علیاصغر پورمحمدی که در ابتدای جنگ تحمیلی به عنوان مدیر واحد مرکزی خبر در صداوسیمای کرمان مشغول به کار بود، در پی فراخوانی که به واحدهای صداوسیمای مراکز استانهای برای حضور در جبهه ارسال شد، اعلام آمادگی کرد.
او در ابتدای گفتوگو با ایران اکونومیست در پاسخ به اینکه آیا صحت دارد که شما اولین خبرنگار جنگ بودهاید؟ پاسخ داد: من اولین خبرنگاری بودم که از طرف صداوسیما به جبهه اعزام شدم.
پورمحمدی سپس چنین روایت میکند: «جنگ که شروع شد، تلکسی به صداوسیمای تمام استانها آمد تا افرادی که آمادگی حضور در جبهه را دارند اعلام آمادگی کنند.
ما از صداوسیمای کرمان برای حضور در جبهه اعلام آمادگی کردیم. همراه با تصویربرداری به نام آقای باغینیپور با ماشین صداوسیمای کرمان به اهواز اعزام شدیم. البته تصویربرداری که برده بودیم، بعد از دو روز گفت که بیشتر نمیتوانم بمانم و به کرمان برگشت؛ بنابراین من دوباره به تهران بازگشتم و یک فیلمبردار شجاع به نام آقای حسن آذری موفق را با خود به آبادان و خرمشهر بردم.
در شهر اهواز، شهید چمران و حضرت آیتالله خامنهای در استانداری مستقر بودند. حضرت آقا، نماینده امام (ره) در شورای عالی دفاع و شهید چمران هم مسوول ستاد جنگهای نامنظم بودند. در آن زمان ستادی به نام جنگهای نامنظم تشکیل شده بود که اغلب رزمندگانش را دانشجو تشکیل میدادند و مقرشان در استانداری اهواز بود. از میان آن دانشجویان، میتوانم به همدانشگاهیهایم از جمله شهید محمدحسن قدوسی (دانشجوی ادبیات فارسی دانشگاه مشهد و فرزند شهید قدوسی) و شهید علمالهدی (دانشجوی رشته تاریخ مشهد) اشاره کنم که در هویزه شهید شدند. از دیگر شهدای همدانشگاهی بنده در دانشگاه مشهد، شهید حسین خزعلی (دانشجوی رشته فیزیک) بودند. ضمن اینکه در استانداری اهواز مرحوم دکتر منصور قمشه به عنوان راننده کنار حضرت آقا بودند که بعدها معاون ارتباطات و تبلیغات کمیته امداد امام خمینی (ره) شدند. راننده بعدی مقام معظم رهبری، آقای محمود خسروی وفا بود که اکنون ریاست کمیته ملی المپیک را عهدهدار هستند که رانندهای بسیار متبحر و شجاع بود و البته دستی هم در چپ کردن ماشین داشت (به طنز)؛ یکی از کارهای بسیار شگفتانگیز او چپ کردن ماشین در میدان بهارستان تهران بود در حالی که حضرت آقا هم سرنشین آن ماشین بودند.
در آن زمان آقای عباس سلیمی هم کارهای دفتری حضرت آقا را انجام میدادند.»
او مصاحبهاش با مقام مقام معظم رهبری در جریان جنگ تحمیلی را اینگونه یادآور میشود: «وقتی به استانداری اهواز رسیدیم، از حضرت آقا درخواست کردم که مصاحبهای با ایشان داشته باشم. ایشان انجام مصاحبه را نپذیرفتند و علت را اینگونه شرح دادند که ما با آقای چمران در منطقه جنگی هستیم و از واقعیتهای جنگ بهتر اطلاع داریم اما یک آدم متکبری به نام بنیصدر، دربارهی اینکه چه چیزی از تلویزیون پخش بشود نظر میدهد.
بعد از آن بود که از ایشان خواهش کردم اجازه بدهید من از بازدید شما از خط مقدم فیلمبرداری کنم که ایشان اجازه دادند فیلمبرداری کنیم. مصاحبهای که این روزها در فضای مجازی دست به دست میشود، در حقیقت در جریان همین بازدید شکل گرفت. حضرت آیتالله خامنهای در حین بازدید در حال بیرون آمدن از یک سنگر بودند که من جلوی ایشان را گرفتم و فیالبداهه شروع به مصاحبه کردم. اگر در فیلم هم دقت کنید ایشان هنوز داخل سنگر هستند و من بیرون.»
علیاصغر پورمحمدی که در آن زمان عهدهدار تهیه گزارشهای میدانی از جبهه و همچنین صدابرداری از این گزارشها بود، با اشاره به دشواریهای کار تهیه گزارش و فیلمبرداری در دوران جنگ و دهه ۶۰، توضیح میدهد: «در آن زمان فیلمها یونیورسال و ۱۶ میلی متری بودند و صدا و تصویر جداگانه ثبت و ضبط میشد. ما باید میرفتیم فرودگاه و با هواپیما فیلمها را به تهران میفرستادیم و از آنجا به لابراتوار میفرستادند. فیلمها در لابراتوار ظاهر و صدا به باند ۱۶ میلیمتری تبدیل میشد که تدوینش هم بسیار سخت و تخصصی بود.
در جریان مصاحبهای هم که با حضرت آیتالله خامنهای داشتم، فیلمها را با دشواری به تهران فرستادیم و اینگونه تاکید کردم که اگر فیلم کامل پخش شود، من در جبهه میمانم و در غیر این صورت دیگر در جبهه نخواهم ماند؛ کسی هم حق اظهارنظر درباره این مصاحبه را ندارد. ۱۰ صبح بود که این مصاحبه انجام شد و همان شب به صورت کامل و بدون حذفیات از تلویزیون پخش کردند.»
این مدیر باسابقه صداوسیما جریان ادامه حضورش در جبهه را چنین شرح میدهد:
«پس از آن بود که به جایی در اهواز به نام «گلف» رفتیم. در آنجا معرفینامه کرمان را ارائه دادیم و کارت مجوزِ رفتن به خرمشهر و آبادان را گرفتیم. شهید محمد حجازی کارتهای ما را امضا کردند که بعدها از فرماندهان عالیرتبه نیروی قدس و محور مقاومت شد. مجوزها را گرفتیم اما مسیر رفتن به آبادان و خرمشهر بسته بود و نیروهای صدام جاده را گرفته بودند؛ بنابراین ما مجبور شدیم از بیراهه و از طریق روستاهای حاشیه بهمنشیر با لنج از رودخانه عبور کنیم و وارد خاک آبادان شویم. ماشینی که سوار بودیم متعلق به بخش فنی صداوسیمای کرمان بود، بیسیم پرقدرتی داشت و در مناطق جنگی با اغلب فرستندههای صداوسیما از جمله فرستنده زابلی (بین ایرانشهر و سراوان)، فرستنده بندر دیر در بوشهر و فرستندههای کرمان و تهران و ... در ارتباط بودیم و دوستان فنی از طریق ما در جریان اخبار و وضعیت مناطق جنگی قرار میگرفتند. در همین روزها بود که برای تهیه گزارش به پاسگاه ژاندارمری خسروآباد (بین رودخانههای بهمنشیر و اروند) رفتیم. در آنجا سرگرد مولوی، فرمانده ژاندارمری خسروآباد آبادان از اینکه بیسیم ماشین ما با وجود صدها کیلومتر فاصله با فرستندههای تلویزیونی در ارتباط است تعجب میکرد و میگفت این بیسیم ژاندارمری ما که آنتن آن ۲۰ برابر از آنتن بیسیم شما بلندتر است، به سختی با اهواز در ارتباط است!
در آن زمان شهید محمد جهانآرا و همچنین شهید سیدعبدالرضا موسوی، از فرماندهان سپاه خرمشهر بودند. خرمشهر تقریباً گرفته شده بود و کسی نمیتوانست آنجا رفت و آمد کند اما در بخشی از این منطقه که به آبادان وصل بود، میتوانستیم حضور داشته باشیم و گزارشهایمان را تهیه کنیم.»
او سپس از جانفشانیهای رزمندگان ایرانی در جریان شکست حصر آبادان میگوید:
«در آن دوره چهار گروه بسیار شجاع، کاربلد و جانفشان داشتیم که گروه اول لشگر ۷۷ خراسان متعلق به ارتش به فرماندهی سرهنگ کِهتری بود.
گروه دوم تکاورهای زبده نیروی زمینی و دریایی بودند که فرماندهی نیروهای زمینی را سرهنگ حسن آبشناسان در آبادان بر عهده داشت که بسیار جانفشانی میکردند و شجاع و کاربلد بودند. و همچنین سرگرد سیدمحمدعلی شریفالنسب که لهجه شیرین اصفهانی داشت و بهخاطر ندارم در کدام گروه بود اما بسیار شجاع بود.
دسته سوم، گروههای مردمی، سپاه و بسیج آبادان و خرمشهر بودند و گروه چهارم فداییان اسلام که فرمانده آنها شهید هاشمی بود و بعضی از بچههایشان از جمله شهید شاهرخ ضرغام اغلب از بچههای جنوب شهر بودند؛ آنها آدمهای بسیار شجاعی بودند که با دست خالی میجنگیدند. شهید سیدمجتبی هاشمی که بعدها به دست منافقین در مغازه لباس فروشیاش در تهران به شهادت رسید، در آن زمان حتی ظهر مقابل نیروهای صدام نماز جماعت میخواند.
فرماندار آبادان، مرحوم عباس شیبانی (عضو پیشین شورای انقلاب، مجلس شورای اسلامی و شورای اسلامی شهر تهران) بود و رئیس وقت شهربانی هم آقای مصطفی میرسلیم بودند. ما در آن زمان با حضور در جبهه توانستیم با تمام افرادی که نام بردم مصاحبه بگیریم و گزارش تهیه کنیم و به تهران بفرستیم.
برای ارسال گزارشها به تهران، هر روز باید در اتاق جنگ برگه میگرفتیم که فرد یا سربازی بتواند با هلیکوپتر از آبادان به ماهشهر برود و از ماهشهر با ماشین به اهواز برود و از اهواز فیلمها را به تهران برساند و همان مسیر در لابراتوار طی بشود تا به پخش تلویزیونی برسد.»
«یکی از شورانگیزترین گزارشها را در منطقه ذوالقاری آبادان داشتیم. زمانی که نیروهای صدام برای محاصره آبادان از بهمنشیر رد شدند و روی بهمنشیر پل زدند. در آن زمان در آبادان به لحاظ تجهیزات و سلاح در فقر مطلق بودیم. چیزی به نام تانک موجود نبود. تفنگ «ژ۳» مثل توپ جنگی مهم بود. مهمترین اسلحه، توپ ۱۰۶ و آرپیجی بود که آن هم مهماتش نبود. در حقیقت مردم آبادان با تبر، بیل، کلنگ و تفنگ سرپر نیروهای صدام را بیرون و پل را خراب کردند. من هم در آن روزها از این صحنهها گزارش تهیه میکردم با رزمندگان و نیروهای مردمی مصاحبه میگرفتم.»
پورمحمدی یکی از مصاحبههای جذابش در آن زمان را گفتوگو با دریاقلی سورانی ـ از نیروهای مردمی اهل آبادان ـ میداند و چنین روایت میکند: «یکی از شجاعترین نیروهای مردمی که در آن زمان با او گفتگو کردم، شهید دریاقلی سورانی بود که اغلب با دوچرخه رفتوآمد میکرد و در کنار رزمندههای ایرانی به دفاع از آبادان میپرداخت. مصاحبه من با او همچنان در آرشیو صداوسیما موجود است. من با او مصاحبه کردم که بخشهایی از این مصاحبه به دلیل فحشهای ناموسیاش به صدام حذف شد.»
«در آن زمان ماشینی که برای حضور در خط مقدم و تهیه گزارش زیر پایمان بود یک جیپ آهو بود که سقفش بلند بود؛ در نتیجه دشمن به راحتی ماشین را شناسایی میکرد.
پس برای تغییر ماشین به تهران آمدیم و یک ماشین رنو در اختیارمان گذاشتند. برای انتقال ماشین، پیش حضرت آقا در استانداری اهواز رفتیم. ایشان به سرهنگ فروزان ـ فرمانده وقت ژاندارمری کل کشور ـ نامه نوشتند و ما را به عنوان خبرنگار صداوسیما معرفی کردند تا بتوانیم ماشین را با هاورکرافت به آبادان بفرستیم.
بنابراین به ماهشهر نزد سرهنگ فروزان رفتیم. یادم است حضرت آیت الله خامنهای در انتهای آن نامه خطاب به سرهنگ فروزان، نوشته بودند «با تشکر و سپاس» که من از آن زمان از ایشان درس گرفتم و پس از آن تمام نامههایم را در پایان «با تشکر و سپاس» تمام میکنم.»
پورمحمدی خاطراتش از حضور در جبهه را چنین ادامه میدهد: «دستور داده شد که رنو را با لنج از کنار ساحل، از ماهشهر به آبادان بفرستند. لنج به اهالی بندر گناوه تعلق داشت که داوطلبانه مهمات برای آبادان میفرستادند و ما همان زمان متوجه شدیم که زیر پایمان پر از مهمات است! یکی ـ دو روز طول کشید تا لنج به آبادان برسد؛ چراکه بسیار آهسته میرفت و گاهی هم توقف میکرد. وقتی به آبادان رسیدیم و پهلو گرفتیم تا مهمات را خالی کنیم، بین برادران رزمنده برای تقسیم مهمات دعوا بود. در آن زمان کمبود مهمات و بیشتر مهمات هم گلوله توپ ۱۰۶ و آرپیجی بود.»
این مدیر باسابقه سازمان صداوسیما در روایت خاطرهای دیگر میگوید: «در یکی از سفرهایمان از آبادان به اهواز، یکی از همراهانمان به نام محمدجواد پورمحمدی اعلام کرد که من متوجه شدهام با وجود فقر مهمات، عدهای از اعضای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) در حال جمعآوری سلاح در خانههای تیمی در آبادان هستند. ایشان خانههای منافقین را که اسلحه جمع کرده بودند شناسایی کرده بود؛ بنابراین نزد حضرت آیت الله خامنهای رفتیم و موضوع را توضیح دادیم. ایشان همان موقع آقایان شمخانی، رحیم صفوی و مرحوم کریمی که جزو شورای فرماندهی سپاه خوزستان بودند را صدا کردند. آمدند فرمانداری اهواز پیش حضرت آقا و ایشان گفتند من به این آدمها اعتماد دارم و باید سریع به موضوع رسیدگی شود که این اتفاق هم افتاد.»
* تصاویر استفاده شده در این گفتوگو آرشیوی و منبع تمامی آنها اینترنت است.