به گزارش ایران اکونومیست؛ روستای ارده، همان جایی است که طبیعتش 'به رنگ خدا' مجید مجیدی را رقم زد و محمد پسر روشندل این فیلم نغمه پرندگان و آواز دارکوب را می فهمید اما گروه با حضور در جمع مردمان این سرزمین، دانست که این خصیصه تنها ویژگی محمد نیست بلکه همه مردمان این سرزمین آوای پرندگان را می فهمند و با فهم نغمه اینان، به استقبال نوروز می روند.
ییلاق دوران را همراه با خروش طبیعت پشت سر گذاردیم و تا ارتفاع جنگل های شمال در پی شنیدن آوایی کهن ، شیب تند روستای ارده را رو به بالا طی کردیم و در نشیب راه مردمان روستا با لباس های محلی برآمده از رنج طبیعت به استقبال آمدند و نوایی از دور به گوش می رسید که زنان روستا سرخوشانه و کیفناک گفتند: نوروزنامه خوانان، نوایی (منظور، فرزندان خاندان نوایی است که نوروزخوانی می کنند) هستند.
هو هوی باد در لابلای شاخسار درختان انبوه ارده می پیچید و صدای پسران نوایی هر لحظه نزدیک تر می شد و چنین می خواندند: بهار آمد، بهار آمد همه گل ها شکفته / سر هر شاخه گل، بلبل نشسته / مبارک بادتون، نو سالتون باشد مبارک / به حق حرمت سوره تبارک ...
خودرو را مقابل شورای اسلامی روستای ارده متوقف می کنیم و همراه زنان روستا وارد کوچه باغی می شویم که پر است از سایه سار درختان جنگلی، عطر نان تازه جسته از تنورهای داغ و هر لحظه بوی دود بیشتر و صدای بره های در انتظار شیر مادر و گوسفندان در انتظار علف های تازه، نزدیک تر می شود.
در شیب تند خانه نوایی، زنان محلی در حالی که دامن هایشان را قدری بالاتر گرفته اند تا چین رنگین آن بر زمین خاکی کشیده نشود؛ پر خروش، از حضور گردشگران بسیار داخلی و خارجی در این روستا برایمان می گویند و همزمان ما را به گوش سپردن آواز پرندگان فرا می خوانند و می گویند: خوب گوش کنید، کوکو می خواند؛ پرنده ای که فقط سه ماه در سال می خواند و مابقی فصل ها زبان به کام می گیرد و سکوت می کند، شروع خواندن این پرنده از اوایل اسفند است و آوایش آغازی برای نوروز خوانی.
صدای نوروزخوانی برادران نوایی نزدیک و نزدیک تر شده که در چوبی بر پاشنه اش می چرخد و بانوی میانسالی با لباس محلی بلند و روسری سفیدی که تا بینی اش را پوشانده و به پشت سر گره خورده، در چارچوب در با مجمعه ای رویین نمایان می شود، از مجمعه مشتی برنج به سمت نوروزخوانان می پاشد، مرغ ها هجوم می آورند، بشقابی ذرت بو داده در کیسه تحفه آنان می ریزد که ناگهان باد امان نمی دهد و اسکناس های ده هزار تومانی را از مجمعه می پراکند، بانوی روستایی عذرخواهی می کند و نوروزخوانان اسکناس ها را از چنگال باد نجات می دهند و در جیب جلیقه پشمی که به رنگ قهوه ای تیره است، می گذارند و عصا زنان (چوب دستی چوبین از درخت های جنگلی) به در خانه دیگری می روند و می خوانند: مبارک بادتون، نو سالتون باشد مبارک / به حق حرمت سوره تبارک ...
خانواده نوایی، مهربان و میهمان نواز پذیرای گروه می شوند و آتشین و مشتاق از آئین نوروزیشان می گویند و در حین گفت و گو، دقیقه ای از کارهای روزانه وانمی مانند؛ آمنه نوایی دختر خانواده است، دهه هفتادی است و پا به پای مادر در نهانخانه کار می کند، سماور آتش می کند، بساط خمیر را گرد می کند، بر پشت دستگاه شال بافی می نشیند، تار و پود پشمین را به زندگی گره می زند و ساعتی دیگر رو به روی پنجره زیر اشعه آفتاب جسته از شیشه های پنجره می نشیند و دامن پر چین قرمز رنگش را دور تا دورش گسترده با پنج میلش شروع به بافتن جوراب های پشمی می کند.
آمنه می گوید: جزو هنرمندان شناسایی شده صنایع دستی هستم و از این طریق بیمه شده ام. در این حین لیلا چوپانی مادر آمنه همزمان چای می ریزد، به خمیر نان مشت می کوبد و هنرهای دستی و رنگین آمنه را توضیح می دهد.
مهربانی لیلا چوپانی چنان در ذهن گروه به جلوه آمده و مدام از آن می گویند که ناخودآگاه سخن عباس کیارستمی در ذهنم تداعی می شود؛ جاده نماد جست و جوی انسان برای کسب عادات زندگی است ...
لیلا ما را به اتاقکی گلی با سقفی چوبین دعوت می کند که به زبان محلی آن را تندور می خواند، کلبه ای کوچک است که درونش داغ آتش زبانه می کشد و اشعه خورشید از لابلای درزهای در چوبین والس زیبایی از خورشید و آتش روی تنور ساخته است.
لیلا برای نوروز زرینه (نان محلی غرب گیلان که بسیار مورد پسند گردشگران است) می پزد و می گوید برای ژاپنی هایی که به اینجا آمده بودند هم زرینه نان پخته است.
دود اذیتش می کند اما تسلیم نمی شود، چشمهایش را بهم می فشرد و این بار پای تنور از پسران نوروزخوانش می گوید و توضیح می دهد: مردمان ارده با صدای کوکو، آماده نوروز می شوند و فرشید و مجید و جمشید پیام نوروز را به مردم آبادی می رسانند.
لیلا به تالشی سخن می گوید و بیان می کند فرزندانش همچون پدرشان دامدار هستند و البته فرشید در کار نجاری و سربندی خانه نیز استاد است.
لیلا از گروه می خواهد تا بار دیگر به خانه رفته و کار با چره را ببینیم - خانه دو طبقه چوبین و گلین که قدمتش شاید به دهه ها برسد و راه پله چوبینش بوی جنگل و گذر سالیان می دهد - سرمان را پایین می آوریم که به طاق نخورد و وارد اتاقی می شویم که سقفش به رنگ چوب تیره است و عمه خانم پشت چره (ماشین نخ ریسی) نشسته و پشم های واچیده و شانه خورده را می ریسد، دوک می سازد و به برادرزاده اش برای شال بافی می بخشد.
زرافشان نوایی، عمه خانواده است و به مادربزرگان مهربان قصه ها می ماند؛ پیشتر حلوای عید را لوزی لوزی برش زده بود و اینک بر پشت چره، نخ می ریسید و نیاز به گفتن قدمتش نبود که خود چرخ نخ ریسی، با چوب و چرم کهنه و سنگی که از فرط گذر سالیان به چوب تیره مانند شده بود، گویای همه چیز است.
نان ها برآوردند، حلواها را به مجمعه زدند، توسره ( تابه سره: شیرینی از آرد برنج، سرشیر محلی و روغن حیوانی که در کره سرخ می شود) را به بشقاب ها شماره کردند، نخ ریسیدند، دوک برآوردند و بر دستگاه شال بافی شانه زدند، رمه ها آزاد کردند و علوفه و آب خوراندند و بره ها به دامان مادر گستردند و سپس سفره ای به رسم میهمان نوازی گستردند که همه مهر بود و قدمت و آئین ...
باد بود و آفتاب که باید باز می گشتیم و فرشید در حالی که خود را از باد در امان می داشت، می گفت: از پس این باد آسمان درخش است و تندری هراس آور ...
گیلان هماره مقصدی نو، برای نوروز است ...