به گزارش ایران اکونومیست، داستان اسارت در جنگ همواره در تمام آثار ادبی و هنری دنیا مخاطب و جذابیت خاص خودش را دارد. ادبیات دفاعمقدس یا جنگ تحمیلی با تعاریف متنوعی همچون ژانر موضوعی، مضمونی یا حقیقتگرا در ادبیات و سینما به آن پرداخته میشود. به دلیل جنبههای متعددی که جنگ تحمیلی دارد، هر لایه آن به طور جداگانه میتواند دستمایه ساخت یک اثر داستانی یا سینمایی باشد.همچنین نباید از این موضوع غافل شد که ادبیات اردوگاهی هم یکی از مضامینی است که با هر جنگی زاده میشود.
موضوع اسارت هم به این دلیل که کمتر به آن پرداخته شده است یکی از لایههای تاریک یا خاکستری جنگ محسوب میشود. شاید یکی از آثار سینمایی پیشرو و غیر کلیشهای حول مضمون اسارت فیلم سینمایی «نفوذی» باشد که توانست سیمرغ بلورین بهترین فیلم اول و بهترین فیلم از نگاه تماشاگران بیست و هشتمین جشنواره فیلم فجر را از آن خود کند.
با گذشت ۱۴ سال پس از ساخت این اثر هنری، بار دیگر فیلمی با مضمون اسارت در جنگ تحمیلی به نام «شماره ۱۰» ساخته شده است که تا حدودی با فیلم نفوذی تطابق دارد. داستان این فیلم که در چهل و یکمین جشنواره فیلم فجر توانسته است نگاهها را به خود جلب کند بر اساس یک روایت واقعی نوشته شده است. مجید صالحی، حسام منظور،سیامک صفری،بهرنگ علوی، مهدی زمین پرداز، صحرا اسداللهی و احمد کاوری بازیگران این فیلم سینمایی هستند.
در این فیلم سینمایی برای قهرمان داستان که پیراهن شماره۱۰ اسارت را به تن دارد موقعیتی فراهم میشود که از اردوگاه فرار کند. انگیزه اصلی او از فرار در کنار هدف شخصیاش، نجات جان چندین اسیر است که نامشان در فهرست صلیب سرخ موجود نیست و به تعبیر دیگر مفقودالاثر محسوب میشود. در سکانسی از فیلم نام چند اسیر برده میشود که او باید نامشان را حفظ کن.د یکی از آنها «جمشید اوشال» است که هویتی حقیقی دارد.
جمشید اوشال یکی از تیزپروازان نیروی هوایی ارتش است که به دلیل مهارتش در پرواز آمریکاییها از او خواستند تا در این کشور بماند اما این ایرانی میهن دوست به وطن بازگشت. از او به عنوان یکی از خلبانانی یاد میشود که توانسته بود در روزهای اول جنگ، نخستین هواپیمای دشمن بعثی را ساقط کند. اوشال در طول مدت حضورش به عنوان مدافع آسمان ایران به دلیل هدف قرار گرفتن هواپیمایش سابقه دو مرتبه اجکت (خروج اضطراری) دارد.
این خلبان آزاده روایت میکند: «بیستم اسفند ۱۳۳۲ در تهران به دنیا آمدم. در دبیرستان دارالفنون در رشته ریاضی فارغالتحصیل شدم. سال ۱۳۵۰ وارد نیروی هوایی شدم و سال ۱۳۵۳ مدرک خلبانی دریافت کردم. سال ۱۳۵۷ استاد خلبانیام را از آمریکا گرفتم. گروه ما هشت نفر بودند. پایان دوره ما با پیروزی انقلاب اسلامی اسلامی همزمان شد. مسئولان آمریکایی دانشکده پیشنهاد دادند که در کشور ما بمانید و با امکانات و مزایای بالا خلبان ما باشید، حقوق خوب میدهیم و زندگیتان را هم تأمین میکنیم. هر هشت نفر اعلام کردیم ما به اینجا تعلق نداریم و ایرانی هستیم و با خرج کشورمان آمدهایم و هر هشت نفر به این پیشنهاد اسارت آور ، نه گفتیم و برگشتیم. آن روزها انقلاب تازه به بار نشسته بود و کم کم درگیر مشکلات داخلی و تجزیه طلبیها شدیم و پس از آن هم عراق حمله کرد و دفاع مقدس پیش آمد. در دوران جنگ، چهار نفر از ما شهید شدند، دو نفر اسیر شدیم و دو نفر دیگر تا پایان جنگ حاضر بودند و از کشور دفاع میکردند.
فرماندهی گروه پرواز
هنگامی که جنگ تحمیلی آغاز شد، فرمانده گروه یک گردان ۲۱ شکاری پایگاه هوایی تبریز بودم. با حمله عراقیها و بمباران این پایگاه اولین خلبانی بودم که روی باند بمب خورده بلند شدم و به فاصله کمتر از دو دقیقه از لحظه بمباران، هواپیما را از روی باند بلند کردم البته به عراقیها نرسیدم. صبح فردای آن روز (اول مهر ۱۳۵۹) در «عملیات ۱۴۰» فروندی حضور داشتم که پایگاه هوایی موصل را زدیم. ظهر همان روز به سمت پایگاه کرکوک حرکت کردیم که روی باند مورد هدف قرار گرفتم. در مجموع در سه روز اول جنگ ۹ مرتبه پایگاههای هوایی عراق را بمباران کردیم.
زمانی که عراق قصد عبور از کارون را داشت تا با ساقط کردن خرمشهر خوزستان را فتح کند اسیر شدم. عراقیها قصد داشتند از جنوب و شمال اهواز وارد شهر شوند که صبح آن روز یعنی ۲۵ مهرماه ۱۳۵۹ نیروهای عراقی را در شمال عراق زدیم و هنوز روز به پایان نرسیده بود و هوا گرگ و میش بود که در جنوب اهواز با هواپیماهای عراقی درگیر شدیم. همزمان که هواپیمای دشمن را زدم او هم با موشک من را زد و در غرب کارون مجبور شدم از هواپیما با صندلی پران به پایین بپرم، همان جا بود که اسیر نیروهای بعثی شدم و ۹ سال و ۱۱ ماه برای خانوادهام مفقودالاثر شدم. روز و شب شکنجه میشدیم.
سالها اسارت و شکنجه به دست بعثیهای عراقی
بردنم زندان نیروی هوایی عراق. بعدشم بلافاصله به استخبارات (سازمان امنیت بغداد) منتقلم کردند. آنجا ۵۷ خلبان و افسران ارشد ایرانی هم اسیر بعثیها بودند. این از خدا بیخبرها ۱۸ ماه آرزوی یک ثانیه دیدن آفتاب را به دلمان گذاشتند. ۱۸ ماه در سیاه چال استخبارات انگار زنده مدفون شده بودیم. کسی از وجود ما خبر نداشت. ما در لیست سیاه عراقیها بودیم و جایی در لیست صلیب سرخ نداشتیم. در تصور خانواده و آنهایی که مرا میشناختند یک مفقودالاثر بودم. نه تنها من، که تمام آن ۵۷ نفر خلبان و افسر ارشد اسیر، جزو مفقودالاثرها به حساب میآمدند.
رسم جنگ این است که طرفهای متخاصم تعدادی از اسرار را نگه میدارند به دور از چشم صلیب سرخ. اسامی اینها به عنوان اسیر اعلام نمیشود تا در مواقع حساس سیاسی تهدید یا حرفی برای گفتند داشته باشند. این اسرا که بیشتر از بین خلبانان و افسران ارشد انتخاب میشوند در بدترین شرایط در بند دشمن هستند. نه ارتباطی با آشنایانشان دارند و نه کسی از زنده و مرده بودنشان خبر دارد.
در بدترین شرایط و در بدترین سلول زندگی میکردیم. در یک سلول دو در سه متری، ۵۷ اسیر را نگهداری میکردند. جا برای نشستن نبود چه برسد به خوابیدن. شپش از سر و کولمان بالا میرفت. بیمار بودیم، زخمی بودیم، ضعیف بودیم، رنگ آفتاب مهتاب نمیدیدیم. نمیدانستیم کی شب است کی روز. گرسنه بودیم. همه این مصائب را تحمل کردیم تا این که بعد از ۱۱۹ ماه یعنی بعد از پایان جنگ آخرین قافله اسرا در مرز خسروی مبادله شد. ما ۵۷ نفر اسیر مفقودی بودیم که با ۲۰۰ اسیر خلبان و افسر ارشد عراقی مبادله شدیم.
خاطره بازی با شهید حسین لشکری
پیش از شروع جنگ دورادور با شهید حسین لشکری آشنا بودم، اما بعد از اسارت او را بیشتر شناختم. من و شهید لشکری در اسارت مسئول برنامهریزی برای مناسبتها، قانونگذاری و پخش خوراک و پوشاک بین اسرا بودیم. من آنقدر دقیق تقسیم میکردم که به من لقب «اتمچی» را داده بودند. در اسارت کاری برای انجام دادن نداشتیم، به همین خاطر با هم مینشستیم و از آینده صحبت میکردیم. مثلا میگفتیم که اگر آزاد شدیم یک گاوداری درست کنیم. وقتی که تلویزیون عکس شهید لشکری را نشان داد.بعد از مدتی لشکری را از ما جدا کردند. گمان کردیم که او آزاد شده است. به او سفارش میکردیم که خبر زنده بودن ما را اعلام کند، اما وقتی به ایران بازگشتیم گفتند که او آزاد نشده است. با این وجود ما خبر زنده بودن لشکری را اعلام کردیم. لشکری هشت سال باقی اسارتش را در انفرادی گذراند.
بازگشت به میهن و تماس از وزارت اطلاعات
پس از تبادل، ما را به پادگان الله اکبر بردند. در آنجا پس از ۱۰ سال چلوکباب با نوشابه خوردم. از آن خیلی لذت بردم. از آنجا اسرا به شهرهای خودشان منتقل شدند. وقتی به فرودگاه تهران رسیدم. زیر پایمان فرش قرمز پهن کردند و فرماندهان ارشد نظامی و رئیس جمهور وقت به استقبالمان آمده بودند. آن روز احساس غرور و افتخار کردم. در آنجا از یک پاسدار پرسیدم که اهل کجاست. او گفت که در نارمک زندگی میکند. خانه ما هم در نارمک بود، از او خواستم که به خانوادهام خبر بدهد که من زنده هستم. نمیدانم خبر را رساند یا نه. آن شب در وزارت اطلاعات دعوت بودیم. در آنجا اجازه خواستم تا با منزلمان تماس بگیرم. پس از ۱۰ سال به خانهمان زنگ زدم و گفتم که زنده هستم.»