به گزارش (ایسنا)، بیضایی در این یادداشت نوشته است:« من چطور میتوانم عزیز ساعتی را با کلمات عکاسی کنم، آن هم از راه دور که سالهاست ما همه را از نزدیک عکاسی کرده؟ عزیز ساعتی با عکسهایش سالها جلوی روی ما نقش آینه را بازی کرده است؛ آیا من میتوانم با کلمات برای او نقش آینه را بازی کنم؟
چِلق/ واروژ و من در اتاقی از ساختمانی نوسازی شده مشغول راهاندازی «کلاغ» هستیم که هنوز هم اسمش «کلاغ» نیست، تا بالاخره کلاغهای سر کاج آن حیاط کُهَن با غارغارشان این اسم را رویش میگذارند!
در باز میشود و یکی مرتبتر و محترمتر از من و واروژ میآید تو. مایل است عکاس فیلم ما باشد. واروژ گوشی را میگذارد و دستپاچه میگوید عکاس داریم؛ از بالا گفتند همین روزها یکی میآید به اسم عزیز ساعتی.
عزیز ساعتی میگوید من عزیز ساعتی هستم! _ نگاه گیج واروژ و من میخورد به هم! تا به حال هیچ کس این قدر خودش نبوده! نیم ساعت بعد به اندازهی ده سال دوستیم. باور به بیان تصویری هر فاصلهیی را از میان برداشته. عکاس جوان همان لبخندی را بر لب دارد که با اینهمه که بر وی و بر ما گذشته،هنوز بر لب دارد!
چلق/ در ارتفاعی تاریخی سرگرم کاریم؛ «چریکهی تارا». همکاری گروهی در هوا موج میزند. آن بالای بلند چنان بیسروصداست که گفتوگوهای آرام روستایی پاییندست را به خوبی میتوان شنید که با باد میرسد. از روزهای انگشتشماری است که از کار لذت میبریم. صدای عزیز ساعتی بود که میگفت کاش همیشه همین بود. گروهی بودیم و فضایی آرام و با هم کار میکردیم.
قلعهی لیسار؛ شهریور پنجاه و هفت. میشویم گروه فیلم لیسار؛ و همان دم ورق داشت برمیگشت، چنان که نشد حتی همان فیلم را هم روی پرده ببریم و در جعبههای خودش پوسید!
چلق/ ما آن فیلمهایی که صحبتش بود را نساختهایم. نه ما شبیه آن روز هستیم نه آن روز شبیه خودش، نه تهران شبیه آنچه روزی بود و نه کلمات همان معنایی را دارند که روزی داشتند. خانهنشینی شغل ماست؛ هنوز شروع نکرده بازنشستهایم! هیچ کس نمیپرسد چطور زندگی میکنی؟ جز لبخند سوختهی عزیز ساعتی تنها یک چیز هنوز به اعتبار اولش باقی است؛ ایمان به قدرت تصویر! چه راست و دروغها با آن میتوان گفت و ما دروغ نگفتیم!
چلق/ اسمش «مرگ یزدگرد» است که برای توقیف میسازیم. تنها امکان ممکن! از زمان دیگری حرف میزنیم که حرف از آن نباید زد. در فاصلهی هر دو تصویر ورق برمیگردد. چهار چرخ یک گاری رمیده در چهار جهت شتابان است و صفحات کتابی پریشان را پیش و پس به هم دوختهاند! میان تهدید مدام و گرمای خفهکننده، ایمان به قدرت تصویر است که هنوز به آن زندهایم! در دشوارترین لحظات، طنز تلخ و لبخند آشنای عزیز ساعتی دمی فضای کار را سبک میکند. سرچشمهی این آرامش ظاهری کجاست؟
چلق/ عزیز ساعتی، میترا محاسنی را پیدا میکند. سینما هر عیبی که داشت این حُسن را هم داشت. در چشمی دوربین عزیز ساعتی حالا میترا محاسنی است که ناگهان عزیز ساعتی در چشمی دوربیناش دیده شده. تصویر آن دو را آشنا میکند. کدام یک جلوی دوربین دیگری است؟ دو عکاس، دلواپس فردای شغلی رو به پایان باید خیلی حرفها داشته باشند!
چلق/ «شاید وقتی دیگر»؛ امید به بهتر شدن شرایط نداریم. همه جا حرف رفتن است. کجا؟ عزیز ساعتی خوشبختانه به خود آمده و با فیلمسازان بیمسالهتر کار کرده است. چرا باید به آتش ما بسوزد؟ او دوست سینماست. عشق به سینما او را بُرده و بازآورده. حالا هم فقر سینمای اسما مستقل را دیده هم ثروت سینمای رسما پشتیبانی شده را ! در مقایسه آیا لبخندش دارای معنای تازهیی است؟ در هر دو جرقههاست؛ اصل ایمان به قدرت تصویر است!
چلق/ عزیز ساعتی نه تنها عکاس که فیلمبردار است. شاید نه همیشه عکاس یا فیلمبردار فیلمهایی که دلش میخواست. پس از 9 سال امکان فیلم کوتاهی دارم که با هم در جزیره کیش میسازیم و هر گفتوگویی درباره آن «گفتوگو با باد» است، چرا که به راستی بادی که قرار بود آن را ببرد همان جا برخاسته بود. در فیلمهای قبلی من، عزیز ساعتی عکاس، از احترام و لطف یا در هماهنگی با نیاز فیلم، گاه پیش از عکسبرداری از صحنهیی، در چشمی دوربین فیلمبرداری مینگریست تا بداند فیلمساز چه خواسته. و حالا او خودش پشت چشمی دوربین فیلمبرداری است و عکس را عکاسی میگیرد یا نمیگیرد که در چشمی هیچ دوربینی نمینگرد و بیگمان بسیار دوربینتر از همهی ماست! در دوستی، و در عشق به سینما عزیز ساعتی همان است که بود؛ با همان ایمان به زبان تصویر! بیخستگی و تنش؛ توان پایان روزش مثل آغاز روز؛ و سراسر با همان لبخند و آرامش که سرچشمهی آن را نمیتوان شناخت!
چلق/ ما وصلهی این حرفه نبودیم. این آن حرفهیی نبود که ما به امیدها در آن قدم گذاشتیم. چیزهایی به جز سینما برای حضور در سینما لازم است. ما سینما را دوست داریم و حاشیههایش را نه! ما اهل زمانهایم نه بازیچهی آن! لبخند عزیز ساعتی چه معنایی داشت جز همین؟ ما همه عزیز ساعتی هستیم!»
بهرام بیضایی در ادامه با اشاره به نمایشگاه «با بیضایی در طهران» نوشته است: «تهران من از خاطرات مادرم میآید. از باغ ملی و فیلمهای قدیمی و آقایی که کنار پرده سینما میاننویسها را برای تماشاگران تعریف میکرده و از گفتههای پدرم که دورتر است؛ سالی که در جوانی با تذکرهی سفر پا به تهران گذاشت و تهران رو به هر سو دروازه داشت، و کم کم آن قدر بزرگ شد که دروازههای خود را خورد! تهران گم شده من از دیدههای خودم میآید آن زمان که زمان به من اجازه دیدن داد و درخت و آب هنوز احترامی داشت. از گذر قشون اشغالی در خیابان انبار گندم، تا زمانی که در میدان مخبرالدوله ساعت بود و سه شیر سنگی پشت به هم و رو به سه سو پاسبان سه هنگام، یعنی صبح و ظهر و شب بودند و سپستر که در میدان بهارستان تندیس زنی تناسوتوار و زره پوشیده، شمشیر به دست، رو به جلو فریاد میکشید! زمانی که نودوستان کاسبکار با ذهنهای کهن آن را از شکل انداختند و هماهنگی شهری نوپا و کم ادعا، به کلنگ بساز بفروش، ویران شد!
تهران قدیم فیلم «کلاغ» را از سالها پیادهروی در تهران، تصویر به تصویر و قدم به قدم میشناختم. گویی افسانه بافته باشم، حیران نگاهم میکردند که میگفتم چنین جاها بوده است و شاید هنوز هست؛ و هر بار شگفتزده میشدیم که بنای خوش ساختی از نگاه تیزبین زمان ویرانساز جان به در برده؛ و در این دیرباوری حالا هر کس در ذهن خود میگشت و جاهای دیگری را هم به یاد میآورد؛ کشفی شبیه کشفی که در خود فیلم رخ میداد؛ آن رویای سپری شده! در رویا زشتیها را حذف میکنیم و بدیها را از یاد میبریم؛ و اصلا از آنهاست که به رویا پناه بردهایم! وقتی گفتند محوطه باغ ملی سابق منطقه ممنوعه است، سر در باغ ملی را سحرگاه جمعهیی دزدانه گرفتم. خدا را شکر خانهی قوام داشت مرکز فرهنگی می شد و اجازه رسید؛ و گار ماشین هنوز بود؛و مدرسه فیروز بهرام و انوشیروان دادگر راهمان دادند.
«اشغال» هرگز در هیچ دورهیی بخت مجوز نیافت که سراسر آن در تهران دورهی حضور متفقین میگذرد؛ اما در ساختن بخش تهران قدیم «شاید وقتی دیگر» خوشبختانه یک شهرک تهران قدیم در صدا و سیما به همت شادروان علی حاتمی و پول مالیاتدهندگان ساخته شده بود، که البته به ما اجاره ندادند و شاید هم دروغ بود که اصلا کسی برای اجارهی آن رفته! من بخت ساختن فیلمی از تهران قدیم در شهرکی باز ساخته و دربسته نیافتم، در عوض هر تصویر تهران قدیم، «شاید وقتی دیگر» جستجو شده و بازیافته و واقعی است. 10 سال از «کلاغ» میگذشت؛ 10 سالی که تهران را دیگرگون و فیلمسازی بخش خصوصی را مختل و فیلمسازی مستقل را ناممکن کرده بود و ما ناچار تک تک تصویرهای تهران قدیم «شاید وقتی دیگر» را در آخرین جاهای بازمانده و در آخرین روزها هستیشان، حقیر شده لابلای ساختمانهای زشت سودآور که آن روزها جدید و مایهی غرور سازندگانش به نظر میرسیدند و در میان غریو هر روزهی آیند و روند، و راهبندان سواریهای دودفشان، به دشواری گرفتیم؛ گرچه به دلایلی غیرقابل فهم بهترین تصویرمان در تدوین نهایی نیست ولی در یکی از فیلم آگهیها و بر یکی از دیوارکوبها بود!
دیدن تهران از نو، با چشم شسته از عادت، برای آنها که در تهران زیسته و آن را ندیده بودند شگفتآور بود و فرصتی دوباره برای عزیز ساعتی با آن آرامش خردمندانه و لبخند ترکناشدنی، که دلبستهی ثبت خلاقیتهاست؛ خلاقیتی در دم زوال خویش! آن همه خویشتنداری جای خود را میداد به لبخندی که باور از آن فریاد میکشید، و برقی در چشم از کشف آن توازن و تعادل، و شتابی برای ثبت کردنش! و آرامش باز نمیآمد مگر وقتی که عزیز ساعتی میدانست آنچه را که دیده واقعی بوده و سند آن را در جعبهی خود دارد. این تصاویر ضمنا چیزی نبود جز کشف زمان گذرنده و تباهی رویا و غباری که دود تهران میان غریوهایش بر سر همهی ما مینشاند.
بیست و پنج یا شش سال میگذرد. در این عکسها تهرانی را پیدا میکنید که دیگر پیدا نمیکنید. بسیاری از آنچه میبینید را دیگر نمیتوان برپا دید. دقیقهیی نیست که نشانهیی ویران نشود! بزرگترین پشتیبانی رسمی از آثار تاریخی و یاگارهای ملی تبدیل کردن آنها به دیزیپزی و نان داغ کباب داغ است؛ و به لطف اختراع اره برقی به سوی کویری پیش میرویم به خوبی طراحی شده که در آن سخنرانیهای بیشنونده و پرخرج ما دربارهی حفظ محیط زیست، لب زدن پرشور بازیگران فیلمهای صامت به نظر میرسد!
این عکسها واقعی است نه ساخته یا دوبارهسازی شده. شهرکی نیست همگانی که چون ملک شخصی در اختیار گرفته باشیم و به کسی اجاره بدهیم یا ندهیم؛ اصلا دیگر نیست! گرچه نبود آن بهای ریالی آن شهرک را سال به سال چند چندان میکند؛ مگر زمانی که نبودنش اهل حساب را سودرسانتر باشد(دو اصطلاح راهگشای حسابگران این است: تبدیل به احسن و چند منظوره!). چرا ما هیچ چیز ماندنی نمیسازیم؟ عکسهای عزیز ساعتی پاسخی نمیدهد. فقط نشان میدهد. گواهی تیزبین که پرسشهایش را در دلش نگه میدارد؛ لب بسته؛ در آرامشی که سرچشمهی آن بر من پیدا نیست و لبخندی که از ایمان به قدرت تصویر میآید.
در عکسهای عزیز ساعتی زمان بر ما میگذرد و چندان خوب هم نمیگذرد! ما همهی این سالها گذر زمان را بر خود در عکسهای او دیدهایم. آیا هرگز او هم خود را در ما دیده است؟ او عکسهای زیادی باقی گذاشته ولی نه از خودش!
عزیز ساعتی دوستدار ترکیب و توزان تصویر از چشم طبیعی است. موضوع برایش دقیق دیدن موضوع است! ادایی نیست؛ خودنمایی نمیکند؛ پی سبکی کوبنده و تاثیرگذار و خیره کننده نیست؛ شادی و اندوه خودش تاثیری در عکس ندارد؛ موضوع را مچاله یا رویایی نمیکند؛ عدسی دورگیر چندان به کار نمیبرد و از عدسی ماهی چشم پرهیز میکند؛ پی زاویههای عجیب و غریب نیست؛ تقریبا همیشه ارتفاع چشمی دوربیاش هم سطح خودش یا موضوع است از گویاترین زاویه؛ یادم نمیآید برای عکسی زانو زده باشد یا بر زمین شیرجه رفته باشد یا از نردبام خانهیی و سقف و دیوارهی خودرویی خود را آویخته باشد؛ او باید روی زمینی محکم بایستد و خلاقیت جلوی چشمش اتفاق بیفتد و او آن را ثبت کند. اگر درست پیش از گرفتن صحنهیی چشمتان به او بیفتد و لبخندش را نبینید حتما آن صحنه اشکالی دارد. او ارزیاب بیسخن و شریک خاموش دغدغههای شماست! در حقیقت او شیفتهی وقوع سینماست و دوستدار رخداد فیلم ساختن است چون حادثهیی خلاقه؛ در بهترین شکلش،از هیچ چیزی ساختن، و از آشفتگی نظمی درآوردن! حتی فیلمبرداریاش گونهی تماشای فیلمبرداری است؛ به بار نشستن و رسیدن آن دمی که تنه همان ثبت میشود. حضور در کشاکش و کوشش دهها شتابنده برای راست آمدن یک دم از یک جادو؛ فوران توازنی معنیدار و چشم نواز از میان آشوب و تقلا و تراویدن مفهوم از ماده؛ معناهای سادهیی که زندگی است و همان قدر پیچیده!
عزیز ساعتی گزارشگر رسانه نیست، پی عکس گرفتن نمیدود، تک نگاری نمیکند، پی فقر و جنگ و طلاق و حوادث قطار و رانندگی و مراسم باشکو نیست؛ از عکاسی میوه و طبیعت بیجان و تک چهره ی نامداران پرهیز میکند، برای عکاسی از هیچ دار زدنی صبح کله سحر بیدار نمیشود و برای ثبت ماهگرفتگی و آتشبازی و چراغانی تا نصفه شب خواب را بر خود حرام نمیکند؛ همه حضور او برای صحنه فیلمبرداری است. عکاس انتخاباتی نیست و از سلمانی و کلهپزی تصاویر دور و نزدیک نمیگیرد، پی کاسبی نیست، پی افشاگری یا تبلیغات تجاری نیست، بیانیه صادر نمیکند و مشت محکمی به دهن هیچ کس نمیزند نجات دادن همه آنچه در حال از دست رفتن است از او ساخته نیست. جای گواهی به زوال گواهی میدهد به خلاقیت در حال وقوع، هر چند گاه شک است بر آن خلاقیت و هر چند آن خود گواهی بر زوال هم هست. وقتی رنگ عکسها رفته رفته میپرد ، معنای دیگر لبخند عزیز ساعتی آشکار میشود. معنای دوپهلوی خلاقیت و زوال، او را با عکسهایش در فاصلهی کسی که در آنها پی زمان میگردد نگه میدارد. در و دیوار حرف میزنند، چه زندگیها رفته! هر اثر خلاقه زوالپذیر است و با این همه گریز از زوال را راهی جز خلق دوباره نیست! صحنهیی و تلاشی گروهی با هدفی یگانه که از آن تصویر و معنایی خلاقه بزاید،که شاید خود معنای حضور گذرای ماست. عکس او گواهی میدهد به این تلاش و حضور، چه باک که خود آن نیز گذر است!
عزیز ساعتی در عکسهای خود غرق نمیشود تعادل خود او، تعادلدهنده عکسهای اوست. میبیند و به چشم نمیآید. خود را به رخ نمیکشد. سر صحنه حضورش احساس نمیشد، ولی وقتی عکس ها در میآید میبینی همه جا بوده است! او از بیسبکی شیوهیی میسازد که سبک خود اوست. آیا دانسته و ندانسته پی حذف عکاس از عکس است؟ شما در عکسهای او تهران را میبینید و عکاس را نه! حتی شاید نبینید که از چشم او میبینید! و با این همه در این عکسها زمان میگذرد؛ آنچه میگذرد بر ما و بر عکاس!»