پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳ - 2024 December 12 - ۹ جمادی الثانی ۱۴۴۶
۱۳ دی ۱۴۰۱ - ۱۱:۴۳

ماجرای همراهی یک شهید با دختری ۱۵ ساله، از "شفای سرطان مادر" تا "انتخاب به عنوان نویسنده کتاب خاطرات"

آقای سرهنگی گفتند نویسنده‌های قوی و قابل، نوشتن کتاب را نپذیرفتند. به آن نویسنده زنگ زدم، گفت که وارد این پرونده نشو، چون کلی مشکلات و اتفاقات سرم آمد و حتی زمین خوردم و پایم شکست و متوجه شدم نمی‌خواهد کتابش را بنویسم.
کد خبر: ۵۶۵۱۴۸

به گزارش خبرنگار فرهنگی ، کتاب «گم شده مجنون» یکی از جدیدترین کتاب‌هایی است که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده است. این کتاب علاوه بر روایت ناگفته‌هایی از دوران دفاع مقدس از آن جهت مهم است که به زندگی و شخصیت یکی از فرماندهان تأثیرگذار دوران دفاع مقدس و همرزم شهید همت می‌پردازد که با وجود بزرگی شخصیت، کتابی درباره او نوشته نشده بود. با مریم عباسی نویسنده این کتاب، درباره شخصیت شهید محمدرضا کارور و سختی کار نوشتن درباره شهدا گفت‌وگو کردیم که در ادامه می‌خوانید:

: در ابتدا در مورد کتاب «گم شده مجنون» توضیحاتی بفرمایید و اینکه چه شد که سراغ نوشتن این کتاب رفتید؟

شروع این کار سال 98 بود. در کلاس‌های آقای سرهنگی، ایشان گفتند فرماندهان شهید نقش برجسته‌ای در جنگ داشتند و از نویسنده‌ها خواستند زندگی فرماندهان جنگ را بنویسند. هر کس یکی از فرماندهان را انتخاب کرد اما شهید محمدرضا کارور ماند و ایشان اصرار داشتند که من بنویسم. اوایلش وقت نداشتم و دوست داشتم سال‌ها آموزش مستندنگاری ببینم تا بتوانم کتاب قوی به نگارش دربیاورم ولی اصرار کردند. کسی هم نبود که کتاب را بردارد. نهایتا قبول کردم. مصاحبه‌هایی که به من دادند اطلاعات خیلی ناقصی داشت و نمی‌شد به صورت کتاب دربیاید. دوباره من اعلام نارضایتی کردم که با این مصاحبه‌ها نمی‌نویسم.

ماجرای جالب تحول زندگی خانم نویسنده به واسطه عنایت شهید کارور

: چه شد که قبول کردید؟

دلیلش یک مقدار به زمان قبل‌تر و به سن نوجوانی‌ام برمی‌گردد. فکر کنم 15 سالم بود که به سفر راهیان نور رفتم. آن روزها خیلی در وادی شهید و شهادت نبودم. حجابم هم مثل امروزم نبود و حتی گاهی موهایم بیرون می‌آمد. به شهدا به عنوان یک چهره خشن جنگی نگاه می‌کردم که مهم بوده بروند و بجنگند، اصلاً از بعد خانواده و ابعاد دیگر به آنها نگاه نمی‌کردم. تا اینکه یبماری مادرم پیش آمد. سرطان کبدی گرفتند و دکترها قطع امید کرده بودند. در همان روزها موضوع راهیان نور دانش‌آموزی پیش آمد. اوایلش بود و قرعه‌کشی کردند. من اسمم را نوشتم و اسمم در آمد. دوکوهه اولین جایی بود که رفتیم. شهید محمدرضا کارور را آنجا دیدم. یک تمثال بزرگ از او آنجا بود. حسینیه گردان مالک مقر شهید محمدرضا کارور بود. آن موقع نمی‌دانستم خواهر شهید کارور مسئول اتوبوس است و برایمان سخنرانی کردند. به او گفتم من به خاطر بیماری مادرم آمدم و هیچ ذهنیتی در مورد شهدا ندارم و خیلی هم برایم جذاب نیست. او گفت همین جا متوسل شو. محمدرضا خیلی حاجت داده است. همین کار را کردم و وقتی برگشتم به یک ماه نکشید که مادرم کاملاً خوب خوب شد. دکترها خیلی تعجب کردند چون سرطان کبدی اصلاً خوب شدنی نیست و آن هم با پیشرفتی که بیماری مادرم کرده بود وهمه می‌گفتند که تا دو سه هفته دیگر کارش تمام است. دکترها گفتند معجزه شده است. از آن زمان به بعد بود که سعی کردم که نه تنها در مورد شهید کارور بلکه درباره شهدای دیگر مطالعه کنم.

: بر گردیم به آن نقطه‌ای که دیدید مصاحبه‌ها و اطلاعات ناقصی در اختیارتان قرار دادند و اعتراض کردید، از سوی دیگر هم چنین سابقه ذهنی درباره شهید کارور داشتید، بعد چه شد؟ خودتان اطلاعات پیدا کردید؟

به هر حال چون من شفای مادرم را به واسطه این شهید گرفته بودم، دنبالش گشتم و در انتشارات لشکر 27 به نشر بعثت رسیدم و از آنجا گفتند با آقای گلعلی بابایی صحبت کنم. ایشان گفت شهید کارور برای ماست و اینجا پرونده دارد و مصاحبه‌هایش هست. مصاحبه‌ها از سال 63 و 64 به بعد بود. شهید سال 62 به شهادت رسید و بعدش مصاحبه‌هایی با خانواده و هم‌رزمان و دوستانش داشتند ولی گفتند که نمی‌توانیم در اختیارتان قرار بدهیم. من هم اصراری نکردم. سه یا چهار ماه بعد خودشان تماس گرفتند و گفتند که می‌توانید به دفتر نشر بیایید تا ما با شما آشنا شویم. پرونده شهید محمدرضا کارور را تحویل من دادند و قرار شد من هم از نوشته‌هایم برایشان بفرستم. من آنجا فهمیدم که نویسنده‌های دیگر مایل به نوشتن زندگی شهید نبودند و بعد هم پرونده‌ها را به من دادند.

نویسنده معروف گفت شهید نمی‌خواست کتابش را من بنویسم

: چرا نویسنده‌های دیگر مایل نبودند که این کار را بنویسند؟

آقای سرهنگی گفتند از نویسنده‌های قوی و قابل خواستند این کتاب را بنویسند و نشده است. من به آن نویسنده زنگ زدم. او به من گفت که وارد این پرونده نشو. چون کلی مشکلات و اتفاقات سر این پرونده سرم آمد و حتی یک بار هم زمین خوردم و پایم شکست و متوجه شدم شهید نمی‌خواهد کتابش را بنویسم. از طرف دیگر مصاحبه‌های درباره شهید خیلی بد است و 10 تا خاطره از آن‌ها نمی‌توانید پیدا کنید و اسمتان خراب می‌شود و نویسنده زیر سؤال می‌رود و یک پرونده قوی بگیرید... چند تا نویسنده دیگر که آنجا بودند، همین را گفتند. اما در مجموع به خاطر علاقه‌ام به شهید پرونده را برداشتم.

برای مظلومیت شهید کارور واقعاً ناراحت شدم

: با این حرف‌هایی که به شما گفتند نترسیدید؟

نه. اتفاقاً چون نویسنده‌های دیگر این کار را نمی‌نوشتند، برای مظلومیت شهید کارور واقعاً ناراحت شدم که چرا بعد این همه سال چندین کتاب راجع به زیردست‌های او و فرمانده گروهان‌ها و دسته‌ها نوشته شده اما از او که فرمانده گردان بوده کتابی بیرون نیامده است. حقیقتاً نترسیدم اتفاقاً موضوع برایم خیلی جذاب‌تر شد. چندین نویسنده این پرونده را برداشته بودند و ناقص تحویل داده بودند و گفتند که نمی‌نویسم و انگار خود شهید نمی‌گذارد کار پیش برود. همه دقیقاً همین را می‌گفتند. بعدتر که مصاحبه‌ها را خواندم دیدم همه حرف‌های کلی است. همه می‌گفتند محمدرضا کارهایش را پنهان می‌کرد همه می‌گفتند نماز شب می‌خوانده و خلوص داشته که همه شهدا داشتند و همه حرف‌ها کلی بود و آنجا به ناشر گفتم مصاحبه جدید شروع کنیم چون با این مصاحبه‌ها نمی‌شود.

: سراغ چه کسانی رفتید؟ افراد قابل توجهی برای روایت پیدا کردید؟

از مادرش شروع کردم که آن زمان در قید حیات بودند اما بیشتر خاطرات زمان تولد و دوران کودکی و قبل جبهه را یادشان بود. خواهرانش هم که آن زمان کوچک بودند و 3 برادراش هم که شهید شده بودند فقط فاطمه کارور که خواهرش بود و محمدرضا مدتی پیش او زندگی می‌کرد، اطلاعات خوبی به من داد. همسر شهید هم مایل به مصاحبه نبود و می‌گفت خاطرات زیادی ندارم. ولی بعدش خیلی همکاری کرد و چند جلسه مصاحبه کرد. سعی می‌کردم در جزئیات کتاب با خانواده هماهنگ باشم. بعد سراغ همرزمان رفتم. بعضی‌ها موج جنگی گرفته بودند. بعضی فراموش کرده بودند. زمان کرونا هم بود و باعث شد کار کند پیش برود. ولی به هر حال تمام سعی‌ام را کردم که از همه کسانی که چیزی می‌دانند اطلاعات بگیرم. حتی تلفنی با فرمانده سپاه صحبت کردم و به شهر گرده فیروزکوه که اصالتش برای آنجاست رفتم.

: مردم آنجا با گذشت این همه زمان، چیزی به یاد داشتند؟

بله. اهالی گرده او را می‌شناختند و حتی یک تابلو به اسم ایشان هم آنجا هست. آنجا خانه دارند و در رفت و آمدند و تابستان‌ها سه ماه در گرده بودند. اطلاعاتی که به من دادند این بود که خیلی بچه بازیگوشی نبوده اما مطابق شرایط روز زندگی می‌کرده و سربه زیر بوده است.

: شخصیتش بیشتر مذهبی بوده یا قبل از انقلاب یک شخصیت کاملاً معمولی و مثل جوان‌های دیگر داشته است؟

زندگی‌اش سه مقطع دارد. زمان نوجوانی‌اش به زمان طاغوت می‌خورد. مثلاً طبق مد روز لباس می‌پوشیده و لباس مارک در تهران برای خودش می‌خریده و موهایش را سشوار می‌کشیده و خلاصه به ظاهرش خیلی می‌رسیده است. بعدتر که به جوانی می‌ر‌سد به تهران می‌رود و در چاپخانه کار می‌کند و صاحب‌کارش فردی کاملاً طاغوتی بوده است. بعدتر با دوستان خوب آشنا  و زندگی‌اش متحول و پایش به مسجد و حسینیه بازمی‌شود. از آنجا سراغ فعالیت‌های انقلابی و فرهنگی می‌رود. در سال‌های نزدیک به انقلاب هم سربازی نمی‌رود تا به شاه خدمت نکند. علاوه بر اینکه فعالیت انقلابی داشته، سرباز فراری هم بود و به دنبالش بودند. قبل از انقلاب 10 روز دستگیر می‌شود اما اینکه چطور فرار می‌کند در هاله‌ای از ابهام مانده است.

هر آنچه را که با درآمد زمان طاغوت خریده بود، بخشید

: شهید کارور چطور در زمان جنگ تبدیل به یک فرمانده می‌شود؟

وقتی سپاه تشکیل می‌شود دوست داشته که به سپاه برود. خانه را تحویل می‌دهد و همه وسایلش را به خواهرش می‌دهد تا ببخشد، چون با درآمدی که نزد یک طاغوتی کار کرده، خریده بود. می‌گوید پولش درست نبوده، نماز و روزه‌هایش را هم از اول می‌گیرد. اول به غرب و کردستان می‌رود. بعد از مدتی به جنوب می‌آید. در عملیات آزادسازی خرمشهر، شهید همت از طریق شهید رستگار با شخصیت شهید کارور آشنا می‌شود و متوجه می‌شود که شجاع است و در کشیدن نقشه‌های جنگی نخبه. وقتی با شخصیت شهید آشنا می‌شوند از او می‌خواهند که فرمانده دسته بشود. او در عملیات خرمشهر فرمانده دسته می‌شوند و تعداد زیادی اسیر می‌گیرد. بعد از عملیات خرمشهر با شهید همت به لبنان و سوریه اعزام می‌شود و مسئول امنیت اطلاعات بوده است. شهید همت از او می‌خواهد که فرمانده گردان مقداد شود او قبول نمی‌کند ولی شهید همت به او تکلیف می‌کند که تکلیفتان است و باید قبول کنید. بعدتر  برای عملیات والفجر 4 و خیبر گردان ویژه تشکیل می‌دهند و برای لشکر 27 محمدرسوالله کادرسازی می‌کنند. فرزند شهید همت در خاطراتش گفت پدرم عملیاتی شروع نمی‌کرد تا اینکه محمدرضا خودش را برساند و روی نقشه‌هایش و اطلاعاتی که می‌داده و تجربه فرماندهی‌اش خیلی حساب می‌کرد و این در حالی بود که شهید کارور مشکلاتی در خانواده‌اش داشته و فرزندش نقصی مادرزادی در پاها داشته که باید مرتب به پزشک مراجعه می‌کرده و خانواده همسرش مخالف حضور او در جبهه بودند...

: در کجا شهید می‌شوند؟

شهید محمدرضا کارور در عملیات خیبر شهید و در جزیره مجنون مفقود می‌شود. خودش دوست داشت پیکرش برنگردد و چنین می‌شود. من اسم کتاب را گذاشته بودم «دل به بهار نمی‌بندم» به خاطر همین ماجرای شهادتش و اینکه پیکرش برنمی‌گردد. اما متاسفانه نشر تشخیص دادند که گمشده مجنون بگذارند. اما کتاب با اسم مجنون زیاد داریم و موضوع لو می‌رود.

: این کتاب بیشتر زندگینامه است یا داستان؟

به صورت مستند داستانی، زندگینامه شهید را نوشته‌ام.

: چه قدر به ماجراها شاخ و برگ داده‌اید؟ یعنی در این مستند داستانی کدام بخش‌ها زاییده قلم و تفکر شما است؟

قسمت نوجوانی، کودکی و جوانی بیشتر داستانی شده و به آن شاخ و برگ داده‌ام ولی همان‌ها مستند به مصاحبه‌هاست. من به فضای داستان شاخ و برگ دادم، اما با این وجود خانواده شهید کتاب را خواندند و تأیید کردند و گفتند دقیقاً همان‌طور است که تصویر کرده‌اید. اما وقتی وارد دوران جنگ و دفاع مقدس می‌شویم بیشتر به سمت مستند رفته است. چون کارشناس کتاب را می‌خواند و نمی‌گذاشت به سمت داستان برود.

: این کار به یکپارچگی کتاب ضربه نمی‌زند که یک بخش داستانی و یک بخش مستند شده است؟

کاملاً مستند نیست اینجا هم داستانی است ولی جنبه داستانی‌اش کمتر است. به دلیل اینکه برای بیان وقایع عملیات‌ها به سمت مستند رفته‌ام ولی باز هم سعی کرده‌ام آنجا هم داستانی باشد هر چند خیلی شاخ و برگ ندارد.

: کتاب شما می‌تواند تبدیل به فیلمنامه شود؟

 بله؛ به نظرم بعد از اصلاحیه، این کتاب می‌تواند به عنوان فیلمنامه بشود و فیلم خوبی هم از آن ساخته شود، داستان زندگی به اندازه کافی جذاب است. من هم کار می‌کنم و آموزش می‌بینم که این کتاب جذابیت بیشتری برای مخاطبانش داشته باشد.

: الان اگر نوجوان‌های امروز که مثل شما در سن نوجوانی خیلی در این وادی‌ها نبودید این کتاب را دست بگیرند، جذب کتاب می‌شوند؟

من این کتاب را دست نوجوان‌ها و بعضی جوان‌ها، معلم‌ها و رزمنده‌های دفاع مقدس دادم. خواندند واکنش مثبتی داشتند.

: دقیقاً چه بازخوردهایی گرفتید؟

نظر بعضی این بود که بعضی جاها شاخ و برگ داستان زیاد شده و جوان‌ها خیلی حوصله جزئیات را نداشتند و اینکه حجم کتاب هم زیاد است. البته من 350 صفحه برای کتاب درنظر گرفته بودم، ولی گفتند که چون اولین کتابی است که درباره شهید کارور نوشته شده و مصاحبه‌های زیادی انجام شده، بهتر است که بیشتر باشد و من به متنش مقداری اضافه کردم.

: یعنی چه که به کتاب اضافه کردید؟ مگر هرچه گفته شده بود را در کتاب نیاورده بودید؟

اول به من گفتند سقف کتاب 350 صفحه باشد، نویسنده هم جاهایی را که تشخیص می‌دهد مهم‌تر و جذاب است، می‌آورد. من اگر می‌خواستم همه را بیاورم بیش از هزار صفحه می‌شد خود من هم مصاحبه گرفتم و کتاب بیشتر شد. مشاور کتاب هم برای من نگذاشتند حتی نویسنده‌های باتجربه مشاور کتاب دارند و اگر این مشاوره بود کتاب خیلی بهتر پیش می‌رفت. البته آقای گلعلی بابایی و کارشناسانشان دو سه بار کتاب را خواندند و به من برگشت زدند و یک جاهایی اصلاحیه خورد و درستش کردم.

ماجرای عملیات یواشکی و دست نوشته با خودکار قرمز که بعد از 38 سال پیدا شد

 : وارد شدن به حوزه نوشتن از شهدا به نظر من یک رزق و روزی است و خود شهید باید نگاهی به آن نویسنده داشته باشد تا کارش پیش برود و همان‌طور که خودتان گفتید نویسنده‌های دیگر می‌گویند تا شهید نخواهد این اتفاق نمی‌افتد. از عنایتشهید بگویید موقع نوشتن این کتاب حس کردید این کتاب خوب پیش می‌رود و شهید نظری دارد؟

بله؛ من بعضی جاها به مشکل برمی‌خوردم. مثلاً در عملیاتی محمدرضا شرکت کرده بود و به کسی نگفته بود. یعنی در مرخصی بود ولی شرکت کرده بود. هیچ‌کدام از همرزمان حتی نصرت‌الله اکبری خبر نداشت. او در زمان عملیات فتح‌المبین مرخصی رفته ولی به خانه نیامده بود، برایم خیلی سؤال بود و کنجکاو بودم ببینیم این مدت کجا بوده است؟ اطلاعات عملیات‌ها را خواندم و یک دفعه اسم محمدرضا کارور را در عملیات فتح المبین با مسئولیت مسئول دسته دیدم. به خانه‌شان رفتم و جعبه‌ای را آوردند که داخلش یک دست نوشته کوچک پاره پاره و کم رنگ شده بود ایشان با یک قلم قرمز نوشته بود من در عملیات فتح المبین با لشکر 25 کربلا شرکت کردم و مسئول دسته بودم. فقط همین. تاریخ هم زده بود. خود خانواده هم خیلی تعجب کردند و گفتند ما تا به حال این را ندیده‌ایم. دنبال دست نوشته رفتم و تحقیق کردم. برادر خانمش گفتند که بله با من بود و یواشکی با هم رفتیم و نمی‌خواست کسی بداند.

یا یکی هم دو تا مصاحبه را دادم به دوستان پیاده کنند. دانشجو و معلم بودند و خیلی در این وادی‌ها نبودند. ولی به دلیل دوستی که با من داشتند به من کمک می‌کردند. دوستم اصلاً نمی‌دانست که در خانه، شهید را رضا صدایش می‌کردند چون اسم شاه محمدرضا بود، دوست نداشت محمدرضا صدایش کنند. به هر حال یک بار دوستم به من زنگ زد گفت: خواب شهید را دیدم و من تصویر شهید را تا به حال ندیده بودم. گفتم شما؟ گفت رضا کارور هستم. گفت مگر محمدرضا نیستید؟ گفت رضا صدایم می‌کنند. بعد گفته بود به دیدن مادر من بروید که به شدت مریض است. به هر حال ما به دیدن مادر شهید رفتیم که خیلی هم بد حال بود و 2 ماه بعد هم به رحمت خدا رفت. اما برای دوستم دریچه‌ای به این فضا باز شد و روحیه و تفکرش عوض شد. الان جزو گروه ما شده است و خودش برای مصاحبه شهدا می‌رود و الان درباره شهید مجید پازوکی می‌نویسد. یا خودم چندین بار دست از قلم می‌کشیدم و خسته می‌شدم اما نیرویی من را می‌کشاند تا کار را تمام کنم. البته ناشر هم خیلی عجله می‌کرد و مرتب تماس می‌گرفت که کتاب زودتر تمام شود. شاید نشر حوصله به خرج می‌داد و بیشتر رویش کار می‌کردم کتاب بهتری می‌شد.

: در صحبت‌هایتان از سختی کار هم گفتید. در مجموع اگر بخواهید جمع‌بندی کنید، سخت‌ترین بخش کار کردن در حوزه دفاع مقدس چیست؟

 به نظرم نوشتن برای دفاع مقدس یکی از سخت‌ترین کارها است، یعنی من الان رمان یا داستان می‌نوشتم زودتر تمام می‌شد. یک چیزی بر اساس خیال بود. اما نوشتن برای خانواده شهدا و از شهید و دفاع مقدس، یکی از سختی‌هایی که دارد، اولاً ناشر است که با همدیگر متفاوت‌اند و ذهنیتی دارند و اختیارات نویسنده را بعضاً محدود می‌کنند. مثلاً ناشر به من می‌گوید حتماً دانای کل بنویس. به هر حال سوم شخص نوشتن در مورد شهید بار جذابیت کتاب را پایین می‌آورد و نوجوان و جوان که می‌خواند صمیمیت ندارد. دانای کل از بیرون روایت می‌کند و می‌رود.

کتاب ویراستاری نشد

: یعنی اعمال نظر سختگیرانه روی کتاب دارند؟

بله این‌طور است، ولی اگر دست نویسنده را باز می‌گذاشتند که من‌راوی، همسر یا مادر باشد، بهتر می‌شد کتاب صمیمی‌تر می‌شد. ناشران دست نویسنده‌ها را در نوشتن می‌بندند و ویراستار قوی روی کتاب نمی‌گذارند و بعضاً از خود نویسنده می‌خواهند ویراستاری کتاب را انجام بدهد، من کل کتاب را خودم تایپ کردم و به ویراستاری نرسیدم ازبس عجله داشتند. من خودم معلمم و مشغله دارم و احساس تکلیف کردم که کتاب می‌نویسم، اما توقع دارند نویسنده حتی ویراستاری کتابش را هم انجام بدهد.

: این که بسیار غلط است. کسی که خودش یک ویراستار حرفه‌ای است، وقتی کتاب می‌نویسد حتماً باید یک نفر دیگر کتابش را ویرایش کند و اشکالات متن را بگیرد تا متنی خوب و شسته و رفته و تر و تمیز دست مخاطب برسد.

بله؛ اگر این کتاب ویراستاری می‌شد خیلی بهتر می‌شد. تمام کارشناسانی که کتاب را خواندند و خیلی باتجربه‌اند گفتند این کتاب به هیچ وجه ویراستاری نشده. من هم مطابقت دادم دیدم واقعاً ویراستاری نشده است. یا نمی‌خواستند خرج ویراستاری بدهند یا با عجله برای چاپ رفته است. ممکن است من نویسنده تعصب خاصی به نوشته‌ام داشته باشم اما وقتی شخص دیگری از زاویه دیگر و با چشم ویراستاری وارد شود متوجه اشکالات می‌شود. حتی فهرست کتاب هم با اشکال چاپ شده است.

: یعنی فهرست‌بندی و صفحه‌بندی نشده و همین‌طوری چاپ کردند؟

حالا نمی‌دانم چطور شده، ولی این‌طور است و دیگر اینکه ماکت کتاب را باید قبل از چاپ تحویل نویسنده بدهند تا ببیند کتاب چطور شده ولی آن را هم ندادند.

: چرا برای چاپ عجله داشتند؟

 می‌خواستند گزارش بدهند و به تعداد چاپ کتاب‌هایشان در سال برسند.

خانواده شهید دست نویسنده را می‌بندد

: این‌طور که کتاب ضایع می‌شود. شما اولین کتاب درباره یک فرمانده شهید اثرگذار دفاع مقدس را نوشتید و تلاش کردید که اطلاعات خوبی جمع‌آوری کنید، اما وقتی موقع چاپ بدون ویرایش و دقت نظر چاپ شود، یا در نوع روایت یا حتی نام کتاب کسی دخالت کند که اهلیت ادبی ندارد، باعث می‌شود این کتاب ضایع شود در نهایت دیده نشود، جوان ما نخواند و مردم آن را نبیند.

البته کارشناسان زیادی روی کتاب نظر دادند. آقای گلعلی بابایی، آقای حسام، آقای سرهنگی همه کتاب را خواندند گفتند کتاب خوب شده است، روان پیش می‌رود، اما ویراستاری می‌خواهد. من با تعداد زیادی از همرزمان شهید مصاحبه کردم و بعد هم کتاب را دادم که بخوانند و همه گفتند که ما محمدرضا کارور را در کتاب می‌بینیم و نظر شخصی و سلیقه نویسنده وارد نشده است. خانواده‌اش هم همین نظر را داشتند. اما ناشر باید با حوصله باشد و برای شهیدی که این‌قدر مهم است با حوصله بیشتری وقت بدهند. من زمان کرونا پدرم را از دست دادم و 6 ماه نمی‌توانستم دست به قلم ببرم. به دلیل مشکل روحی‌ای که پیدا کردم نمی‌توانستم ادامه بدهم، اما ناشر عجله داشت و مرتب می‌گفتند که شما به ما قول دادید فلان روز باید تحویل بدهید. این عجله ناشر دست و پای نویسنده را می‌بندد. به هر حال انجام کار در حوزه دفاع مقدس مشکلات خاصی دارد. همرزمان صحبت نمی‌کنند. عده‌ای هم که صحبت می‌کنند نمی‌خواهند دقیق اطلاعات بدهند، بعضی‌ها کلاً دوست ندارند اطلاعات بدهند. خانواده شهید هم کلاً دست نویسنده را می‌بندد و آن‌قدر ناشر به خانواده اختیارمی‌دهد که حتی می‌توانند جلوی چاپ کتاب را بگیرند.

: خانواده شهدا می‌خواهند تصویر خیلی عالی و بی‌نقصی از شهید ارائه بدهند اما بالاخره این تصویر از زندگی واقعی فاصله دارد و جوان امروزی با آن همذات پنداری نمی‌کند. این چه قدر آسیب‌زا است؟

خانواده می‌خواهند شهید را آرمانی نشان بدهند و نقدی هم که به کتاب من وارد شد همین بود. من نتوانستم خیلی از واقعیت‌ها را بیاورم و در لفافه بعضی جاها اشاره کردم. یا موضع‌گیری‌های سیاسی شهید هم همین طور.

 مردم باید بدانند شهدا هم اشتباه می‌کردند

: شهید مثل یک آدم معمولی زندگی می‌کرده و بعد متحول می‌شود و این امید بخش است.

بله، او خیلی معمولی بوده ولی خانواده این حقیقت را می‌خواهد کتمان کند و می‌خواهند در کتاب بنویسم همه‌اش نماز می‌خوانده و ... واقعاً این مشکل بزرگی در بحث دفاع مقدس و ادبیات پایداری است، ناشر خیلی دست خانواده را باز می‌گذارد.  اینجا را حذف کنید این را بنویسید این را ننویسید. و ناشر هیچ‌گونه دفاعی از نویسنده نمی‌کند خیلی راحت خانواده را ذی‌حق می‌داند و نمی‌گوید بالاخره این مصاحبه‌هایی بوده که خودتان انجام داده‌اید و حقایقی بوده که مستند است. بالاخره باید حقایق گفته شود تا مردم بدانند شهدا هم اشتباه می‌کردند ولی دوباره برمی‌گشتند. یک مشکل بزرگ همین است. اگر یک مقدار دست نویسنده را بازتر بگذراند در کتاب‌ها حقایق بیشتری می‌آید.

خیانت کردی که نگفتی قسمت‌هایی از کتاب را خودسرانه حذف کردند

: به هر حال وقتی یک شهید به بالاترین درجه‌ای که یک انسان می‌تواند، برسد، کتابی هم که درباره او چاپ می‌شود باید حداقل سنخیتی با این برتری داشته باشد. از قطع و نوع چاپ بگیرید تا عنوان کتاب و نوع روایت و ویرایش. اما وقتی ناشران دقت کافی در انتشار کتاب نمی‌کنند یا کتاب سرسری چاپ می‌شود، نتیجه‌اش انبوهی از کتاب‌های دفاع مقدس است که کسی آنها را نمی‌خواند و واقعاً خوب نیستند. نظر شما چیست؟

بله؛ متاسفانه الان کتاب‌هایی از شهدای شاخص ما چاپ می‌شود که نویسنده برای نوشتنشان زحمتی نکشیده و ناشر هم دقتی ندارد. چند وقت پیش در جلسه نقد این کتاب در خانه کتاب من همه این موارد را گفتم و بیشتر نقدهایی که به کتاب وارد بود، به ناشر برمی‌گشت. به نام کتاب، جلد کتاب و فهرست و غلط‌های ویرایشی و... ناشر باید پاسخگو می‌بود و فقط لبخند می‌زد. بعد از جلسه هم به من پیام دادند که چرا از ناشر انتقاد کردی. از سوی دیگر متأسفانه نویسنده‌ها می‌ترسند بگویند که عده‌ای به اسم کارشناسی در کتاب دست می‌برند. به من می‌گفتند چرا در جلسه نقد آنقدر محافظه‌کار بودی و این مشکلات را نگفتی و خیانت کردی که نگفتی قسمت‌هایی از کتاب را خودسرانه حذف کردند. اگر به خودم می‌گفتند به تناسب کتاب را کم حجم‌تر می‌کردم. کتاب چند بار رفت و برگشت اما حتی به من یک بار دیگر فرصت بازخوانی و ویرایش ندادند و گفتند شما فرصت برای این کار ندارید و باید سریع برای چاپ برود. من جلد و طرح کتاب را ندیدم حتی وقتی کتاب بیرون آمد خبرم نکردند که کتابتان چاپ شده و تبلیغاتش را در فضای مجازی دیدم و با خبر شدم!

: اگر این موارد اصلاح نشود بیشترین آسیب را در نهایت خود ناشر می‌بیند.

و نویسنده زیرسؤال می‌رود. من فقط یک سال تحقیق کردم، هماهنگی با همرزمان و خانواده بسیار زمان‌بر بود و راضی به مصاحبه نمی‌شدند. این مشکلات را ناشر نمی‌دید. فقط سریع می‌خواستند کتابی چاپ شود و بگویند کتاب محمدرضا کارور چاپ شد. من با تمام مشکلات، تمام سعی و توانم را به کار گرفتم تا حق شهید محمدرضا کارور ادا شود. دعا کنید برای چاپ دوم کتاب که هم ویرایش شود و هم خاطراتی که خانواده اجازه ندادند در کتاب بیاید، منتشر شود.

 

آخرین اخبار