به گزارش خبرنگار فرهنگی ایران اکونومیست، دیدن یا شنیدن اخبار رویدادهای چند هفته اخیر بعضاً یادآور دیالوگهای بهیادماندنی در فیلمهای سینمایی است. یکی از این دیالوگها گفته 'پرویز پرستویی' در یکی از سکانسهای «آژانس شیشهای» است.
دیالوگی که حکایت از غیرت و وطنپرستی دارد، پرستویی آنجا میگفت: «یکی بود، یکی نبود؛ شهری بود خوش قد و بالا. آدمهایی داشت محکم و قرص! ایام، ایام جشن بود، جشن غیرت. همه تو خوشحالی بودند که یک غول حمله کرد به این جشن؛ این غول گشنهای بود که میخواست کل شهر رو ببلعه. حرف افتاد که با این غول چیکار باید بکنیم؟ پیر مراد جمع گفت: باید تازه نفسها برن به جنگ غول؛ قرعه به نام جوانها افتاد و اونا به این جنگ رفتند....»
بله؛ امروز هم قرعه به نام جوانها افتاد، قرعهای که حکایت از غیرت و وطنپرستی دارد و نمادی از ایستادگی پای آرمانهای مقدس است. حکایتی که اینبار در یکی از محلههای شمال شرق پایتخت و در دامنههای جنوبی رشته کوه البرز شنیدنی میشود.
آرام آرام که شیب خیابانها بیشتر میشود و نفس خودرویی که بر آن سوار بودیم بریده بریده میشود، انگار زاویه دیدمان نیز باید همسو با شیب تند خیابان به سمت آسمان تغییر جهت بدهد، چون تعدادی عکس و پوستر از جوانی رشید و مصمم در بخشهای مختلف مسیر نصب شده است. اولین بار نیست که عکسش را میبینم، در چند روز اخیر بارها در گزارشهای تلویزیون و خبرها نگاهمان به دیدن صورتش عادت کرده است، اما این بار با دقت بیشتری به آن نگاه میکنیم. تا دقایقی دیگر قرار است وارد منزلی شویم که حتماً سلمان در آن رفت و آمد داشته و شاید ردی از نفسش روی دیوار و پنجرههای غبارگرفته شهریورماهی خانه باقی مانده است.
هرقدر به مقصد نزدیکتر میشویم صورت مصمم او بیشتر در بیلبوردها و نمایههای شهری در چشممان خودنمایی میکند، تا اینکه به میدان پایانی، خیابان پایانی و مقصد نهایی میرسیم. انگار عکسها و بنرهای تبریکِ شهادتش راهنمای مسیر ما بود که مطمئن شویم مسیر را درست آمدهایم.
سردر خانه، پُر از بنر است، یکی تسلیت گفته و یکی تبریک، یکی از سازمان فلان است و دیگری از هیئت بهمان. نمیدانم چرا، اما ناخودآگاه یاد آن بیت مشهور مولوی میافتم که میگفت: «هر کسی از ظن خود شد یار من» هرچه هست مطمئن میشویم که اینجا خانه پدری شهید است و ما برای تهیه یک گزارش آمدهایم.
نمیدانیم چه چیزی انتظارمان را میکشد، شاید مادر و همسری گریان و ناراحت در فراغ همسر و فرزند، شاید بچهای که مشتاق دیدار بار دیگر صورت مهربان پدر است. شاید هم ...
انتظار هر چیزی را داریم به جز اینکه با خانهای شلوغ روبهرو شویم. خانه پر از گروههایی است که برای تصویربرداری و تهیه گزارش آمدهاند. ابتدا کمی توی ذوقم خورد که در این شلوغی چگونه کار کنیم، اما شوق شنیدن سخنان نزدیکترین اطرافیان شهید، پایم را به درگاه خانه میکشاند.
طبق عادت همیشگی، اولین چیزی که نظرم را به خود جلب میکند، تابلوهای نصبشده روی دیوار است. یکی از آنها چشمم را میگیرد و نوشتهاش را سریع میخوانم: «شهید امر به معروف، روح الله امیراحمدی.» قبل از جلسه و برای آماده کردن سوالات دربارهاش کمی خوانده بودم، اما تصویرش را برای اولین بار میدیدم. چه قدر جوان است؛ بعید میدانم دهه سوم زندگیاش را دیده باشد!
دقیقاً روبهروی همان عکس، تابلوی دیگری نصب شده که سه تصویر روی آن خودنمایی میکند. در وسط، پیرمردی حدوداً 60 ساله قرار دارد، سمت راست تصویر سلمان است و سمت چپ تصویر دیگری از روحالله نقش بسته است.
چند دقیقهای میگذرد تا دوربینها را آماده کنیم و از برادر شهید بخواهیم تا جلوی ما بنشیند. محمدعلی امیراحمدی، برادر شهید است که پیراهن مشکی به تن دارد و روبهرویمان نشسته است. اولین سؤالم با پاسخی عجیب روبهرو میشود: میپرسم: شما برادر بزرگترید؟ جواب میدهد: «برادر بزرگتر بودم، اما حالا آخر شدم!»
سخنانش را ادامه میدهد و میگوید: 'بعد از رفتن برادرم روحالله، بههم نزدیکتر شدیم و همه کارهایمان را با هم انجام میدادیم. با هم سفر خانوادگی میرفتیم، با هم خرید میکردیم و ...'
همین که میگوید همیشه با هم بودیم، فرصتی به من داد تا بپرسم «لحظه شهادت کنارش بودید؟» سری به نشانه تایید تکان میدهد و ماجرای آن شب را مو به مو تعریف میکند: 'وارد محله امامزاده حسن شدیم. یک گروه تقریباً 15 نفره با موتور بودیم. به سمت خیابان سجاد شمالی آمدیم و وارد چهارراه فلاح شدیم. آن موقع دیگر خبری در محله نبود و همه رفته بودند. در حین برگشت، به نزدیکی مسجد امام سجاد علیهالسلام و خیابانی رسیدیم که به سمت بازار مبل میرود. به ما خبر دادند که در این خیابان درگیری است و آتش زدهاند. وارد این خیابان شدیم و دیدیم که 50-60 متر جلوتر کاملاً بسته شده است.
محمدعلی امیراحمدی، برادر شهید سلمان امیراحمدی
7-8 متر مانده به راهبندان، از سمت چپ و داخل کوچه، بچههای ما سنگباران شدند. چند موتور رد شد و رفتند تا راه را باز کنند اما اکثریت ماندند. آنهایی که ماندند به سمت کوچه رفتند تا پاکسازی کنند. من و سلمان هم جزء آنان بودیم. اغتشاشگران از کوچه بیرون نمیرفتند و فقط فاصلهای را با ما رعایت میکردند. ناگهان از یکی از نقاط مشرف بالا، به آقا سلمان که در یک متری من ایستاده بود با سلاح ساچمهای شلیک کردند. پرت زمین شد و دیدم که غرق خون شده است. کوچه 6 متری و تاریک بود و زمانی که نزدیک شدم دیدم که صورتش پر از ساچمه است. تقریباً از بالای قلبش تا کل صورتش ساچمه خورده بود. یک تیر شلیک شده بود، اما 52 تا ساچمه خورده بود.'
معصومه ابراهیمی، مادر شهید است. در فاصله حدوداً 2 سال از فراق همسر، داغ پسر دومش را دیده، با خود میگویم حتماً اوضاع خوبی ندارد، صورتش نیز همین را میگوید اما لحن صدایش جور دیگری است. قرصِ قرص است و پشیمانی فرسنگها با قلب او فاصله دارد.
ماجرای شهادت پسرش روحالله را تعریف میکند؛ آه و افسوس دارد، بالاخره مادر است و مادر تاب فراغ فرزند ندارد اما با همان لحن قاطع اینچنین ماجرا را برایمان تعریف میکند: 'روح الله میخواست به جمکران برود، اما جا نبود و قسمت نشد برود، به مقبرة الشهدا رفت و حدودا غروب بود که برگشت؛ به مسجد رفت. ظاهرا در مسیر تذکری برای امر به معروف به یک نفر میدهد، اما بعد از نماز ، آن فرد به همراه گروهی از دوستانش به او حمله میکنند و با چاقو او را به شهادت میرسانند.'
معصومه ابراهیمی مادر شهید سلمان امیراحمدی
لابهلای حرفهای همسر شهید یک خاطره برایم بیشتر مهم میشود. سال 94، سلمان میخواسته به سوریه برود، اما به دلیل شهادت روحالله این اجازه را به او نمیدهند.
فاطمه اسلامیفر، همسر شهید سلمان امیراحمدی این ماجرا را اینگونه شرح میدهد:
'سال 1394 بود که ایشان با گروهی آشنا شده و برای حضور در سوریه ثبتنام کرده بود. به من گفت که باید 3-4 هفته برای حضور در دوره آموزشی بروم تا بتوانم در سوریه حضور پیدا کنم. خیلی بیتابی کردم و از او خواستم که نرود؛ اما او گفت: «نمیتوانم نروم، چرا که منم سهمی دارم.» به دوره آموزشی رفت، اما در میاندوره به او گفته بودند که نمیتواند برود. از آنجا که خانواده امیر احمدی یک شهید داشت، فرد دیگری اجازه پیدا نمیکرد که به سوریه برود. البته تا آخرین لحظه تلاش کرد، اما نتوانست به آرزویش برسد. واقعاً ناراحت بود و خواب و خوراک نداشت.
جالب است بدانید که گروهی که سلمان میخواست همراه با آنان به سوریه برود، همان شهدای خانطومان بودند که تقریباً تمامشان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند یا مفقود الأثر شده بودند. همین موضوع او را بسیار بیشتر ناراحت میکرد و میگفت: «اگر میرفتم، شهادتم حتمی بود.»'
فاطمه اسلامیفر، همسر شهید سلمان امیراحمدی
او خاطره تعریف میکند، اما من در دنیایی دیگر سیر میکنم. به این فکر میکنم که قدیمیها میگویند که «دیر و زود داره، اما سوخت و سوز نداره» انگار داستان زندگی سلمان نیز از همین ضربالمثل قدیمی تبعیت میکند. 7 سال تأخیر برای شهادت! حکمتش چیست؟ نمیدانم!
عذرا قدیری مادر همسر شهید سلمان امیراحمدی است که در این گفتوگو حضور دارد. او خاطره جالبی از شب خواستگاری دخترش توسط سلمان مطرح میکند و میگوید: از ما پرسیدند که از داماد چه میخواهید؟ پاسخ دادیم: «هیچی نمیخواهیم، فقط ایمان و اخلاق.»
مصاحبهمان در یک جلسه تمام نمیشود و باید دوباره به خانه شهید برویم. وقتی برای بار دوم به منزلشان میرسیم، برادر شهید سورپرایز ویژهای برایمان دارد. دفترچه کلاس اول سلمان، دفترچه شعرهایی که در طول این سالها جمعآوری کرده و مدارک ورزشی او. 18 مهر 72 است که برای اولین بار یاد میگیرد چگونه بنویسد: «بابا نان داد.» حالا 29 سال از آن روزها گذشته و دیگر بابا نیست که بخواهد به پسر نان بدهد. چه قدر غمانگیز است.
در این بین، یک شعر هم توجهمان را جلب کرد:
دلا هر دم که باید یا علی گفت / نه هر دم یا دمادم یا علی گفت
خدا تا روح در آدم دمیده / ز جا بر خاست آدم یا علی گفت
به هر کس در جهان آفرینش / حوادث شد مسجل یا علی گفت
پیامبر در شب معراج برخاست/ به عشق قرب اعظم یا علی گفت
عصا در دست موسی اژدها شد / کلیم آن دم مسلم یا علی گفت
نمیشد زنده جان مرده هرگز/ یقین عیسی بن مریم یا علی گفت
علی را ضربتی کاری نمیشد / گمانم ابن ملجم یا علی گفت
سلمان ورزشکار هم هست و آلبومی از مدارک متعدد ورزشی از او به یادگار مانده، این موضوع خیلی مهم نیست، نکته مهم اینجاست که او شاگرد کسی است که او هم شهید شده! او شاگرد محمد ناظری است و انگار خوب رسم شاگردی از استاد را به جا آورده است! انگار فن شهادت چیزی است که این استاد در کلاس به شاگردانش یاد میداده است.
مصاحبه تمام شده و منزل شهید را ترک میکنیم، بدون اینکه بتوانیم دقایقی با پسر 7 ساله سلمان و یکی از یادگاریهای او صحبت کنیم و حال و هوایش را ببینیم. طبیعی است؛ بچه است، روحش نمیتواند این حجم از درد را تحمل کند.
شهید سلمانها همانهایی بودند که به قول حاج کاظم آژانس شیشهای، برای دفاع از شهر که درگیر غول شده بود، راهی شدند و از جانشان گذشتند تا بقیه بتوانند در امنیت باشند. یادشان گرامی باشد.