خبر بر شانههاي خسته باد، دهان به دهان ميگردد. به رود كه ميرسد به خروش ميآيد. به گياه كه ميرسد پژمرده ميشود.
خبر، مثل گردباد به خود ميپيچد و در گوش هر كس كه مينشيند؛ صداي شيونش بلند ميشود.
خبر ولولهاي عظيم در جان ابرهاي پريشان مياندازد. چاههاي خاموش مدينه را به جوش ميآورد و كمكم صداي مرثيه باران در ذهن سردرگم كوچه بنيهاشم جاري ميشود.
خبر مثل تيري كه از چله رها شده باشد، در ضمير عرش ميدود و فرشتگان معصوم دستهدسته براي عرض تسليت در خانه خاكي دختر رسول مهربانيها، فرود ميآيند.
خبر به گوش بهترين جوانان اهل بهشت كه ميرسد، بيتاب و با شتاب، مانند دو ماه؛ در آغوش خورشيد خاموش فرو ميروند.
كمي آنسوتر دختري چهار ساله، رنج 40 سالهاي را به دوش ميكشد و اولين امتحان صبر و صلابت زندگياش را پس ميدهد.
خبر ميچرخد و ميچرخد تا به مردترين مرد عالم ميرسد. به آنكه كوه به استوارياش تكيه ميكند. به مردي به وسعت همه دردهاي عالم... اما خبر عظيمتر از تحمل اوست. مرد در خود ميشكند و چون كوه، بر زمين ميافتد و با خود زمزمه ميكند.
سلام بر تو كه امروز ابرهاي سياهپوش در خيابان به تشييع تو آمدهاند. اندوه، اندوه اشك از مژههاي آسمان جاري است. باد مرثيه ميخواند و دستههاي سينهزني باران به راه افتاده است. همه ذرات كائنات همصدا شدهاند تا نام مبارك تو را تكرار كنند.
بانوي آب و آينه!
چگونه از تو بگويم وقتي بغض غريبي راه بر دسته عزاداري واژههايم بسته است؟...
امروز با پاي دل، از كوچه بنيهاشم تا بقيع را نه هفت بار كه هفتاد بار هرولهكنان، پا به پاي زائرانت گريستهام. راستي بقيع چيست جز حنجرهاي زخمي و آينهاي تمام قد از معصوميت و مظلوميت تو؟
در كدام گوشه شب آرميدهاي؟ دلم را به كدام قبله عاشقي بچرخانم كه رو به پنجره مهرباني تو باشد؟
نگاه كن!
هر گلي كه ميرويد از داغ تو گريبان چاكزده است و از وقتي كه چشم بستهاي هيچ طلوعي زيبا نيست و از اين رو همه پنجرهها ديوار شدهاند.
امروز خورشيد مجنوني است كه هر روز به دنبال ردي از مزار تو ذره، ذره خاك را جستجو ميكند. حال آنكه تو در دلهاي عاشقانت تكثير شدهاي.
تو به ما آموختهاي كه مثل گلهاي محمدي ميشود كوتاه زيست، اما در همه زمانها جاري شد.
امروز همه تاريخ گواه مظلوميت توست. همچنانكه فرزندان عزيزت هنوز هم مظلومترين انسانهاي روي زمينند.
حالا اين ماييم و نگاه شرمگيني كه به دستان با سخاوت تو دوخته شده است.