فارس نوشت: نزدیک به 15 سال است که دیگر قاضی در میان ما نیست، اما ترجمههای وی همچنان منتشر میشوند. وی در طول 50 سال فعالیت ترجمه نزدیک به 70 اثر را به فارسی برگرداند. در میان آثار وی «شازده کوچولو» چیز دیگری است؛ زیرا قاضی برای اولین بار ایرانیان را با آنتوان دو سنت اگزوپری آشنا کرد. در ادامه خاطره محمد قاضی از انتشار این کتاب که به زبان خودش نقل شده آورده میشود.
داستان آشنا شدن من با کتاب «شازده کوچولو» داستان شیرینی است. آن هنگام که در اداره حقوقی وزارت دارایی به خدمت مشغول بودم، یکی از دوستان با ذوق و با سواد که تحصیلاتش را در فرانسه انجام داده بود و زبان فرانسه را خوب میدانست، روزی در اداره به من گفت کتابی از فرانسه برایش رسیده است که بسیار شیرین و جذاب است و از خواندن آن کلی لذت برده است، به حدی که علاقهمند شده است و خیال دارد آن را به فارسی ترجمه کند.
من خواهش کردم که اگر ممکن است آن را چند روزی به من امانت بدهد تا من نیز آن کتاب مورد پسند وی را بخوانم و سپس به او برگردانم. او با لطف و محبتی که به من داشت پذیرفت و روز بعد کتاب را آورد و برای مدت یک هفته به من سپرد که پس از آن حتما کتاب را به او برگردانم. تشکر کردم. وقتی به عنوان پشت جلد کتاب نگریستم، دیدم نام کتاب «شازده کوچولو» و اثر نویسندهای به نام آنتوان دو سنت اگزوپری است. بار اول بود که با چنین کتابی برخورد میکردم. قول دادم که در ظرف همان یک هفته آن را بخوانم و سپس به او پس بدهم.
آن وقت، که سال 1333 بود، منزل من در خیابان امیریه، در چهارراه معزالسلطان واقع بود. از اداره که به خانه برمیگشتم، در میدان توپخانه، سوار اتوبوس میشدم و یکراست میرفتم در آن چهارراه پیاده میشدم و به خانهام که در سیصد قدمی آنجا بود میرسیدم.
آن روز با کتاب دریافتی پس از تعطیل اداره، طبق معمول به توپخانه رفتم و سوار اتوبوس شدم و در همان جا، که در کنار پنجره نشسته بودم، کتاب را گشودم و شروع به خواندن کردم. چند صفحهای که پیش رفتم به راستی آن قدر کتاب را جالب توجه و شیرین و دلنشین یافتم که اصلا متوجه نشدم کی اتوبوس از مسافر پر شد و کی به راه افتاد؛ و فقط وقتی به خود آمدم که به انتهای خط، یعنی به ایستگاه راهآهن رسیده بود و شاگرد شوفر خطاب به من که تنها مسافر مانده در اتوبوس بودم گفت: آقا اینجا ته خط است، چرا پیاده نمیشوید؟
سرم را از روی کتاب برداشتم و اعتراض کردم که: ای آقا، من میخواستم در چهارراه معزالسلطان پیاده شوم، چرا حالا به من میگویید؟ گفت: آنجا هم اعلام کردیم که چهارراه معزالسلطان است دو، سه نفری پیاده شدند ولی شما پیاده نشدید. لابد در آنجا هم مثل حالا سرتان با کتاب گرم بود و نفهمیدید.
دیدم حق با او است، ناچار پیاده شدم و بیش از یک کیلومتر راه را پیاده رفتم. باری، کتاب شازدهکوچولو را چندان زیبا و جالب توجه یافتم که دو روزه قرائت آن به پایان آوردم و تصمیم گرفتم که با توجه آن بپردازم. البته، دوست بنده نیز اظهار علاقه به ترجمه آن کرده بود، ولی چون تا به آن دم نه کتابی ترجمه کرده و نه چیزی با نام او به چاپ رسیده بود که مردم او را بشناسند و با نامش آشنا باشند، من حرفش را جدی نگرفتم و شروع به ترجمه کتاب کردم.
هفته موعود به پایان رسید و او کتابش را از من خواست. من، به عذر این که گرفتاریهای خانوادگی مجال نداده است کتاب را به پایان برسانم و اکنون به نیمههای آن رسیدهام، خواهش کردم که یک هفته دیگر هم به من مهلت بدهد. او اعتراض کرد و جدا کتابش را خواست؛ ولی، چون من اصرار ورزیدم، پذیرفت و تاکید کرد که دیگر مهلت تمدید نخواهد شد و باید حتما در آخر هفته کتابش را به او پس بدهم. من، بیآن که بگویم به ترجمه آن مشغولم، قول دادم که حتما تا آخر هفته کتاب را پس خواهم داد و دیگر همه وقت خود را صرف ترجمه آن کردم تا در پایان دوازده روز دیگر کارم به پایان رسید. آن وقت کتاب را بردم و پس دادم دوستم با این که از خلف وعده من کمی دلگیر شده بود خوشحال کردم. ولی وقتی گفتم که آن را ترجمه هم کردهام سخت مکدر شد و گفت: من خودم میخواستم این کار را بکنم، شما به چه اجازهای و به چه حقی چنین کاری کردهاید؟ من که کتاب را برای ترجمه به شما نداده بودم.
گفتم: شما که تا به حال به کار ترجمه دست نزدهاید، و من به همین جهت حرفتان را جدی نگرفته بودم. به هر حال، اگر از یک کتاب دو ترجمه در دست باشد مهم نیست و عیبی نخواهد داشت. اگر هم موافق باشید من حاضرم ترجمه کتاب را به نام هر دو مان اعلام کنم و ضمنا ترجمه خودم را هم به شما بدهم که، اگر با هر جای آن موافق نباشید، به سلیقه خودتان آنجا را عوض کنید و سپس بدهید تا کتاب به نام هر دومان چاپ شود.
گفت: خیر، من میخواستم فقط به نام خودم آن را ترجمه کنم و دیگر شازده کوچولو برای من مرده است. خندیدم و گفتم: اگر برای شما مرده است، من او را برای همه فارسی زبانان زنده کردهام.