به گزارش ایران اکونومیست، کتاب «خلبان صدیق»؛ روایت خاطرات آزاده خلبان امیر سرتیپ محمد صدیق قادری به نویسندگی محمد قبادی و توسط انتشارات «سرو» منتشر شد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «از درون سلول نه آسمانی دیده میشد و نه اثری از آفتاب و مهتاب بود، اصلا شب و روز را گم کرده بودم، فقط فکر و خیال میکردم؛ فکر و خیالهایی که اگر ادامه مییافت حتما مرا به جنون میکشاند. کم کم به این فکر کردم که جسمم از بین رفته، پس حداقل روح و روانم را نجات بدهم و نگذارم بمیرد. خودم را رویین تن تصور میکردم. روزها بیش از صدبار آجرهای سلول کوچکم را میشمردم؛ شاید هم ۲۰۰ بار. از هر طرف که میشد میشمردم تا فکر و خیال آزاردهنده به سراغم نیاید.»
محمد قبادی کار تحقیق و تدوین کتاب «خلبان صدیق» را انجام داده است. این اثر در ۵۴۲ صفحه، شمارگان ۲۰۰ نسخه توسط انتشارات «سرو» منتشر شده است.
*آرزوی برادر ناتنی صدام در مواجهه با خلبان ایرانی
آزاده خلبان امیر سرتیپ محمد صدیق قادری روایت میکند:«روز ۲۳ شهریورماه ۱۳۵۹ باید برای تسویه حساب اقدام میکردم چون دیگر اجازه ادامه خدمت در ارتش را نداشتم و به نوعی اخراج شده بودم. جنگ آغاز شد و من برای حضور در عملیاتهای هوایی مجدد به پرواز درآمدم تا اینکه در یکی از ماموریتها، هواپیمایم مورد اصابت قرار گرفت و سقوط کرد. از هواپیما بیرون پریدم و در پی آن ۲۳ استخوان بدنم هنگام خروج از هواپیما و آمدن روی زمین شکست. در ابتدا عراقیها میخواستند من را با طناب چترم به دار بیاویزند. شدت جراحت بدنم به قدری زیاد بود که حدود هفت سال، نیمه فلج بودم.
ستون پنجم آمار و اطلاعات من را به دشمن داده بود و آنها از پیشینه کاری من اطلاع داشتند. برای همین تمرکز و توجه خاصی به من میکردند. در بازجویی اول خودم را به بیهوشی زدم چرا که میخواستند به مقدسات و نظام فحش و ناسزا بگویم تا اینکه یک روز در حالیکه اغلب قسمتهای بدنم در گچ بود با برانکارد از سلول استخبارات به بیرون بردند و به سالنی بسیار بزرگ منتقل کردند. در آنجا دو اسیر ایرانی که در گوشه اتاق سرشان پایین بود حضور داشتند و در انتهای سالن در روبروی من یک مرد موفرفری قرار داشت که بعدا متوجه شدم برزان تکریتی برادر ناتنی صدام است.»