به گزارش ایران اکونومیست این یادداشت که به قلم فاطمهسادات مظلومی نوشته شده به این شرح است: هفتونیم صبح بود که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که احساس خودم به ورزش را در این دیدار و روایتگری آن چه کنم. من که آخرینبار وقتی دوستم در زمین اسکیت زمین خورد و مچ دستش از سهجا شکست، با خودم فکر کردم بهتر است سراغ تحصیل و تهذیب بروم و ورزش را بگذارم برای اهلش؛ اما حالا دعوت شده بودم به مهمترین اجتماع ورزشکاران در حضور رهبر انقلاب. خدا هم چه تدابیر خاصی برای هدایت بندههایش دارد!
همین که وارد خیابان فلسطین شدم، آقای حمید محمدی خبرنگار ورزشی صداوسیما را دیدم که به سمت خیابان کشوردوست میرود. بالاخره در صف فشرده ورودی خواهران مستقر شدم و یواشکی آدمها را از زیر نظر گذراندم. سعی کردم با دقت روی صورتهایشان یادم بیاید که با مدال گرفتن کدامشان اشک ریختم و بالابردن پرچم کدام یکی حسرت افتخارآفرینی برای ایران و حسرت اینکه کاش امثال من هم برای ایران چنین افتخاراتی بیافرینم را، به رخم کشیده.
نفر اول صف اعظم بختی بود، اولین مدالآور تاریخ شمشیر بازی ایران. آن موقع که مدال برنز بازیهای کشورهای اسلامی را از آن خود کرد، دو رکعت نماز شکر خواند که حسابی در رسانهها سروصدا کرد. پرسیدم: «حالا چرا انقدر زود اومدین؟» با تهلهجهی شیرین یزدی گفت: دفعهی پیش نفر آخری بودم که وارد حسینیه شدم؛ هیچی از آقا ندیدم. میخوام که این دفعه جای نزدیک بهشون بشینم.
با این استدلال، فهمیدم که دیداراولی نیست. خودش ادامه داد: آقا معمولا بعد از مسابقات مهم بینالمللی یه دیدار با ورزشکارا میذارن.
همین جمله نشان میداد که چقدر مسئلهی ورزش برای رهبر انقلاب و نظام جمهوری اسلامی اهمیت دارد. هرچند این را صریحا در هشتم دیماه ۱۳۷۵ بیان کرده بودند که: ایستادن جوان ایرانی بر سکوی قهرمانی، برافراشته شدن پرچم کشور و نواخته شدن سرود ملی، مایه تفاخر و مباهات ملت ماست.
پشت سرم چهار نفر با لباس ورزشی متحدالشکلی ایستاده بودند. از گپوگفت و تحلیلهایشان معلوم بود که بار اولی است که به دیدار میآیند. پرسیدم: رشتهتان چیست؟
یکیشان گفت: خشنترین ورزش توپی!
آن یکی که بعداً معلوم شد هم بازیکن است و هم مربی، اخم ریزی کرد و گفت: راگبی!
اسم غریبهای در دایره لغات ذهنم بود. دوباره پرسیدم: چی؟ توضیح داد: همون که توپش کشیده است. یادم افتاد از چه ورزشی حرف میزنند. میخواستم از دستاوردشان در بازیهای بینالمللی بپرسم که یکیشان ادامه داد: اونکه توپ کشیده داره و لباساشون زمخته نهها، گفتم: اونکه فوتبال آمریکاییه! چهارتایی به هم نگاه کردند و خندیدند؛ یکی اعتراف کرد: شما اولین نفری هستید که فرقشون رو میدونه!
لبخندی روی لبم نشست: درسته ورزشکار نیستم، اما ورزش کردن رو دوست دارم. انگار با این جمله میخواستم خیال خودم را راحت کنم که حضورم در این جمع قهرمانانه خیلی هم توی ذوق نمیزند. اینها هم مدالاولی بودند و برای نخستینبار در تاریخ، در مسابقات قهرمانی آسیا برای ایران عزیز مدالآوری کردند.
غیر از ما یک نفر دیگر هم در صف بود. پوشش و سنوسال و رفتارش نشان نمیداد که ورزشکار باشد. سراغش که رفتم خود را خادم ورزشکاران معرفی کرد. این یعنی حتما سمت مهمی دارد. چند دقیقه بعد که چند نفر خانم دکتر گویان دورش را گرفتند، متوجه شدم نائبرییس بانوان در فدراسیون والیبال است. از حالوروز والیبال بانوان پرسیدم و گفت که بعد از تنشهای بسیار، شکر خدا حالا خوب است و هرچند در مسابقات آسیایی دهم شد،اما در بازیهای کشورهای اسلامی در سکوی نائب قهرمانی ایستاد.
ساعت از هشت گذشته بود که درهای ورودی حسینیه باز شد. این بار هم حسینیهی امام خمینی(ره) شگفتانهای برای مهمانان داشت. وسط حسینیه یک گود زورخانه بود و جایگاه مرشد، کنار سکو. آقا از گذشته تأکید بر ورزش پهلوانی و زورخانهای داشتند: «ورزش باستانی برای ما فقط یک ورزش نیست؛ یک تاریخ است، یک فرهنگ است؛ یعنی چند هزار سال سابقهی تاریخی و سابقهی فرهنگی ... باخودش دارد که بسیار ارزشمند است.» ۱۳۶۷/۲/۲۷
با این تفاسیر، این برنامهریزی خلاقانه بود و البته، غیرمنتظره. روی یک صندلی نشستم و منتظر چهرههای جدید برای گفتوگو شدم. اما چند دقیقه بعد شگفتیام چند برابر شد وقتی دیدم ده نفر کودک و نوجوان با لباس زورخانهای رفتهاندتوی گود و دو تا مرشد دارند ضرب میگیرند. امروز انگار روز شگفتیها بود!
در همین حین توجهم به یکی از خانمهای حاضر که با مسئول بچههای زورخانه سلام و علیک کرد، جلب شد. جلوتر رفتم و سراغ ورزش و سمتش را گرفتم. دختر جوانی بود که او هم در فدراسیون پهلوانی و زورخانهای خدمت میکرد. کمی از حالوروز ورزشهای باستانی پرسیدم، گفت که اوضاع خوب است. ۸ استان، این ورزش را به زنگ ورزش مدارس پسرانهشان اضافه کردهاند و فدراسیون بینالمللی هم سعی در ترویج و توسعهی جهانی این ورزش دارد. ما ورزشهای اصیل ایرانی زیادی داریم که خلأ ترویج و توسعهی جهانی آن مثل خیلی ظرفیتهای دیگری که داریم، به چشم میآید. علاوه بر این، آقا روی موضوع توجه به ورزشهای ایرانی هم تأکید ویژه دارند: «یک سفارش به ارزشهای اصیل ایرانی است ... اینها از لحاظ جذب جهانگرد و مانند آن هم میتواند جذاب باشد.» ۱۴۰۰/۶/۲۷
ساعت حوالی ۹ بود که صندلیهای قسمت آقایان در حسینیه تقریباً پر شد؛ اما سمت خانمها هنوز خیلی خلوت بود. چند دقیقه بعد اولین گروه از اعضای تیمهای مسابقات پاراآسیایی وارد حسینیه شدند. ویلچر فرزانه عسگری که برنز تیروکمان را گرفته بود، جلوتر از همه آمد. پشت سرش سمیه رحیمی که مدال نقرهی دوبل تیراندازیاش اولین مدال در تاریخ تیروکمان است و بعد بچههای والیبال نشسته. سراغ سمیه رفتم و از ترکیب مادری با ورزش قهرمانی پرسیدم؛ بیمعطلی و پرقدرت گفت: خیلی سخته! اما حمایتهای همسرم باعث میشه من تو بازی تمرکز داشته باشم.
بعد ادامه داد: من یه نوجوون پونزدهساله دارم. هروقت که میخوام برم اردو میگم خدایا من که نیستم همهجوره میسپرمش به تو و عجیب که بهترین اتفاقها براش رقم میخوره.
به ایمان قوی مادر قهرمان غبطه خوردم مثل وقتی که با الناز دارابیان همکلام شدم. در این دیدار شاید عجیبترین اتفاق، دیدن طیف وسیعی از پوششها بود. معمولا هم مشخص است چه کسی از روی اکراه چادر سر کرده و چه کسی برای همین یک مجلس چادر را ازتوی صندوقچه بیرون کشیده است. با اینکه محدودیت و اجباری از طرف مسئولین حسینیه برای انتخاب نوع پوشش نبود، اما خیلیها به احترام دیدار، با پوشش کامل یا حجاب برتر به این دیدار آمده بودند.
اما جنس چادرسرکردن خانم دارابیان روی ویلچر و کنترل آن با یک دست، نشان از تسلط ایشان داشت. دو زانو نشستم کنارشان و گفتم: چقدر چهرهتون آشناست. خندید و عکسش را روی تابلوی نشسته بر روی سه پایه در گوشهی حسینیه نشان داد و گفت: چون اونجا دیدی! خندیدم و گفتم: خب پس حالا که لو رفتم خودتون بگید چی شد که مدال رو تقدیم شهدای غزه کردین؟ لبخند روی لبش جمع شد: من خیلی روی بچهها حساسم، در حالی تو روز اول مسابقات مدال طلا گرفتم که اسرائیل بیمارستان المعمدانی رو بمبارون کرده بود. خدا میدونه برنامهریزی شده نبود. وقتی تو راهروی دریافت مدال بودیم و گزارشگر ازم مصاحبه گرفت، احساس کردم حالا وقتشه که بیتفاوت نبودنم رو به این نسلکشی نشون بدم و گفتم که مدالم رو به شهدای غزه تقدیم میکنم و خب خداروشکر بعد از اون جریان خوبی بین کاروان ما راه افتاد و چندتا دیگه از بچهها هم همین کار رو کردن. تو فضای بایکوت سیاسی اونجا، این تنها کاری بود که از دست ما بر میومد.
پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: مثلاً لباس اولیهی ما طرح خلیج فارس داشت، مسئولین مسابقات اجازه ندادن بپوشیمش و طرح رو عوض کردن، دیگه فکر کن در مقابل مسئلهی فلسطین فضا چجوری بود.
گفتم: پس یجورایی جهاد کردید؟ خندید و گفت: جهاد واسه وقتیه که بتونیم کمیتههای ورزشی بینالمللی رو قانع کنیم که اسرائیل رو هم بعد از جنگ غزه از میدون مسابقه محروم کنن.
فضای گفتوگو را مناسب دیدم و پرسیدم: حالا قضیهی با چادر مدال گرفتنتون چی بود؟ لحن جدی به خودش گرفت و گفت: من چادریم. همه جا هم با چادر میرم. اصلا مدال گرفتم که بتونم با این حجاب برم رو سکوی جهانی. قبل از مراسم اهدای مدال به مربیم گفتم چادرم تو کیفمه اگر نمیخوان بذارن چادر سر کنم، منم مدالم رو نمیگیرم.» دلم میخواست همانجا روی پا بایستم و برای این باور عمیق قلبی تشویقش کنم. باوری که حاضر بود نتیجهی ماهها و سالها تلاش شبانهروزی را نادیده بگیرد اما یک قدم از اعتقاداتش پاپس نکشد. دوربین مصاحبه که به سمت او آمد، از مقابل پایش بلند شدم و نشستم روی صندلی. مرشد نوجوان داشت ضرب و صدایش را امتحان میکرد وتوی بلندگو میخواند: بلند شو علمدار، علم رو بلند کن / بازم پرچم این حرم رو بلند کن.
حاج قاسم گفته بود که جمهوری اسلامی -ایران- حرم است، پس دور از واقعیت نیست اگر تکتک چهرههای حاضر در این قرار را، به چشم یک علمدار در خاطرم میسپردم. علمدارانی که یکیدرمیان هدفی که باعث میشد تا سختیهای تلاش برای مدالآوری را تحمل کنند، بالابردن پرچم ایران ذکر میکردند.
تمرین مرشد که تمام شد، دوباره فضا برای گفتوگو و چرخ زدن بین مهمانان حاضر در جلسه به وجود آمد. حالا وقتش بود که مسئولین مربوطه به جمع ورزشکاران بیایند و خوشوبش کنند. این هم از عجایب این دیدار بود؛ اینکه یک آقا که این بار جناب اسبقیان به عنوان رئیس فدراسیون ورزشهای جانبازان و معلولین بود بیاید در قسمت خانمها و یکییکی احوالپرس اوضاع بچههای توانیاب فدراسیونش باشد.
آنقدر فضا گرم و پدرانه بود که از بتول خلیلزاده پرسیدم: حال و اوضاع فدراسیون جانبازان خوبه؟ گفت: عالیه. ما مثل یه خونوادهایم. لهجهی زیبای کرمانیش باعث شد از اصالت همتیمیهایش بپرسم. او هم از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب را برایم شمرد. گفتم: ایران دقیقا مثل شماستا، در عین تنوع یک دست و قهرمانه.
خندید و گفت: همینجوری نائبقهرمان آسیا شدیم. پرسیدم: در تیمتون مادر یا متأهل هم دارید؟ گفت زیاد. خود من متأهلم و کاپیتانمون مادره و یه دختر سه ساله داره. او هم مثل خانم رحیمی همسرش را مشوق اصلی برشمرد و گفت: آنقدر که اگر یه روز هم من بخوام پا پس بکشم و نروم تمرین، به زور راهیم میکنه. ما عاشق ایرانیم و همهی تلاشمونو میکنیم واسه بالا موندن پرچمش.
دو صندلی جلو رفتم. دست روی شانهی مهری فلاحی گذاشتم و از ترکیب مادری و ورزش قهرمانی پرسیدم. او هم حرفهای زیادی از دلتنگیهایش برای دخترک سهسالهاش گفت اما معتقد بود: من همهی خودم رو تو زمین مسابقه میذارم که نتیجهی خوب بگیرم تا اول شرمندهی زحمات همسرم و بعد دخترم نباشم.
واقعیت این بود که تا اینجا، من در این دیدار دو واحد وطندوستی و چهار واحد خانوادهمحوری پاس کرده بودم. ناگهان صدای ضرب زورخانه تمام حسینیه را پر کرد. سر برگرداندم و دیدم آقا سرحال و شاداب وارد شدند، روی جایگاه ایستاده و به میهمانان این دیدار خوشآمد میگویند. یکی از نکات جالب، نحوه وارد شدن آقا و حضور در حسینیه بود که بهجای شعار با ضرب زورخانه همراه بود. باید همان اول که گود سیار را وسط حسینیه دیدم، میفهمیدم که در این دیدار اولینهای زیادی را تجربه خواهم کرد. هنوز روی صندلیها جاگیر نشده بودیم که نوای سرود ملی، بلند شد. همه به احترام ایستادند و آقا هم از روی صندلی بلند شدند و ماسک روی صورتشان را برداشتند تا همه ببینند که جمع قهرمانان و مدالآوران همراه با رهبر انقلاب با چه عشقی سرود ملی را زمزمه میکنند. دیدن این صحنه جانی به جان حضار اضافه کرد و صدای خواندن سرود ملی فضای حسینیه را پر کرد.
برنامه با رخصت گرفتن مرشدها از آقا بهطور رسمی آغاز شد و نوجوانها یکی پس از دیگری در گود آمدند. شنا رفتند، حرکات نمایشی انجام دادند و چرخ زدند و حسابی حسینیه را به وجد آوردند، آنقدر که چندین بار صدای کف زدن و صلوات فرستادن مهمانان بلند شد. بعد از آن وزیر ورزش پشت بلندگو رفت و گزارشی از عملکرد وزارتخانه داد. بعد هم نوبت معصومه زارعی و امیرحسین زارع رسید تا به نمایندگی از ورزشکاران پاراآسیایی و آسیایی کمی با رهبر انقلاب درد دل کنند و درخواستهایشان را بیواسطه با ایشان در میان بگذارند؛ درخواستهایی از جنس شغل و مسکن و بیمه و زیرساختهای ورزشی و امثالهم.
ساعت، نزدیک یازده بود که نوبت به صحبتهای آقا رسید. آقا صحبتهایشان را با این جمله آغاز کردند: «امروز برای ما جلسهی بسیار خوب و شیرینی بود.» این را از برق چشمهایشان هنگام اجرای ورزش زورخانهای هم میشد فهمید. بعد هم برای پهلوانهای نوجوان سنگ تمام گذاشتند و گفتند: «ورزشی که امروز اینجا این بچّهها کردند، از ورزش زورخانهای که ما در دورهی جوانی دیدیم انصافاً بهتر بود؛ هم چرخشان بهتر بود، هم میلشان بهتر بود، هم شنایشان بهتر بود، هم کار پایشان بهتر بود؛ همه چیزش انصافاً بهتر بود. ما در دورهی جوانی -آن مقداری که حالا توانستیم ببینیم و دیدیم ـ کاری به این قشنگی ندیده بودیم»
بعد رفتند سراغ تشکر از مهمانان دیدار: «وقتی شما یک مدال کسب میکنید ــ مدالهای رنگارنگ ــ ملّت اینجا شاد میشوند و احساس سرافرازی میکنند. این برای من خیلی مهم است که شما دل ملّت را شاد کنید، به آنها احساس سرافرازی بدهید.» اینجا بود که از ته قلب دلم خواست که ورزشکار میبودم؛ کسی که تلاشش دل مردم کشورش را شاد میکند و به آنها احساس سرافرازی میدهد. اگر کاری که من میکنم این نتیجه را به دنبال نداشته باشد، پس به چه دردی میخورد؟
اما تشکرهای رهبر انقلاب بخشهای ویژهای هم داشت: «تشکّر میکنم از آن بانویی که با کودک نوزاد خودش، در آغوش، رفت روی سکّو و مدالش را گرفت؛ این یک حرکت نمادین است؛ این در دنیا به معنای احترام گذاشتن زن به نقش خانواده و نقش مادری است.» نگاهم روی ساره جوانمردی میدود و لبخندی که تمام پهنای صورتش را گرفته.
«تشکّر میکنم از ورزشکارانی که حاشیههای ارزشی را به ورزشِ خودشان افزودند و اضافه کردند؛ سجده کردند روی زمین بعد از پیروزی، دستشان را به دعا بلند کردند در وسط میدان ورزشی، پرچم را بوسیدند، روی پرچم سجده کردند.» یاد سجدهی آقای جواد فروغی روی چفیهاش افتادم، وقتی که معلوم شد طلای المپیک ۲۰۲۰ از آن اوست.
آقا حرفهایشان را اینطور بسط دادند که: «اینها خیلی کارهای مهمّی است؛ اینها کارهایی است که تشخّص ورزشکار ایرانی-اسلامی را، بلکه هویّت ملّت ایران را در مقابل چشم صدها میلیون تماشاگر نشان میدهد و ثبت میکند؛ اینها کارهای کوچکی نیست. این سجده با سجدهای که انسان در خانه میکند یا در مسجد میکند، خیلی فرق دارد؛ این چادر با چادری که در خیابانِ تهران کسی سرش میکند خیلی فرق دارد.» حالا این الناز دارابیان بود که پر چادرش را محکمتر از قبل در دستش میفشرد.
«تشکّر میکنم از آن تیم ملّیای که به نشانهی دفاع از مظلوم، با چفیه وارد زمین شد. تشکّر میکنم از ورزشکارهایی که هر کدام به نحوی در حمایت از فلسطین موضع گرفتند؛ موضع خودشان را در مقابل چشم دنیا ــ نه در خفا ــ اعلام کردند، مدالشان را به کودکان غزّه دادند، مدالشان را به شهدای بیمارستان [المعمدانی غزّه] ــ که محلّ فاجعهآفرینی رژیم صهیونیستی بود ــ اهدا کردند. تشکّر میکنم از ورزشکارانی که از رویارویی با طرف صهیونیست خودداری کردند؛ امروز معلوم میشود که اینها چه کار درستی انجام دادند.»
گویا اهمیت ورزش، برای جامعه و برای کشور در ذهنم ابعاد تازهای پیدا کرده بود. بخش دوم حرفها صحبتی با مسئولین داخلی و حرفهایی با مسئولین بینالمللی حوزهی ورزش بود. وقتی گفتند: «یکی از وظایف مسئولان رفتار پدرانهی با ورزشکار است. من خواهش میکنم مسئولین کشور با ورزشکاران همهی رشتهها نشست و برخاست صمیمانه داشته باشند. البتّه بعضی از رشتههای ورزشی بیشتر مطرح میشوند، بعضی از رشتهها خیلی کم مطرح میشوند؛ با همهی این ورزشکاران در همهی رشتهها نشستوبرخاست داشته باشند، بنشینند، حرفهایشان را بشنوند، دردِدلهایشان را بشنوند، درخواستهایشان را بشنوند و پاسخگو باشند. این درخواستهای ما از مسئولان و خطاب ما به مسئولان ورزشی است.»
میخواستم بگویم من خودم امروز شاهد بودم که چقدر حال بچهها با بخشی از مسئولین خوب بود. چقدر دوستشان داشتند و چقدر آنها را مثل پدر و مادر حرفهایشان میدیدند. مخاطب بخش آخر صحبتها هم ورزشکاران بودند. یک منبر کوتاه اخلاقی در باب مراقبت رفتاری و سپاسگزاری: «خدای متعال به قدر محبوبیّت شما برای شما تکلیف دارد. هرچه محبوبیّتتان، تواناییتان، مطرح بودنتان بالاتر برود، تکالیفی هم به همان مناسبت بر دوش شما از ناحیهی پروردگار میآید؛ به این توجّه کنید؛ هم خانمها، هم آقایان.» صحبتها رو به پایان بود و حسینیه در سکوت، چشم دوخته بود به صحبتهای آقا که ناگهان ایشان فرمودند:«یک جمله هم دربارهی مسئلهی فلسطین عرض بکنیم. اگر من بخواهم به شما ورزشکارها دربارهی این حوادث اخیر یک جمعبندی ارائه بدهم، آن جمعبندی و آن جملهی کوتاه این است که رژیم صهیونیستی در حادثهی «طوفان الاقصیٰ» ضربهفنّی شد.» یکهو صدای خنده و کف زدن از ابتدا تا انتهای حسینیه را پر کرد. زیر لب گفتم: «الحق که ورزشکارید،»؛ انگار ورزشکاران دوست داشتند در بیت رهبری مثل خانه خودشان راحت باشند.
جلسه که تمام شد با ساره جوانمردی همقدم شدم. گفت دیشب که گفتند یک دیدار خصوصیتر هم پیش از جلسه با آقا دارد، تا صبح نخوابیده است. بعد نوزاد توی بغلش را نشان داد و گفت: با دعایی که آقا در حق آوش کردند، فکر میکنم یک حال خوب برای آیندهاش خریدم. اول که تو هانگژو مدال نقره روی گردنش افتاد و بعد هم این دیدار؛ نمیدونی چقدر خوشحالم که پسرم مورد لطف حضرت آقا قرار گرفت.
مادر شهید الداغی هم قربانصدقهگویان از کنارمان رد شد و از مسئولین تشکر کرد که اجازه دادند حرفهایش را به رهبر انقلاب برساند.
حسینیه تقریبا خالی شده بود. در صف مقابل کفشداری، پشت سر بچههای تیم شطرنج ایستاده بودم. یکی را که بزرگتر از بقیهشان بود به حرف گرفتم. خاطره عزیزی در مسابقات آسیایی هانگژو داور مسابقات بود، از او حالوهوایش را بعد از دیدار رهبری پرسیدم، خندید و گفت:«راستش اینجا از پشت دیوارها یه جور دیگه است. اما الان حالم خیلی خوبه.» چشمانش را ریز کرد و لبخندش را عمیقتر، ادامه داد: دیماه مشهد بودم. دیدی تو حرم امام رضا چقدر فضا رقیقه؟ اینجا مثل حرم امام رضا بود.
کفشها را از کفشداری میگیرم و همینطور که از ورزشیترین جمع دوران زندگیام فاصله میگیرم با خودم میگویم: بیخود نیست با اینکه ورزشکار نیستم، اما ورزشکاران را دوست دارم.