ایران اکونومیست- مجموعه داستان «ویلای کاکاییها» مجموعهای از داستانهای کوتاه به انتخاب محمدرضا بایرامی است که همگی آنها در اکنش به مخاطرات محیط زیستی تألیف شده است. مریم ماهانی نویسنده و منتقد جوان معاصر به این کتاب نگاهی انداخته است.
نوشتۀ پیشِرو نگاهی است به چهار داستان ابتدایی مجموعۀ ویلای کاکاییها؛ داستان انسانها، طبیعت و استثمار. زندگی بشر مجزا از حیات طبیعی نبوده و نمیتوان آن را تنها ابزاری برای زندگی بهتر انسان دانست. هابرماس رابطه با طبیعت را رابطهای ابزاری میداند که منافع تولیدی، حسابگرانه و فنی ما دربارۀ اینکه چگونه میتوانیم بهتر از آن بهرهکشی کنیم، بر آن حاکم است. همین بهرهکشی از طبیعت و از بین بردن تعادل زیست انسانی و زیست طبیعت باعث بروز اختلالاتی در زندگی بشر خواهد شد. داستانها به شیوههای مختلف اختلالات وارد شده به طبیعت را همچون دومینویی میبینند که درنهایت اثر آن به خود انسان و زندگی او رسیده است و دود آن در چشم خودش خواهد رفت.
داستان اول «ویلای کاکاییها» نوشتۀ مصطفی مردانی است. مواجهۀ مهندسی خسته از آلودگی و شلوغیِ تهران و پناه برده به خلوت و آرامش شمال کشور. مهندس عطاریان که برای استراحت به ویلای مهندس نجفی آمده است، با دختری خبرنگار روبرو میشود که خود را دیدهبان طبیعت میداند. دیدهبانی که سعی در حفظ طبیعت دارد، از جمع کردن آشغالهای ساحل گرفته تا مبارزه با ساختوسازهای اطراف تالاب انزلی.
مهندس نجفی به نوعی نمایندۀ مردمی است که در جهت منافع شخصی، طبیعت را ابزاری میدانند در جهت رفاه و آرامش خود. همانگونه که هابرماس تنها رابطۀ ما با طبیعت را رابطهای ابزاری میداند که منافع تولیدی، حسابگرانه و فنی ما دربارۀ اینکه چگونه میتوانیم بهتر از آن بهرهکشی کنیم، بر آن حاکم است.
خانم دیدهبان طبیعت، نمایندۀ افراد وظیفهشناسی است که خود را در برابر طبیعت مسئول میدانند. در این میان آنچه که اهمیت دارد، وظیفۀ عامه مردم برای مقابله با این نگاه ابزاری به طبیعت است. داستان اشارهای دارد به ناکارآمدی مراجع قانونی در این زمینه و به نوعی دورزدن قانون توسط این افراد. پس از آن اینگونه میگوید که: «ما نمیخوایم از راه قانون وارد بشیم، میخوایم باهاش حرف بزنیم». خانم دیدهبان از راه قانون و ادارۀ محیط زیست نتوانسته جلوی ویلاسازی را بگیرد. او سعی دارد که در این راه مردم را با خود همراه کند؛ از نوشتن مقاله در روزنامه و مجلات تا تماس به بستگان و آشنایان ویلاسازان. او سعی دارد احساس مسئولیت عمومی را به میدان بیاورد.
راوی (مهندس عطاریان) که در ابتدا خانم دیدهبان را یک فرد علاف میخواند و این مبارزه را از سر بیکاری و علافی میبیند، با اصرار او بالاخره حقیقت را که مهندس نجفی در محل ویلای کاکاییها و مرغابیها در حال ساختن ویلای شخصی است، باور میکند: «همۀ ما مسئولیم. چرا فکر میکنی من بیکارم دنبال این چیزها باشم؟ من احساس وظیفه میکنم». با پشتکار خبرنگار و اثبات ویلاسازی نجفی، بالاخره مهندس عطاریان احساس مسئولیت میکند و حتی حاضر میشود در این راه وقت و هزینه صرف کند. در آخر خودش را یک دیدهبان میخواند: «منم یه دیدهبانم».
داستان تنها راه مبارزه با استثمارکنندگان طبیعت را احساس مسئولیت عمومی میداند. انسانهایی که برای کسب آرامش به دامان طبیعت میروند، باید مواظب آن طبیعت هم باشند: «اگه میخوای آرامش بگیری، بهتره دور و برت تمیز باشه». در صورتی به آن آرامش خواهیم رسید که همۀ ما یک دیدهبان باشیم.
در دومین داستان با نام «بار» نوشتۀ علیالله سلیمی، با انسانی روبروییم که برای گذران زندگی خود، دست به نابودی حیات طبیعی زده است. طبیعت زیبایی که همیشه در شب و تاریکی از میان آن عبور کرده و برای گذران زندگی خود، زبالهها را در آن رها کرده و حیات آن را به خطر انداخته. حالا در روشنایی روز، چشمانش باز شده و با زیبایی آن روبرو شده است: «چشمانداز کوهستان را میدیدم. درهای که در دامنۀ آن بود و نمیگذاشت به اینهمه زیبایی فکر نکنم. کار من با اینهمه زیبایی منافات داشت و من این را خیلی هم خوب میدانستم. اما چارهای نبود و باید کاری را که شروع کرده بودم، لااقل برای مدتی هم که شده، ادامه میدادم تا تکلیفم با خودم روشن شود».
طبیعت مکانی شده است برای پنهان کردن زشتیها و آلودگیهای محیط انسانی: «آب همه چیز را با خود میبرد و در خود حل میکرد، هیچ نشانهای هم برجا نمیماند. تا کجا میبرد؟». حیات انسان و طبیعت هیچگاه جدای از هم نبوده است و دومینوی انداخته شده، به زندگی انسان برخواهد گشت. این بار نه تنها به رانندۀ کامیون دفع زباله، بلکه برگشت زشتیهای پنهان شده در طبیعت به مردم روستاهای اطرف که دچار بیمارهای نادر و عجیب شدهاند. راننده حالا با حرفهای پیرمرد روستایی چشمانش باز شده است: «پس روستاییها با آب همین رودخانه مزارعشان را آبیاری میکنند». حالا نوبت او است که با خشم روستاییها روبرو شده و مجازات شود. «پشت هر بوته و شاخهای یک جفت چشم ردیف شدهاند به موازات جادۀ خاکی. اولین بار است که بار ماشین را خالی نکرده، دارم برمیگردم»
ترس از خشم طبیعت و مردم بالاخره او را مجبور میکند که ریختن زبالههای بیمارستانی و زشتی زندگی انسانی در طبیعت را رها کند. حتی اینجا احترام به نظم و زیبایی طبیعت تنها از سر ترس از عقوبت انجام میگیرد. اگر روستاییان اطراف رودخانه مریضی ناعلاج نمیگرفتند، یا روستاییان رانندۀ خاطی را نمییافتند، راننده همچنان به کار خود ادامه میداد؟!
در داستان سوم با نام «من درنای سیبری را خوردهام» نوشتۀ فرناز شهید ثالث به طور نمادین شاهد از بین رفتن طبیعت و نابودی کامل آن توسط بشری هستیم که برای زنده ماندن، آخرین جرقههای امید را هم از بین برده است. انسان عجول و گرسنه، که از سر نادانی طبیعت را از بین برده و درنای دختر، «امید»، آخرین مهاجر سیبری را که به تالاب فریدونکنار آمده بود را خورده است!
داستان از ابتدا عجله، هول بودن و بیبرنامگی پدر به عنوان نسل پیشین بشر را نشان میدهد، این بشر از زیبایی طبیعت هیجانزده هست؛ آنگونه که درنای سیبری را توصیف میکند: «شروع کرد به تعریف کردن از درنای سیبری، از زیبایی و شکوهش. چنان با آب و تاب حرف میزد که انگار به جای یک پرندۀ سفید، دارد از یک کیک بزرگ خامهای حرف میزند».
طبیعتی که در طی سالیان تحت استثمار و استفادۀ انسان قرار گرفته و بخش زیادی از آن از بین رفته است، حالا یک لذت و غذای کمیابی است که برای رسیدن به آن و دیدنش هیجانزدهایم. درنای سیبری نمادی است از طبیعت بکر، بهمثابه غذایی لذتبخش و کمیاب برای ما به عنوان بشر. همین میشود که نسل فعلی ناخوداگاه دست به کارهایی میزند که باعث از بین رفتن آخرین حیات این طبیعت یا خوردن این غذای خوشمزه میشود.
درنای دختر به عنوان نماد نسل امروز بشر، در پایان نیز به این اشاره میکند که اگر آن اتفاقات توسط نسل پیشین بشر نمیافتاد و طبیعت اینگونه نابود نمیشد، حالا او مجبور نمیشد برای زنده ماندن، اجبار از سر گرسنگی و ناخوداگاه آخرین «امید» را بخورد: «فقط من میدانم اگر آن روز بابا هول نشده بود و کولاک نمیشد و من گرسنه نمیماندم، شاید امروز نقشۀ جغرافیا جور دیگری بود؛ پر از تالاب و درنا.» اشتباهات بشر در بهرهکشی از طبیعت، باعث میشود درنای دختر و نسل امروز خود را مسبب از بین رفتن آخرین امید بداند.
داستان چهارم «نفرین قنات حاج میرزا میر» نوشتۀ مهدی کفاش روایت خشم طبیعت و غم و اندوه بشر است. به گفتۀ مولانا: گرچه دیوار افکند سایه دراز / بازگردد سوی او آن سایه باز / این جهان کوه است و فعل ما ندا / سوی ما آید نداها را صدا.
هر بلایی سر طبیعت بیاورید، طبیعت آن را به شما برمیگرداند؛ برگشت عمل بشر به خودش. میرزا آقا بدون مجوز و از سر زیادهخواهی باعث خشک شدن قنات حاج میرزا میر شده است. طبیعت به عنوان یک کل واحد، بهرهکشی و استثمار خود را نادیده نمیگیرد. همچون موجودی زنده، به گونهای اثر پروانهایوار آسیبِ رسیده را به زندگی انسان منتقل خواهد کرد. پنج متر بیشتر حفر چاه و استفاده از قنات، باعث خشم آب در قم و ناپدید شدن میرزا آقا میشود: «دیوارهای بلند رودخانه قم کوتاهتر از آن بود که جلوی خشم آب را بگیرد».
حفر چاه، پنج متر بیشتر از مجوز، به بهانۀ تولید کار و اشتغال، باعث خشم آب و طبیعت شده است و انگار همۀ این آب در رودخانۀ قم سیلابی شده بود برای انتقام از میرزاآقا؛ تا این بهرهکشی پایان نپذیرد، طبیعت حتی جنازۀ میرزاآقا را برنمیگرداند: «بیبی خدیجه مطمئن بود که تا وقتی صدای موتور آب بلند است، بازهم خبری از میرزا آقا نخواهد شد». طبیعت موجودی زنده است که دست انتقام خود را از آستین دیگری بیرون خواهد آورد: «نفرین قنات حاج میرزا میر است والّا پسر بیگناه من چه تقصیر داشت؟»
این جهان کوه هست و فعل ما ندا؛ نفرین، گناهِ طبیعت نیست. طبیعت تنها رفتار ما با خود را به خودمان برمیگرداند. رابطۀ مستقیم و تأثیرگذاری بین حیات طبیعی و حیات انسانی همچنان ادامه خواهد داشت و بشر برای حفظ خود باید به حفظ طبیعت بیندیشد. حال چه از سر ترس، خشم و نفرین طبیعت یا از سر احساس مسئولیت.