زیر این آسمان کبود و پر از دود شهر بزرگ و پر از هیاهوی تهران، هر روز بسیاری از مردم جنوب شهر و شهرری و ورامین که راهی محل کار خود می شوند، از میدان شوش عبور می کنند؛ منطقه ای که هنوز زخم های اجتماعی بر در و دیوارش حکایت از رنج و مشکلات مردم را می دهد؛ همان منطقه ای که هر روز صبح هنگام عزیمت به محل کار می توانید تعدادی از آسیب پذیرهای منطقه را در حاشیه کوچه و خیابان هایش ببینید و اگر شب از این منطقه عبور کنید، که دیگر هیچ.
ساختمان های قدیمی این محل هنوز بوی سال های قدیم را می دهد و ساخت و سازهایش هم ظاهرا به خاطر بافت فرسوده، متوقف است. البته بعضی دیوارهای نیمه افراشته، خانه های قدیمی و کوچه های تنگ و باریک این محله برای خیلی ها آشناست و با آن خو گرفته اند. چون یک دوست قدیمی باعث شده تا پابند او شوند و آنهایی هم که خیلی بامرام بودند ولی به دلیل مشکلات مجبور به جابجایی منزل شدند، هنوز همچون کبوتران، جَلد اینجا هستند. سید ابوالفضل کاظمی را می گویم؛ دوست بسیاری از شهدای دفاع مقدس به ویژه رزمندگانی که به صید کاظمی افتادند و گردان میثم از لشکر ۲۷ محمد رسول الله در دوران دفاع مقدس، میعادی برای آنها بود تا از آنجا به سوی معبود پر کشند.
می خواهم همچون لوتی ها و داش مشتی ها در بعضی از قسمت های این گزارش به جای رعایت نکات ادبی و لفظ قلم نوشتن، به زبان داش مشتی ها بنویسم؛ مثل برخی از مردم این محله و به ویژه کسانی که در این یک ماه، چگونه قربون صدقه رفیق بامرامشان می رفتند و زمانی که شنیدند او هم پر کشیده و دنیا را برای دنیادوستان گذاشته، بساط مردونگیشون رو پهن کردند و هم در برنامه غسل و کفنش شرکت کردند که شب قبل از تشییع در تکیه سادات یا پاتوق دوستان قدیمی سید برگزار شد، هم زیر تابوتش رو گرفتند و بدرقه اش کردند و هم در مراسم یادبودش دل تسلای بر و بچه هاش شدند.
از روز تشییع می خواهم بنویسم. چه تشییع باشکوهی! در گوشه ای از این شهر پر دود و آلوده، زمانی که خیلی ها به دنبال یه لقمه نون حلال بودند و عده ای هم سرشون به دنیای بی مرام گرم بود، برخی از بچه های داش مشتی، رفیق قدیمی شون رو فراموش نکردند و خودشون رو به مسجد توفیق رسوندند؛ همون مسجدی که از خیابون باریک و یک طرفه امام موسی صدر به خیابان ری راه داره ولی هیچ مسئول و مقامی در این تشییع حضور نداشت یا اگه داشت نمی خواست دیده بشه؛ جمالشون رو عشقه! مثل خود کاظمی که هیچوقت نمی خواست کاری رو به نام خودش تموم کنه.
همه رفیقای فاب و قدیمی اومده بودند؛ مراسم تشییع نبود، یک مجلس دید و بازدید همه قدیمی های جبهه و جنگ بود که سر و سِری با سید داشتند. هر کدومشون خاطره داشت ولی توفیر داره؛ یعنی یکی ممکنه یه خاطره داشته باشه و یکی اینقدر خاطره داره که به اندازه کتاب کوچه نقاش هاست.
توی همین خیابون امام موسی با چند نفرشون صحبت کردم. نمی خواستم مزاحم گعده و صحبت های خاطره انگیزشون بشم ولی وقت تنگ بود و جنازه روی زمین. بذارید از کسی شروع کنم که یکی از بچه های رزمنده دوران جنگ، بهم گرا داد و درحالی که دستم را گرفته بود و توی جمعیت جابجا می شدیم، گفت اوناهاش، آخرین بازمانده از گروه جنگ های نامنظم شهید چمرانه.
رفتم سراغش؛ در حالی که با دوستای قدیمیش صحبت می کرد. با یه مقدمه کوچیک ازش خواستم مصاحبه کنه. گفت اسمم رو می خوای چیکار؟ هنوز هم نمی خواست خودش رو معرفی کنه. دستی به بغل دستی اش زد که از بچه های قدیمی جنگ بود و با همون لوطی گریش گفت تو اسمم رو بگو. اسمش حسن شاه حسینی بود. گفتم پس شما کل هشت سال رو توی جنگ بودی! گفت با اجازه تون ۱۰ سال و ۶ ماه توی پرونده ام سابقه جبهه است. یعنی از صبح ۲۲ بهمن اسحله به دست گرفتیم؛ از کردستان بگیر تا ترکمن صحرا و جاهای دیگه. سه ماه قبل از شروع جنگ به خوزستان رفتیم و با خلق عرب جنگیدیم. هر چی هم به آقای بازرگان گفتیم عراقی ها می خوان به ایران حمله کنن، قبول نمی کرد و می گفت امکان نداره که آخرشم دیدیم چی شد.
دلم نمی اومد حرفش رو قطع کنم؛ از بس که بی غل و غش حرف می زد و صداقت از کلامش می بارید. می گفت سال ۶۰ بعد از شهادت چمران به من گفتند تکلیفه که به سپاه بیایی و ما هم قبول کردیم. بعدا دو هزار و ۵۰۰ تومان حقوق دادند. الان هم هیچی نداریم. گفتم که؛ لاتیم. چهار تا برادر بودیم که دو تا شهید شدند و دو تا جانبازیم ولی نه با بنیاد جانبازان کاری داریم نه با بنیاد شهید معامله ای داریم. می تونید برید سرچ (جستجو) کنید. ما برای اون کسی که جنگیدیم و کار کردیم، حالا روزی مون رو هم داده و عزتمون هم سرجاشه. حرفامون رو هم رک می زنیم و از احدالناسی هم واهمه نداریم که نکنه مالمون رو بگیرن. حقوق مقوق هم نداریم. دیگه چی میخوای؟
جمالش رو عشقه! بعد هم همین لات و لوت محله شوش درس خداشناسی و توکل داد و گفت: خدا به یه مورچه، روزی می ده. اون وقت به من و تو نمیده؟ همون خدایی که می گه من، به بنده هام از مادر مهربونترم. مگه میشه حرف خدا نعوذ بالله دو تا درآد. این حرفا نیست. لات ها توی این مسلکند. فقط یه ذره عشقلاتی حرف می زنند. همه میگن اینا کلاس ندارند. نه ما کلاس ملاس نداریم. ما بنده خداییم و خدا هم خدایی باید بکند؛ قانون خودش دیگه. اون دنیا هم راضی به رضای خدا هستیم. اگه بگه برو جهنم، می ریم جهنم و اگه بگه برو بهشت میریم بهشت...
حرفای دلنشینش از دل برمی خاست. به همین خاطر، آخر حرفاش گفت حرف دلم رو گفتم. وقتی ازش پرسیدم خاطره چی داری از سید؟ درحالی که خنده بر لبانش بود، گفت: سید، همه زندگیش خاطره بود. نمی دونم کدوم رو بگم.
قبل از این که خاطره ای از مرحوم کاظمی بگه، سر و کله چند تا از بچه لات های قدیم و رزمندگان خوش مرام پیدا شد؛ رزمندگانی که حالا قیافه هایی با چین و چروک روی صورت و موهای سفیدشان، داد می زنه که مرام، سن و سال حالیش نیست؛ هر چند بازنشسته بشن یا حتی از کارافتاده و از پاافتاده. خوشم میاد با این همه مشکلات و گرفتاری ها، همچنان لبخند به لب دارند و با یادی از شیرین کاری های ایام جنگ این شعر رهی معیری رو تداعی می کنند که «یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم؛ در میان لاله و گل آشیانی داشتم، گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار، پای آن سرو روان اشک روانی داشتم».
حالا بعضی از همین لاتها که پروانه وار به دور سید می گشتند، آرام جانشان را از دست داده اند و کمتر کسی را پیدا می کنند که با آنان همزبانی کنند. مثلا جواد کاشانی که بدموقعی هم سراغش رفتم، خیلی بامرام بود. طوری صحبت کرد که بغض، توی وسط مصاحبه گلوش رو گرفت و از ادامه صحبت عذرخواهی کرد. حق هم داشت؛ چون توی همون چند جمله ای هم که گفت، از مرام و مشتی گری سید تعریف می کرد. می گفت از زمان نوجوانی خیلی از این کسایی که شهید شدند، در هیات سید ابوالفضل بزرگ شده بودند. وقتی گفتم یه خاطره، گفت از خاطرات چی بگم؟ فقط بگم که خودم را خیلی مدیون کاظمی می دونم. توی جنگ با هم بودیم. کربلای پنج توی گردان میثم با ایشون بودم.
یه کمی لفظ قلم صحبت می کرد؛ خیلی هم با ادب توی شبستان مسجد کوچیک توفیق ایستاده بود و به سید ادای احترام می کرد. گفت شهید ارسنجانی و حسین طاهری و سید با هم بودند و هیچوقت هم معلوم نشد کدوماشون فرمانده گردانه. چون این داستان ها را با هم نداشتند. سید توی خیلی از کارها، چیزهای ریز را می دید و توجه می کرد. از خانواده های شهدا بگیر تا سربازی که به گردان آمده بود و سید به فکر خانواده او هم بود.
بغض کاشانی به گریه تبدیل شد و اشک هایش روان. صدای حاج منصور از بلندگوی مسجد به گوش می رسید که به یاد رفیق قدیمی اش، در کنار پیکر سید، روضه می خواند و بچه محل های سید هم گریه می کردند. صدای حاج منصور همون صدای دوران جنگ بود و سوز همون زمان رو داشت و بعد هم میکروفون را داد به حسین سازور، رفیق باوفای سید. دیگر جای مصاحبه نبود. جای شما خالی چه صفایی بود داخل مسجد و در کنار پیکر این پیرغلام اهل بیت.
دلم نمیاد صحبت های شاه حسینی را ناتمام بگذارم. این رزمنده پیشکسوت بعد از خوش و بشی که با دوستانش داشت، گریزی هم به سابقه بر و بچه های رزمنده لب خط و میدان قیام زد، یعنی همون موتورسوارهایی که به دور سید جمع شدند و همگی به جبهه رفتند؛ همون رزمندگانی که خانم راحله صبوری تصویری زیبا از رزم و بزمشان را در کتاب کوچه نقاش ها کشیده که برای بچه های جنگ و همرزمان سید، ماندگار و یادگار شد. دمش گرم و قلمش مستدام.
شاه حسینی خیلی ساده در وصف سید گفت: یک نیروی بسیجی بود. بزرگترین خاطره ام این بود که سید یکی از لات های لب خط بود. ما همه بچه های لب خط میدون قیام، همون میدون شاه قدیم هستیم. وقتی جنگ ایران و عراق شروع شد و حتی قبل از جنگ یعنی زمان جنگ کردستان اولین گروهی که از ملت ایران به امام (ره) لبیک گفتند، همین سید و بچه های پایین شهر بودند؛ لات بودند نه لوت.
بعد هم گوشه ای به حوادث و اغتشاشات اخیر زد و اینگونه به لات و لوت ها ربطش داد: لوت مثل برخی هنرمندها و هنرپیشه هایی که از کنار ما خوردند و بهترین مسافرت ها رو دارند و بهترین حقوق ها رو می گیرند ولی زمانی که چند تا سطل آشغال را آتیش زدند، رفتند طرف اونها در حالی که بچه های پایین شهر لات هستند.
گفتم شنیدم سید بعد از جنگ هم خیلی فعال بود که شاه حسینی او را تاریخ متحرک نامید و گفت: سید، دائما بانی خیر بود. یعنی هم هیات داشت، هم به خانواده شهدا سر می زد و هم برای جوانان صحبت می کرد. ما با این سن و سال، خیلی از خاطرات ۴۰ سال پیش رو فراموش کرده ایم ولی سید به خاطر داشت و برای جوونا تعریف می کرد.
دل کندن از یک دوست جدید، خیلی سخته، چه رسد به رفیق قدیمی که توی سنگرهای خط مقدم و زیر چادرهای جبهه هوای رفیقاش رو داشت و گاهی سر شهدا رو به دامن می گرفت یا تمام تلاشش رو می کرد تا اگه شهیدی توی تیررس دشمن هست، پیکرش رو به عقب برگردونه.
مجید باغبان یکی از همون رفقای سیده که می گفت مرحوم کاظمی سلطان بچه رزمندگان تهران بود. باغبان که از سال ۶۰ به عنوان پیک سید ابوالفضل در جبهه ها و سنگرها به دنبال فرمانده خود بود، گفت که تا دلت بخواد از سید خاطره دارم؛ به اندازه کتاب کوچه نقاش ها. او که تقریبا با همه بدرقه کنندگان پیکر سید آشنایی داشت و با خیلی هاشون خوش و بش می کرد، خاطراتی ۳۵ ساله در سینه داره. او درباره فعالیت های بعد از جنگ این رزمنده قدیمی از واژه های مردمداری، مشتی ولوتی گری اسم برد و گفت: سید دست دیگران رو می گرفت و میان مردم آشتی برقرار می کرد. فقط دنبال کار خیر بود و برای خودش هیچ چیزی نمی خواست. به همه رو می زد ولی برای خودش به یک نفر هم رو نزد.
بگذریم از رزمندگان مخلصی که هنوز هم نه می خواستند مصاحبه کنند و نه می خواستند فیلمی از آنها منتشر شود. چقدر سخت است مصاحبه با برخی از این پیشکسوتان جهاد و شهادت که هنوز هم نمی خواهند چهره شوند تا مبادا به شهرتی برسند و ذره ای از اجر آن سال های به یادماندنی ضایع شود.
سید مجتبی هادیان که نسبتی فامیلی هم با سید داشت، از خاطرات منطقه بدر و برخی عملیات های دفاع مقدس گفت ولی به این نکته هم اشاره کرد که هر کسی اسم سید ابوالفضل را بشنود، می گوید او همان کسی بود که خاطرات جبهه را می گفت. سید هر جایی که بود، یعنی چه از زمانی که با شهید چمران بود و چه در زمان جنگ های نامنظم و چه گردان میثم، بر و بچه ها و همه مَشتی ها را دور خودش جمع می کرد.
این جانباز نابینا همانگونه که بر روی صندلی داخل شبستان مسجد نشسته بود و منتظر دوست قدیمی اش، یعنی سید ابوالفضل بود، با شنیدن صدای لا اله الا الله، متوجه شد که رفقای قدیمی سید، زیر تابوت او را گرفته و به داخل مسجد می آورند تا پس از مداحی و قرائت زیارت عاشورا، راهی بهشت زهرایش کنند.
لحظاتی به احترام سید و تمامی دلسوزان جنگ و انقلاب که نگذاشتند یاد و خاطره شهدا در پیچ و خم زندگی روزمره مردم گم شود، فاتحه ای قرائت کردیم و هادیان، این جانباز دفاع مقدس گفت: در زمان جنگ گاهی زنگ می زد و می گفت می خواهیم به خانه شهید سر بزنیم یا به بهشت زهرا برویم که ما هم او را همراهی می کردیم. خیلی از وقت ها برای همه ما صحبت می کرد؛ همیشه به دنبال درد مردم بود.
او از حسینیه ای سخن گفت که سید در نزدیکی میدان شوش بنا کرده بود و بیشتر شب هایش را آنجا به سر می برد و به کسانی رسیدگی می کرد که کنار خیابان بودند و حتی برای آنان حمام درست می کرد. اینگونه بود که سید خیلی ها را مرید خود کرده بود. او درد مردم را درد خودش می دانست؛ بی پرده صحبت می کرد و گاهی به برخی افراد برمی خورد که چرا سید اینگونه صحبت می کند.
برای این که ادامه مراسم را از دست ندهیم، صحبت ها را کوتاه کردیم ولی هادیان گفت: الان که سید رفت، خیلی ها یتیم شدند. عاقبت به خیری این است که سال ها بعد از جنگ زنده بمانی و این گونه خدمت کنی. کاظمی، دوشنبه شب ها بچه ها را توی تکیه کوچک خودش جمع می کرد و مراسم روضه برگزار می کرد. در واقع کسی را از دست داده ایم که نمی توانیم جایگزینی برایش پیدا کنیم.
در میان این همه بر و بچه های قدیمی جنگ که در مقابل مسجد توفیق و خیابان ری برای رفیق قدیمی شان آمده بودند، به دنبال یک جانباز می گشتم که یک دستش را به یادگار در میدان های جنگ به جا گذاشته بود و از قضا خیلی هم با سید حشر و نشر داشت. بعد از مراسم تشییع، در میان بدرقه کنندگان سید، یافتمش. اسمش عباس رضاپور بود، معروف به عباس علمدار.
این بچه محل کاظمی گفت: سید کارهایی در زندگی خودش می کرد که مردم امروز باور نمی کنند. مثلا یکی از کارهای کوچیکش این بود که وقتی از جبهه می اومدیم تهران، می گشتیم دنبال این که چه کسی مشهد نرفته و رایگان می بردیمش و کسی هم نمی فهمید که این زائرامام رضا (ع) پول داده یا نداده.
رضاپور که میان مصاحبه با این و اون هم، سلام و علیک می کرد، گفت: سید، کارهای سنگینی می کرد. از اینجا می رفت توی روستاها و به خانواده های نیروهایی سر می زد که توی گردانش به شهادت رسیده بودند. یقه مسئولین را می گرفت و می گفت بلند شو برو ببین چه کار می کنند که نمونه آن حسین اسماعیلی بود. زمانی که رفتیم توی یک روستا، پیداش کردیم؛ به او گفتیم اینجا چه کار می کنی. گفت چون پول پیش نداشتم، اومدم اینجا زندگی می کنم. پای حسین اسماعیلی از صدقه سر مسئولان، ۶۰ تیکه بود که با چسب دوقلو چسبانده بود و من و سید یک پای مصنوعی برایش گرفتیم ولی اسماعیلی می گفت پای مصنوعی، اسرافه.
محمد تیموری هم یکی از جانبازان دفاع مقدس در این مراسم حضور داشت. وقتی پرسیدم چنددرصدی؟ گفت هیچ درصد. بعد با لبخندی ادامه داد: من توی لشکر سیدالشهدا بودم و سید، لشکر ۲۷ ولی به خاطر رفاقت، با هم رفت و آمد داشتیم. در مجموع سید یک رفیق بسیار خوبی برای ما بود و یک رفیق ارزشی. شاید خیلی ها در زندگی بودند که رحلت کردند ولی به نظرم رفتن سید برای ما بازمانده های دفاع مقدس حیف بود. سید، زبان گویای بچه های جنگ بود. کاظمی تونست این رسالت رو بعد از جنگ همه جا به مردم برسونه و نذاشت حق بچه ها ضایع بشه. با زحمتی که او کشید و کتاب کوچه نقاش ها را روایت کرد، یادگار خوبی به جا گذاشت.
تیموری از رسیدگی های مرحوم کاظمی به محرومان سخن گفت و این که همسر خدابیامرزش هم در زمان جنگ، هوای پشت جبهه را داشت و به خانواده های شهدا و جانبازان سرکشی می کرد. وقتی هم خود سید از جبهه می آمد، برای جهیزیه نیازمندان تا جایی که می تونست از دیگران کمک می گرفت و در کارهای خیر همواره مشارکت می کرد. دمش گرم؛ تیموری رو می گم که وسط مصاحبه، یکی از دوستان قدیمی به تورش خورد و تیموری هم با جمله من نوکرتم، ارادت خود را به ثبت رساند ولی نه از نوع دفترخونه ای؛ گرچه حاضر بود محضر هم برود.
این رفیق تیموری خاطره ای داشت که خیلی به گفتنش تمایل نداشت ولی با اصرار دوستاش گفت که چگونه برای این که به همراه علی نصرالله، جبار ستوده و شهید حسن قربانلو به دعای کمیل حاج منصور برسند، فرمون ماشین رو به دست سید داده بودند تا سه سوته، از قم به شهرری برسند ولی به دلیل پیچی که سید، درست ندیده بود، نزدیک بود همگی راهی بهشت زهرا شوند و زمانی که حاج منصور، داستان رو شنیده بود، سر به سر سید گذاشته بود که مگه مجبور بودید بیایید دعای کمیل.
وقت تنگ بود و یاران سید، غریبانه راهی محل کار یا خانه های خود می شدند که در این میان اکبر جنگروی یکی از بسیجیان جبهه و جنگ به بیان آخرین خاطره ای از سید پرداخت که مربوط به دو ماه پیش است. جنگروی گفت: ۲۰ روز قبل از آخرین باری که سید به بیمارستان رفت و دیگر برنگشت، با هم توی یک مراسم رونمایی از دو جلد کتاب مربوط به شهیدان شرکت کردیم و در مسیر بازگشت سید رو به من کرد و گفت داش اکبر اگه طوری بشه و رفتیم اونور(جهان آخرت) و چشممون به شهدا افتاد خودمون رو این جوری، در حالی که سرش را زیر یقه کتش پنهان می کرد، قایم نکنیم؟!
سردار محمداسماعیل کوثری را هم که می شناسید؛ نماینده مردم تهران توی مجلس و از دوستان قدیمی سید که اواخر مراسم تشییع خودش را به دوستانش رساند و جزو آخرین مشایعت کنندگان سید بود. او در حالی که با همسنگران قدیمی اش مشغول سلام و علیک و خوش و بش بود، گفت که سید ابوالفضل با همان روحیه داش مشتی خودش، در جنگ هم پای کار بود و در همه عملیات ها حضور داشت.
دمش گرم. شاید باور نکنید ولی کوثری هم با آن همه مسئولیت هایی که داشته و دارد، میان مصاحبه، به صورت مرتب به این و اون سلام می داد که یا می گفت نوکر شما یا می گفت کوچیک شما و با دیگران حال و احوال می کرد و زمانی هم که چند کلمه دیگه درباره مرحوم کاظمی گفت، عذرخواهی کرد و مشغول خوش و بش با رفقای قدیمی خود شد و رفت. دست خدا به همراش.