به گزارش ایران اکونومیست، روزنامه «خراسان» نوشت: ۱۶ فروردین امسال، رهبر انقلاب در دیدار شاعران و استادان زبان فارسی، ضمن بیاناتشان گفتند: «اگر کشورهای غربی بتوانند یک کشوری مثل ایران اسلامی را که دنبال استقلال و دنبال ایستادگی و استقامت است، از مواد غذایی لازم هم محروم کنند، میکنند؛ آنها همچنان که داروهای لازم را ممنوع کردند، آن وقتی که واکسن لازم داشتیم، پولش را گرفتند [امّا] واکسنش را ندادند ــ در سال ۹۹ پول واکسن را گرفتند و به بهانههای مختلف واکسن را ندادند ــ شک نداشته باشید چنانچه میتوانستند کاری کنند که غذای مردم، نان مردم داخل کشور نیاید و در کشور به وجود نیاید، حتماً میکردند؛ یعنی اینها اینجوری هستند. حالا آن قضیّه قحطی قرن هم که به جای خود محفوظ؛ این هم یکجور تهاجم است.»
اشاره حضرت آیتالله خامنهای در این سخنان به موضوع «قحطی قرن»، توجه به دو واقعه تاریخی تأثیرگذار بر ایران معاصر است؛ نخست قحطی بزرگ سالهای ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸ش که ما آن را نخستین «قحطی انگلیسی» مینامیم و طبق تحقیق و پژوهش پروفسور مجد، در کتاب «قحطی بزرگ» و بر اساس اسناد انتشار یافته وزارت خارجه آمریکا، حدود نیمی از جمعیت ۱۶ میلیون نفری ایران را به دلیل گرسنگی یا ابتلا به بیماریهای مسری و خطرناک مانند تیفوس، وبا، حصبه و ... به کام مرگ و نیستی کشاند.
این رویداد محنتبار تاریخی، به دلیل فعالیتهای پژوهشی سالهای اخیر و نیز تکاپوهای رسانهای برای نشان دادن ابعاد آن، نزد مردم ایران شناخته شدهاست. اما دومین «قحطی انگلیسی» که ابعاد گستردهتری داشت و در دهه ۱۳۲۰ رقم خورد، چندان شهرتی در بین مردم ندارد؛ قحطی فراگیری که با سقوط رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰ آغاز شد و مدت تأثیرگذاری آن، بسیار بیشتر از قحطی پیشین بود و به واقع، تا یک دهه بعد از اشغال ایران، ایرانیان را درگیر خود کرد. از هم پاشیدن ارتشی که رضاشاه آنقدر به قدرتش مینازید، از یک سو و از سوی دیگر، تزلزل عجیب ساختارهای تولیدی به ویژه در بخش کشاورزی که طبق ادعای برخی، در دوره رضاشاه به شدت تقویت شده بود، فرجام تلخی را برای مردم ما رقم زد؛ فرجامی که در تاریخ ایران کمتر به آن پرداخته شدهاست و عموماً، وقتی از آن صحبت میشود، بازه تاریخیاش بین سالهای ۱۳۲۱ تا ۱۳۲۲ محصور میماند؛ ولی ما شواهدی در دست داریم که نشان میدهد، ماجرای قحطی و مرگ و میر ناشی از آن، بسیار طولانیتر و کشدارتر از آن بود که بعضی ادعا میکنند.
قحطی چگونه و از کجا آغاز شد؟
بعد از اشغال ایران توسط متفقین در شهریور ۱۳۲۰، انگلیس و شوروی بر اساس ماده هفتم پیمان ۲۴ آذر ۱۳۲۰ با دولت ایران، متعهد شدهبودند که مواد غذایی مورد نیاز نیروهای خود را از خارج وارد کنند. ظاهراً مسئولان وقت، از بروز اتفاقی مانند آن چه در دهه ۱۲۹۰، حدود ۲۵ سال قبل، رخ دادهبود، میترسیدند. با این حال، نه شوروی و نه بریتانیا، کوچک ترین اهمیتی برای این تعهدشان قائل نبودند.
حسین مکی، در جلد هشتم «تاریخ بیستساله ایران» مینویسد: «وضعیت نان شهرها فوقالعاده خراب شدهبود. دستگاه نانوایی و سیلو کار میکرد ولی نانی که از آرد سیلو به زحمت دست مردم میرسید، به اندازهای ناگوار، خراب و غیرمأکول بود که موجب تلف شدن مردم و پیدایش امراض در بین آن ها میشد.» گزارشهای محرمانه خبر از آلودهبودن آردها به خاک ارّه و حتی خرده شیشه داشت؛ اتفاقی که در دوره قحطی پیشین هم، رقم خوردهبود.
با تسلط نیروهای بیگانه و از هم پاشیدن قوای نظامی و انتظامی ایران، امنیت به حداقل رسید و غارتگری اشرار شدت یافت. این مسئله، باعث شد که روستاییان و ساکنان شهرهای کوچک، زمینهای زراعی را رها کنند و به سوی نقاط امن بروند؛ خالی شدن زمینهای زراعی از نیروی کار، یکی از سنگینترین آسیبها را به ساختار تولیدات کشاورزی ایران وارد و فرایند قحطی را تشدید کرد.
در همان حال که شهرها و دهات ایرانی، از نبود غله رنج میبردند و توانایی تأمین نان روزانه خود را نداشتند، دولت، با فشار اشغالگران، صادرات مواد غذایی را آزاد گذاشته بود. طولی نکشید که حجم صادرات اقلام خوراکی، سر به فلک زد. نیروهای انگلیس و شوروی در داخل ایران، دقیقاً مانند جاروبرقی عمل میکردند؛ هرچه به دستشان میرسید، جمعآوری و روانه خارج از کشور میشد.
در پنجم خرداد ۱۳۲۱، انگلیسیها که عملاً اختیار امور کشور را با استفاده از عوامل نفوذی خود در دربار و سیاستمداران وابسته برعهده داشتند، قانونی را به امضای دولت ایران رساندند که تیر خلاص بر پیکر اقتصاد کشور بود؛ قانون چاپ و انتشار اسکناس برای تأمین نیاز ریالی نیروهای اشغالگر. به این ترتیب، دولت بدون آنکه پشتوانهای برای پول ایرانی در نظر بگیرد، میلیونها تومان وجه نقد را چاپ کرد و در اختیار انگلیسیها گذاشت. بریتانیاییها تقریباً در تمام ایران، به خرید مواد غذایی مشغول بودند و البته، سهمی از آن را در اختیار نیروهای شوروی قرار میدادند. انبار مرکزی گندم انگلیسیها در اهواز قرار داشت. آنها محصولات خریداری شده را به این انبار میفرستادند تا سر فرصت، به مقصدهای مدنظر در آن سوی مرزهای ایران ارسال شود.
از همه دردآورتر، ادعای حکومت انگلیس در حاتمبخشی به ایرانیان بود! در حالی که تا چند سال بعد، بخشی از غله مورد نیاز انگلیسیها با همین شیوه از ایران خارج میشد، آنها در اخبار رادیویی خود مدعی بودند که کامیونهای پر از غله را از بغداد، به ایران گسیل میکنند تا مانع قحطی شوند؛ اما به قول حسین مکی، انگلیسیها «با رادیو گندم وارد و با کامیون خارج میکردند!» در این بین، فعالیت دلالهای از خدا بیخبر، باعث وخامت بیشتر اوضاع شد. در مناطقی که به صورت سنتی، آب کمتر وجود داشت و اراضی زیر کشت محدودتر بود، وخامت تشدید و تلفات بیشتر میشد. برخی از نواحی مرکزی و جنوبی خراسان بزرگ، مانند نهبندان و بجستان، تحت تأثیر این سیاست، دست کم تا پایان دهه ۱۳۲۰ش و حتی با وجود خروج نیروهای متفقین، نتوانستند به وضع طبیعی برگردند؛ این وضعیت با تشدید گسترش مناطق بیابانی که بخشی از آن معلول رها شدن زمینهای زیرکشت و مهاجرت مردم به دلیل ناامنی و تسلط بیگانگان بر کشور بود، شرایط ناگوار و وحشتناکی را برای مردم، رقم زد. موضوعی که خبرنگار خراسان آن را در گزارش بینقص خود منعکس کردهاست.
پیرمردی با لب و دهان سبز!
بخشی از گزارش بسیار مهم و ارزشمند «یادداشتهای مسافرت طبس»، به بررسی شرایط یکی از مناطق قحطیزده در جنوب خراسان بزرگ اختصاص دارد؛ کُریت، قریه بزرگی میان فردوس و طبس که در آن زمان، ۱۲ پارچه آبادی داشت. تصاویر موجود اطلاع از شرایط حاکم بر آن محیط میدهد: «مزارع بین گناباد و تربت[حیدریه] بعد از شهریور ۲۰، اغلب دچار سیلِ ریگ روان شدهاند. کُریت هم از این مصیبت بینصیب نمانده و مقدار زیادی اراضی بایر و دایر آن را که قابل کشت و کار بوده، ریگ روان فرا گرفته[است] و به محض آن که باد تندی میوزد، ریگهای روان مانند سیل از کویر جاری میشود ... موقعی که به کُریت رسیدیم، چند دقیقه توقف کردیم و همین توقف مختصر سبب شد که به وضع اهالی رسیدگی کنیم.
پیرمردی که متجاوز از ۶۰ سال داشت با قد خمیده و موهای سفید در کناری ایستاده بود، حالت او توجه ما را جلب کرد. رنگ چهره پیرمرد پریده و چشمهایش بیفروغ و آثار خستگی و ضعف کاملاً از وی مشهود بود. قدری که به او نزدیک شدیم، لب و دهانش که سبز رنگ بود، بیشتر حس کنجکاوی ما را تحریک کرد. پرسیدیم علت آنکه لب و دهان و دندانهایت سبز رنگ شده چیست؟ پیرمرد که توانایی حرف زدن نداشت به زحمت جواب داد که از شدت گرسنگی و از بس که علف بیابان خوردهام. چون دهان خود را برای حرف زدن گشود، دیدیم که داخل دهانش نیز سبزرنگ و زبانش متورم شدهاست. پیرمرد از شدت ضعف و ناتوانی، قادر به حرف زدن نبود. مقداری غذا به او دادیم. همین که غذا را گرفت و لقمهای در دهان گذاشت و ذائقه او تماس با خوراک پیدا کرد، مانند کسی که از سال قحطی درآمده، چشم هایش از حال طبیعی خارج گردید و با حرص و ولعی که هر سنگدلی را متأثر و متألم میساخت، به خوردن آن مشغول شد.
پس از این که قدری به جان آمد از او سوال کردیم: چند روز است غذا نخوردهای؟ جواب داد: متجاوز از یک هفته است که غیر از علف بیابان چیز دیگری نخوردهام. بعد آه سوزناکی کشید و گفت: امروز هم میخواستم قدری علف از بیابان جمع کنم [و] بخورم [که] شخصی آمد و مانع شد و گفت: این علفها مال ارباب است و حق خوردن آن ها را نداری و چون دیگر در این جا علفی که بتوانم بدون دادن پول بخورم وجود نداشت، قصد داشتم از این محل به جای دیگر بروم، اما از شدت گرسنگی پاهایم قوت نداشت و در کنار جاده ایستاده بودم که شما رسیدید، حالا که غذا به من دادید و حالم بهتر شد، میروم جایی که بتوانم علف بدون مزاحمت فراهم کنم.» موارد مشابه آن پیرمرد در منطقه کریت و اطراف آن کم نبود. خبرنگار خراسان از شرایط ناگوار مردم این منطقه خبر میدهد؛ منطقهای که عملاً زیر نفوذ خاندان عَلَم، از شرکا و طرفداران مشهور بریتانیا در شرق ایران بود.
منظرهای مصیبتبار در تمام خراسان
یکی از مهم ترین فرازهای گزارش «یادداشتهای مسافرت طبس» که افزون بر جزئینگری خبرنگار، سیمای عمومی خراسان در دهه ۱۳۲۰ را به تصویر میکشد، فراز مربوط به بازدید از بجستان و مشاهده مهاجرتهای گسترده به دلیل قحطی فراگیر و طولانی است. در این گزارش که در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۲۹ در صفحه نخست روزنامه خراسان منتشر شد، آمدهاست: «[در کنار جاده بجستان به گناباد] اتومبیلی باری، در کناری ایستاد و مسافرین زیادی در اطراف آن جمع و تصمیم حرکت دارند.
در طرف دیگر، یه عده زن و بچه گِرد هم جمع شده و صدای ضجه و گریه آن ها بلند بود، به طوری که صدای آن ها توجه همه را به خود جلب کرده بود. چون نزدیک شدیم، معلوم شد این صدای گریه و ضجه از چند طفل خردسال و چند نفر زنهای پیر و یک نفر زنجوان و یک مردپیر است. اینها عیال و مادر و پدر و فرزندان کوچک مرد جوانی بودند که میخواست با کامیون مسافرت کند. چهرههای ایشان مثل مرده بیرنگ بود. چشمان آن ها مبتلا به تراخُم و آثار یأس و پریشانی و بیچارگی از وَجَناتشان ظاهر و به قدری ضعیف و ناتوان بودند که گویی مدتی در بستر بیماری بودهاند ... این منظره دلخراش ما را بر آن داشت که بیشتر در اطراف این موضوع که ظاهراً یک مسافرت بیش نیست، تفحص و کنجکاوی کنیم. معلوم شد این عائله و این زن و مرد پیر، بعد از یک عمر زندگانی، به مرور آن چه ثروت و ملک و علاقه داشته، از دست دادهاند.
از یک طرف، قهر طبیعت در این چند ساله اخیر و از طرف دیگر، نتیجه ظلمهایی که از ناحیه بعضی مأمورین و نیز، اتفاقات بعد از اشغال در شهریور ۲۰ به آن ها وارد شده، به جز یک فرزند رشید و جوان ۳۵ ساله، چیزی دیگر برای ایشان باقی نماندهاست و تنها مایه امید آن ها، همین جوان است که نانآور و سرپرست یک عائله بدبخت و فلکزاده میباشد ... از جوان پرسیدیم: آیا قبلاً مسافرت کرده یا نه؟ جواب داد: خیر. پرسیدیم: در شهر چه کار میخواهی بکنی؟ گفت: هر کاری که پیش بیاید، عملگی و مزدوری و هر کاری که از عهده من برآید، حاضرم بکنم. گفتیم: به کجا مسافرت میکنی؟ گفت: به مشهد و اگر آن جا کار گیرم نیامد، به تهران می روم، شاید بتوانم چیزی اضافه بر مخارج خود پیدا کنم و برای عائلهام بفرستم ...
زن جوان او، در حالی که دو طفل در بغل داشت، سر خود را به دیوار گذارده، شیون میکرد. اتومبیل به حرکت درآمد و مسافتی را طی کرد و از نظر دور شد، ولی عائله او چشم به گرد و غبار اتومبیل دوخته بودند... پیرمردی که پدر جوان بود میگفت: چند روز است هیچ کدام از ماها نان نخوردهایم و با علف بیابان شکم خود را سیر کردهایم. این یک منظره از صدها هزار منظرهای است که همه روزه، در سراسر خراسان دیده میشود و مردم از شدت فقر و گرسنگی و فشار و تعدّیات مأمورینِ دولت، ناچار خانه و دیار خود را ترک و برای به دست آوردن لقمه[ای] نان، رو به شهرهای بزرگ میگذارند و از آن جاها باز مأیوسانه به تهران میروند. این است وضع زندگانی خانوادههایی که روزی طبقه مولد ثروت بودهاند.»