فصل پاييز بود و هرم گرماي تابستان جايش را به خنكاي پاييز ميداد. درختهاي حاشيه خيابان با برگهاي بيرمق و زرد رنگ خود انتظار زمستان و شايد چه كسي ميداند بهار و رويش دوباره را ميكشيدند.
آن روز وقتي وارد اتاق قاضي شدم، مرد ميانسالي كه در همان نگاه اول شبيه آدمهاي عصا قورت (!) داده بود، با غرور مقابل اتاق شعبه قدم ميزد و هر از گاه با نيم نگاهي به مدير دفتر قاضي سعي داشت به او بفهماند از انتظار خسته شده است.
او وقتي وارد اتاق شد با همان غرور تكبر گفت: آقاي قاضي دختر 19 ساله ام اغفال شده و از خانه فرار كرده و تلاشهايم براي يافتن او بينتيجه مانده است و...
با چند پرسش و پاسخ كوتاه، قاضي روي ورقهاي كه مقابلش قرار داده بود، دستورات لازم را نوشت.
مرد شاكي هنگام خروج از اتاق بار ديگر ايستاد و خطاب به قاضي گفت: آقاي قاضي پيدايش كنيد. او آبروي مرا برده است حالا از شما ميخواهم يا جنازهاش را به من تحويل دهيد يا خودش را! بعد بدون آن كه از منتظر پاسخ باشد با صدايي كه از كفشهاي ورني برقزدهاش روي موزاييكهاي كف سالن دادسرا طنينانداز شده بود محل را ترك كرد.
يك هفته از شكايت مرد عصا قورت داده ميگذشت كه ماموران پليس آگاهي موفق شدند، دختر فراري از خانه او را كه در منزل يكي از دوستانش پناه برده بود شناسايي و به دادسرا منتقل كنند. آن روز براي دومين بار مرد ميانسال را ديدم كه صداي نفسهايش نشان از عصبانيت او داشت.
دختر جوان در حالي كه كنار يك مامور پليس زن نشسته بود در مقابل اولين پرسش قاضي كه از او علت فرارش را جويا ميشد گفت: آقاي قاضي! من نميتوانم تن به ازدواجي دهم كه ميدانم سرانجامي ندارد. پدرم مرد خودخواهي است كه اجازه ابراز عقيده به هيچ فردي در جمع خانواده را نميدهد و ميگويد تا زماني كه زنده هستم كسي اجازه ندارد براي من تعيين تكليف كرده و با گفتههاي من مخالفت كند.
دختر جوان با بغض ادامه داد: آقاي قاضي او از يك ماه پيش مدام مرا تحت فشار قرار داده تا با برادرزادهاش ازدواج كنم، فردي كه من هيچ علاقهاي به او ندارم و ميدانم در زندگي با او به بنبست خواهم رسيد و... .
قاضي پس از تحقيق، مرد ميانسال را به درون شعبه فرا خواند، او در همان بدو ورود نگاهي غضبآلود به دخترش انداخت به طوري كه دختر جوان از ترس سرش را پايين انداخت.
پس از دقايقي وقتي قاضي از دختر جوان خواست تا نزد والدينش بازگردد، بغض او به يكباره تركيد و گفت: آقاي قاضي من به جهنمي كه پدرم برايم درست كرده بازنميگردم، مرد ميانسال با جملاتي كه ميشنيد به شدت عصباني به نظر ميرسيد؛ اما سعي ميكرد خود را كنترل كند.
سرانجام آن روز دختر جوان عليرغم ميل باطنياش تحويل پدر خود شد.
دختر جوان هنگام خروج از اتاق قاضي لحظه اي ايستاد و نگاه معنيداري به صورت حاضران در اتاق كرد.
دو روز پس از اين ماجرا، صبح هنگام وقتي وارد دادسرا شدم، روزنامهاي كه روي ميز قاضي بود توجهام را جلب كرد.
وقتي صفحه حوادث آن را باز كردم به يكباره خشكم زد، تصوير همان دختر فراري از خانه بود كه در زير تيتر روزنامه جا خوش كرده بود، در تيتر نوشته شده بود: خودكشي دختر جوان براي فرار از ازدواج اجباري.
چند بار گزارش حادثه را خواندم او خود را از روي پل به خيابان انداخته بود؛ بياختيار ياد حرفهاي دختر جوان افتادم كه ميگفت: نگذاريد من به جهنم بازگردم...
در افكار خود غوطهور هستم كه در بيرون از اتاق قاضي پدر دختر جوان را ميبينم كه با لباس سياه اين بار مقابل اتاق قاضي كشيك ايستاده بود تا اجازه تحويل جسد از پزشكي قانوني را از قاضي دريافت كند. كاش ميدانستم او اكنون به چه ميانديشد؟
جام جم