میشنیدم که آرام دور میشد. پدرم بدون گذاشتن گوشی رفته بود. فقط نعرههای بلند شرطبندها را میشنیدم.
شب، به خانهام زنگ زدند. پلیس بود. پدرم در جایگاه تماشاگران دعوا راه انداخته بود. مخاطبم از خسارتهای جدی حرف میزد. دوش گرفتم و رفتم به کلانتری. تاکسی با تمام سرعت میرفت. به راننده گفتم: «عجله نداریم.»
مرد در آینه بغل نگاهی بهم انداخت که شیطنتی عجیب در خود داشت. افتاده روی فرمان، دستهاش جوری منقبض میشدند که انگار داشت کسی را خفه میکرد. فریادهای کوتاه و ناهنجار از دهنش در میرفت. ماشین به هرطرف میپرید، از لبه پیادهروها بالا میرفت و صداهای ترسناکی به پا میکرد. حس میکردی هر لحظه امکان داشت همهچیز متلاشی شود، در راننده باز شود، کف ماشین پاره شود، موتور منفجر شود. کزکرده روی در، چیزی نمیگفتم. راننده به معنای واقعی کلمه پدالها را گم میکرد.
این کتاب با ۱۶۸ صفحه، شمارگان هزار و ۱۰۰ نسخه و قیمت ۲۵ هزار تومان منتشر شده است.