فرقی نمیکند تراژدی بزرگی که روز گذشته در طبس رخ داد، دوازدهمین فاجعه از این دست باشد یا... مهم آن است که با هر بار شنیدن اخباری از این دست، دل هر شنوندهای خون میشود و اشک ماتم سر میدهد. مگر نه این است که عدهای کارگر، با هزار درد و دغدغه، وجود خود را به دل کوه میزنند و چون فرهاد، تیشه بر پیکره دل سخت سنگ میزنند؛ میکاوند و میکاهند و میکارند اما خود هیچ عایدشان نمیشود؛ آنها عمری است در مسیر اعتلای روستاها، شهرها، استانها و کشورشان، اینچنین خود را به دل خطر میزنند و هر روز هم آنها و هم خانوادههایشان نمیدانند که آیا باز همدیگر را خواهند دید.
در روزگار جهش مدرنیته، گویی مفاهیم دیگر غنا و خلوص اصیل خود را در رژه زرقوبرقهای امروزی از دست دادهاند. گویی دیگر نمیتوان سبکبال خرامید. قاطبه مرگها، بر اثر تصادف و سکته و بیماریهاست و اینکه اینچنین مظلوم در پی حادثهای ناخواسته سبکبال بشوی، ناخوادآگاه فطرت ما را میجنباند. ما را به یاد خودمان میاندازد. این مدل رفتنها، آدم را بیشتر به یاد خودش میاندازد که در تلالو این سبک زندگی دیجیتال، چگونه خود و اصالت واقعیمان و البته هدف آفرینش را به دست فراموشی سپردهایم و همه چیزمان را در کیسهای ریختهایم که سهم خود واقعیمان از آن، هیچِهیچ است.
کسانی که دیروز در معدن طبس جان پاک خود را در طبق اخلاص قرار دادند و تمام آنهایی که پیشتر اینچنین آسمانی شدند، قطبنمای زندگی ما هستند؛ شاخصهایی در مسیر استمرار برای رسیدن به هدف. چیزی که بشر امروز، در یافتن و طیطریق آن لنگ میزند. این عروج شهادتگونه، یکی از ارزشمندترین پروازها به سمت معبود است چرا که از پی نیتی خالص و شریف و تداوم مسیری جانفرسا و صعب حاصل شده است.
و این، ذات چنین پیشه شریفی است که در تمام جهان، با مخاطراتی از این دست مواجه است. خانواده تمام کارگران معدن، همواره چشمانتظار آنها هستند درست مانند خانواده سربازانی که با عشق، به جبهه میروند و چشمهایی که یک عمر، منتظر بازگشت سالم آنها، مضطربانه به در دوخته میشود.
امروز اما ما همه به درگاه خود شرمندهایم که هستی را مطابق با الگوریتم نظم نوین جهانی درک کردهایم که تنها حوادثی از جنس معدن طبس، طبیعت و ذات ما را به سمت اصالت برمیگرداند. آنهایی که با شرافت زیستند، کار کردند و پرپر شدند و مایی که اندیشهکنان، غرق در این پنداریم که چگونه از این قافله درمانده و عقب افتادهایم.
میان خاک سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بیآشیان درآوردیم
وجبوجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمهجان درآوردیم