دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 2024 April 29 - ۱۹ شوال ۱۴۴۵
۰۳ تير ۱۴۰۲ - ۱۰:۱۱

فداکاری‌های یک دانش آموز شهید

تابستان ۱۳۶۲ در اردوی یک‌ماهه مرزن‌آباد هم از این فداکاری‌ها از مرتضی کم ندیدم. یک‌شب که خشم شبانه گذاشته بودند، همه‌مان را وارد سوله‌ای کردند و گاز اشک‌آور انداختند.بعضی از بچه‌ها، ازجمله من بدشانس بودیم؛ چون تا وسط سوله رفته بودم که بچه‌ها هجوم آوردند برای خارج شدن. چندین بار زمین خوردم؛ اما در تاریکی کامل سوله دیدم یک نفر که حالش هم از من بهتر نبود، دارد به من کمک می‌کند که باهم خارج شویم. او کسی نبود جز مرتضی توکلی.
کد خبر: ۶۲۷۴۶۰

به گزارش ایران اکونومیست، بیش از  ۳۰ سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهیدان از وظایف همه مردم و بالأخص نهادهای مختلف در جامعه است. در این میان همچنان دغدغه بسیاری از دست‌اندرکاران دبیرستان، به‌ویژه دانش‌آموختگان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیه‌السلام) این است تا یاد و خاطره شهدای این مدرسه را برای امروز و نسل‌های آینده زنده نگهدارند.

دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیه‌السلام) که در بین دانش‌آموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانش‌آموز جذب کرده و تا ۱۷ سال و (هفده دوره) پس‌ازآن ادامه یافته است. در هشت سال دفاع مقدس حدود 900 دانش‌آموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، 100نفر به فیض شهادت نائل‌آمده‌اند. حدود 150 نفر نیز جانباز شده و حدود 300 نفر دیگر در عملیات‌های مختلف زخم و جراحت برداشته‌اند؛ آماری که اگر بی‌نظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کم‌نظیر است.

دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانواده‌های شهدا و برخی هم‌رزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمع‌آوری و در کتاب «یاران دبیرستان» تدوین‌شده و توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است.

 پدر شهید مرتضی توکلی درباره فرزندش روایت می‌کند: سال ۱۳۴۷ به دنیا آمد. از هفت‌سالگی شروع کرد به نمازخواندن و از نه‌سالگی روزه گرفت. همیشه نمازهایش را در مسجد سر کوچه‌مان می‌خواند. از موقع که خودش را شناخت، اهل تهجد و نماز شب بود.سیر تحول فکری آقا مرتضی پس از ورود به دبیرستان سپاه و آموزش‌های عقیدتی و اخلاقی، سرعت و عمق بیشتری گرفت. به‌شدت از آقای خندان متأثر بود و جلسات درس کتاب قلب سلیم او را شرکت می‌کرد.

از دبیرستان با درک عمیق معارف و تفسیر قرآن بسیار مأنوس شد. تفسیر المیزان علامه طباطبایی را تهیه‌کرده بود و دائم مطالعه می‌کرد. (ورودی دوره اول دبیرستان سپاه تهران بود که ۲ تیرماه ۱۳۶۷ در جبهه مهران به شهادت رسید). سی سال بعد از شهادتش، هنوز تفسیر المیزان ایشان در کتابخانه‌اش موجود است.

 

تدریس قرآن، تحصیل علم در جبهه

یکی از دوستان آقا مرتضی که نوه آیت‌الله قاضی بود و در دبیرستان سپاه باهم درس می‌خواندند، پس از شهادت پسرم به خانه ما آمد و تعریف کرد که مرتضی در جبهه هم جلسات روخوانی و حفظ قرآن راه انداخته بود و حتی درس می‌خواند.

اجازه نمی‌داد اوقات فراغتش بیهوده هدر برود و از هر فرصتی استفاده می‌کرد؛ به‌گونه‌ای که در کنکور سال ۱۳۶۶ با رتبه خوبی قبول شد و در رشته مکانیک جامدات دانشگاه امیرکبیر ثبت‌نام کرد.

 

روزه خودسازی

به‌اتفاق دوستانش اغلب روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه را روزه مستحبی می‌گرفتند تا خودسازی کنند، اما نزد دیگران عنوان نمی‌کرد که روزه است. کسی در حضورش جرئت غیبت یا تهمت یا کلاً حرف نامربوط را نداشت. به‌شدت به این موضوع حساس بود و بااینکه بسیار حساس بود و بسیار آرام و اهل احترام بود، اما بی‌تعارف جلسه را ترک می‌کرد.

همیشه دفترچه‌ای همراهش داشت و روزانه به خودش نمره می‌داد و محاسبه و مراقبه اعمالش را در آن می‌نوشت؛ چه گناه، چه ثواب. من از او راضی‌ام و پس از این‌همه سال هنوز جایش برایم خالی است و روزی نیست که حسرت نبودنش را نخورم.

 

حجت ابراهیم‌پور  از همزمان شهید توکی می گوید: آدم بسیار خاصی بود. شبیه هیچ‌کدام ما نبود و از همه جمع ما بچه‌های رینه لاریجان سر بود. اعتقاد داشت برای پیشبرد اهداف انقلاب، باید کار فرهنگی تشکیلاتی کرد. در دوران راهنمایی و دبیرستان در شهرمان رینه (دماوند)، نمایشگاه‌های فرهنگی بزرگ و کوچکی برپا می‌کردیم که ایده‌های اغلب آن‌ها با خلاقیت و نوآوری‌های آقا مرتضی پرورش می‌بافت.

در جمع دوستان ما خیلی از بچه‌ها بودند که ازنظر علمی یا فرهنگی و حتی استقامت و قوای جسمانی و تسلط بر کوهنوردی با آقا مرتضی رقابت می‌کردند؛ اما ازنظر معنوی به نظرم شهید مرتضی، منحصربه‌فرد یا حداقل کم‌نظیر بود. به‌شدت مقید بود که همواره از قرآن کوچکی که با خود داشت، تلاوت کند. در جمع رفقا هر وقت حرف شهادت می‌شد، مثل روز روشن بود که او اولین کاندیدای این مقام است.

 

همچنین جعفر ابراهیمی روایت می‌کند: دوره اولی‌های مکتب نمی‌دانم به خاطر دارند یا نه؛ اولین روز ورود به مکتب ناهار را با وانتی آوردند که دیگی عقبش بود؛ پر از عدس‌پلو با خرما.

من عدس‌پلو خیلی دوست دارم. غذا را گرفتم و خوردم، ولی سیر نشدم. مجدداً مراجعه کردم که برای بار دوم بگیرم؛ اما غذا تمام‌شده بود. نوجوانی خوش‌سیما که ظاهراً نظاره‌گر این صحنه بود، آمد جلو و گفت: من عدس‌پلو دوست ندارم و نصف آن را خورده‌ام و سیرشده‌ام. اصرار کرد که نصف غذای خود را به من بدهد که نهایتاً قبول کردم. اسمش را پرسیدم، گفت: مرتضی توکلی هستم.

این اولین برخورد من با او و شروع افتخار دوستی و هم‌کلاسی با ایشان بود. جالب اینکه بعدها که دوست نزدیک و فابریک شدیم، چند بار پرسیدم: مرتضی تو واقعاً عدس‌پلو دوست نداشتی؟! گفت: سؤال‌های سخت می‌پرسی! و آخر سرهم جواب درست‌وحسابی نداد.

فداکاری مرتضی برای دوست خود

اواخر پاییز یا زمستان ۱۳۶۲ نمی‌دانم دقیقاً کجا بود، ولی فکر کنم دماوند یا رینه بود که عده‌ای از بچه‌ها با آقای خندان به اردو رفته بودیم. شب برای خوابیدن به هر نفر یک پتو دادند. من که عادت داشتم برای خوابیدن، هم رو و هم زیر خودم پتو بیندازم، با مرتضی صحبت کردیم که یکی از پتوها را زیرمان بیندازیم و یک پتو هم روی هر دو نفر.

در این لحظه آقای خندان آمد و مخالفت کرد که زیر یک پتو باشیم. گفت این کار مکروه است. گوش کردیم و هر دو با پتوی خودمان روی زمین سرد خوابیدیم. وقتی برای نماز صبح پاشدم، دیدم زیرم پتوی مرتضی و رویم پتوی خودم است! وقتی خواب بودم، مرتضی پتویش را پهن کرده بود و مرا در خواب‌وبیداری به روی پتو هدایت کرده بود. پتوی خودم را هم انداخته بود رویم. خودش هم تا صبح به‌صورت مچاله از سرما خوابیده بود.

تابستان ۱۳۶۲ در اردوی یک‌ماهه مرزن‌آباد هم از این فداکاری‌ها از مرتضی کم ندیدم. یک‌شب که خشم شبانه گذاشته بودند، همه‌مان را وارد سوله‌ای کردند و گاز اشک‌آور انداختند.بعضی از بچه‌ها، ازجمله من بدشانس بودیم؛ چون تا وسط سوله رفته بودم که بچه‌ها هجوم آوردند برای خارج شدن. چندین بار زمین خوردم؛ اما در تاریکی کامل سوله دیدم یک نفر که حالش هم از من بهتر نبود، دارد به من کمک می‌کند که باهم خارج شویم. او کسی نبود جز مرتضی توکلی.

از همان اردو که برگشتیم مکتب، بعضی از بچه‌ها با خانواده‌های خود هماهنگ کرده بودند که بیایند دنبالشان. البته اکثراً هم خودشان می‌رفتند منزل. من و مرتضی منتظر پدرانمان بودیم. پدر مرتضی زودتر از پدر من رسید. تا مرتضی را دید، او را به‌شدت در آغوش کشید و پیشانی و چشم و گونه‌های او را چندین بار بوسید. به‌گونه‌ای که احساس کردم مرتضی جلوی ما خجالت کشید. بعد هم خداحافظی کردند و رفتند.

همان موقع به ذهنم خطور کرد که اگر مرتضی شهید شود، این پدر چه‌کار می‌کند و چه خواهد کشید؟

 

منبع:

اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۶۳۷، ۶۳۸، ۶۳۹، ۶۴۰، ۶۴۱، ۶۴۲، ۶۴۳

نظر شما در این رابطه چیست
آخرین اخبار