شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 2024 May 18 - ۹ ذی القعده ۱۴۴۵
برچسب ها
# اقتصاد
۳۱ تير ۱۳۹۲ - ۰۹:۱۱

ماجرای راه‌اندازی حزب‌الله شرق تهران و نامه‌نگاری با زنان بی‌حجاب!

کتاب «دیدم که جانم می‌رود» خاطرات حمید داوودآبادی برای ششمین بار منتشر و روانه بازار نشر شد
کد خبر: ۲۸۹۵۰

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات باشگاه خبری فارس «توانا»، چاپ ششم کتاب «دیدم که جانم می‌رود» تالیف حمید داوود آبادی از سوی مؤسسه سرلشکر شهید حاج احمد کاظمی منتشر شد.

این کتاب که به خاطرات حمید داوود آبادی با شهید مصطفی کاظم‌زاده مربوط می‌شود، 22 مهر سال گذشته از سوی این مؤسسه بر سر مزار شهید کاظم‌زاده در بهشت زهرا (س) مورد رونمایی قرار گرفت.

کتاب «دیدم که جانم می‌رود» دربردارنده 273 صفحه است که مضمون آن حاوی خاطرات، تصاویر و اسناد شهید مصطفی کاظم‌زاده، توسط همرزم وی حمید داودآبادی به نگارش درآمده و به سلیقه و همت جوانان نسل امروز و با مشارکت مؤسسه «سرلشکر شهید احمد کاظمی» نجف آباد در 5000 نسخه و با قیمت 7500 تومان وارد بازار کتاب شد.

این کتاب دارای بیش از چهل بخش نظیر «تولد»، «برخورد اول»، «پول تو جیبی»، «عکس‌های قشنگ امام»، «حزب‌الله شرق تهران»، «جعل‌نامه»، «عبور از میدان مین»، «گنده لاط در جبهه»، «ثاقب و ثابت»، «نوشتن وصیت‌نامه»، «اولین وداع سخت» و «می‌خوای مسلمون بشی؟» است.

 در بخشی از کتاب «دیدم که جانم می‌رود» درباره «حزب‌الله شرق تهران» می‌خوانیم:

اواسط سال 59 به دلیل این که اکثر مسئولان بسیج مسجد لیلةالقدر از فعالان «انجمن حجتیه» بودند و همواره با آنها دعوا داشتیم و «کانون تبلیغات اسلامی طه» هم که در آن فعالیت می‌کردیم، به دلیل گرایش و حمایت شدید دو سه نفر از مسئولانش از بنی‌صدر، برای‌مان مشکل‌ساز شده بود، با نادر محمدی، علی مشاعی، داود جعفری و یکی‌ دو تا دیگر از بچه‌ها تصمیم گرفتیم تشکیلات فرهنگی‌ای خاص خودمان راه بیندازیم.

بهترین نامی که برای آن به نظرمان رسید، «حزب‌الله شرق تهران» بود. کل تشکیلات‌مان به جلساتی محدود بود که بیشتر در خانه «سیداحمد جلالی پروین» تشکیل می‌شد. نه بودجه و امکاناتی داشتیم و نه مکان و جایی. قصد و هدف‌مان از راه‌اندازی این تشکیلات که حتی دفتر و دستک نداشت، فعالیت فرهنگی علیه منافقین، بنی‌صدری‌ها و صد البته انجمن حجتیه‌ای‌ها بود.

با ارتباطی که با واحد تبلیغات سپاه منطقه 5 برقرار کردیم، که محلس در تهران‌نو بود، توانستیم کمک‌هایی برای کارهای تبلیغاتی بگیریم. طراحی پوستر برای شهدا، طراحی و تکثیر بروشور و ترکت به مناسبت‌های مختلف، پارچه‌نویسی برای ایام انقلاب و شهادت بچه‌های محل، از جمله کارهامان بود. همه بودجه هم از جلساتی تأمین می‌شد که تشکیل می‌دادیم و هر کس پولی از جیبش می‌گذاشت.

مصطفی که علاقه شدیدی به همکاری و فعالیت در جمع حزب‌الله شرق تهران داشت، دنبال راهی می‌گشت تا روابطش را با بچه‌ها بیشتر کند. یکی از روزها گفت:

_ آقا حمید... یه دقیقه بیا خونه ما، کارت دارم.

وقتی وارد خانه‌شان شدم، به زیر پله‌ای کنار در رفتیم. داخل آن فضای کوچک که ظاهراً اتاق شخصی مصطفی محسوب می‌شد، یک دستگاه تایپ گذاشته بود. وقتی پرسیدم آن را از کجا آورده، گفت:

_ این رو از «مؤسسه آموزشی بیرشک» روبه‌روی سینما ماندانا کرایه کرده‌ام.

با تعجب گفتم: کرایه کردی؟ که چی کار کنی؟

_ من فکر کردم خوبه برای اراذل و اوباش محل و بی‌حجاب‌ها یه نامه بنویسیم و ازشون بخواییم دست از کاراشون بردارند.

_ خب اگه دست بر نداشتند چی؟

_ نامه دوم رو می‌زنیم.

_ حالا اگه بازم محل نذاشتند چی؟

_ خب ما هم نامه سوم رو که لحنش از بقیه تندتره می‌نویسیم و تهدیدشون می‌کنیم.

_ حالا بازم گوش نکردن چی؟

_ خب اون وقت، تازه کارایی رو که امروز بچه‌ها دارن می‌کنند، انجام می‌دیم. یعنی با شدت و تندی باهاشون برخورد می‌کنیم. مهم اینه که ما اونا رو امر به معروف و نهی از منکر کنیم. سه بار بهشون تذکر بدیم، بعد برخورد تند بکنیم.

حرفش درست بود؛ درست و قشنگ. وقتی پرسیدم:

_ خب هزینه‌ کرایه این دستگاه و کاغذ و این چیزا رو کی می‌ده؟ گفت: شما به این کارا کار نداشته باش. چون من یه دوره آموزش تایپ توی مؤسسه بیرشک دیدم، گفتم می‌خوای توی خونه تمرین ماشین‌نویسی بکنم، اونام دستگاه رو بهم اجاره دادن وگرنه به این راحتی که به کسی ماشین تایپ نمی‌دن. پول کاغذ و احیاناً فتوکپی و این چیزاشم همه با خود من. فقط شما بگو هستی یا نه؟

دستش را که دراز کرد، محکم بر کف دستش کوبیدم و قول دادم که با او هستم. ناگهان بی‌مقدمه پرید جلو، دست در گردنم انداخت و صورتم را غرق بوسه کرد. تعجب مرا که دید، با خنده گفت:

_ یعنی خواستم بگم که فکرامون عین همه.

فقط به او گفتم: هیچ وجه کسی نباید از این قضیه بویی ببره، حتی بچه‌های خودمون، فقط من و تو بدونیم و بس.

که مصطفی گفت: ولی...

_ ولی چی؟ نکنه همه محل می‌دونند و من آخریشم؟

_نه. فقط حامد می‌دونه.

که گفتم: خب حامد عیبی نداره. هر چی باشه، تو اول با اون رفیق بودی بعد با من.

که مثلاً اخم‌هایش را درهم کرد و گفت:

_ دیگه این حرف‌رو نداشتیم‌ها. اول و آخر نداره، مهم اینه که ما با هم رفیقیم.

هر چند روز یک بار، با هم به بازار می‌رفتیم و ماژیک، جوهر ماژیک و کاغذ سفید می‌خریدیم. پول همه آنها را هم مصطفی از جیب خودش می‌داد.

مؤسسه سرلشکر شهید حاج احمد کاظمی کتاب «دیدم که جانم می‌رود» حمید داوودآبادی را برای ششمین بار در 273 صفحه و با قیمت 7500 تومان منتشر و روانه بازار نشر کرده است.

نظر شما در این رابطه چیست
آخرین اخبار