هما روستا در تاریخ ۱۳۲۵ خورشیدی
در تهران متولد شد. پدرش رضا روستا از مخالفان رضا شاه و از رهبران وقت
حزب توده ایران بود که چندی بعد همراه با خانواده به اتحاد جماهیر شوروی
سوسیالیستی مهاجرت کرد .
هما روستا مدرک فوق لیسانس خود را از دانشکده هنرهای دراماتیک بخارست در کشور رومانی دریافت نمود. او در سال ۱۳۴۹ به ایران بازگشت و در رشته شیمی مشغول به تحصیل شد ولی آنرا نیمه تمام گذاشت. اولین حضور او در سینما با فیلم «دیوار شیشهای» به کارگردانی ساموئل خاچیکیان در سال ۱۳۵۰ رقم خورد.
در ۱۳۵۱، هما روستا که در دانشکده هنرهای دراماتیک مشغول تدریس بود، نمایش «باغ وحش شیشهای» تنسی ویلیامز را با بازی دانشجویان آن دانشکده کارگردانی نمود. از جمله کسانی که با روستا در این نمایش همکاری داشتند میتوان از امید جوهری، بدری بدیعی، مهشید افشارپناه و ناصر آقایی نام برد.
پس از انقلاب و در سال ۱۳۶۵، هما روستا در فیلم «گزارش یک قتل» به
کارگردانی محمدعلی نجفی ایفای نقش نمود. در سال ۱۳۶۶ در فیلم «پرنده کوچک
خوشبختی» پوران درخشنده بازی کرد و نامزد دریافت لوح زرین بهترین بازیگر
نقش اول زن از ششمین دوره جشنواره بینالمللی فیلم فجر در همان سال گردید.
در ۱۳۶۸ در فیلم «تمام وسوسههای زمین» به کارگردانی حمید سمندریان ظاهر شد و نامزد دریافت سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن از هشتمین جشنواره بینالمللی فیلم فجر گردید. در ۱۳۶۹، جایزه بهترین بازیگر زن را از جشنواره فرهنگی و هنری روستا به خاطر بازی در فیلم «ملک خاتون» به کارگردانی حسن محمدزاده دریافت نمود.
هما روستا دهه ۷۰ را با بازی در فیلم ممتاز «مسافران» بهرام بیضایی (۱۳۷۰) آغاز نمود و در ۱۳۷۱ در فیلم «از کرخه تا راین» ابراهیم حاتمیکیا به ایفای نقش پرداخت و بار دیگر نامزد دریافت سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن از یازدهمین جشنواره بینالمللی فیلم فجر گردید. در ۱۳۷۴ به خاطر بازی در تله تآتر «شعبده باز» جایزه بهترین بازیگر را از جشنواره سیما کسب نمود.
در ۱۳۸۰ در مجموعه «خاک سرخ» به کارگردانی ابراهیم حاتمیکیا بازی کرد. در ۱۳۸۳ نمایش «زمستان»، نوشته امید سهرابی را به روی صحنه برد و در ۱۳۸۴ نیز نمایش «سانتاکروز» ماکس فریش را با ترجمهای از خودش کارگردانی کرد.[۴] دیگر نمایش او «آنتیگون در نیویورک» نام دارد که در ۱۳۸۶ آنرا بر روی صحنه برد.بازگشت مجدد روستا به تلویزیون با سریال «ترانه مادری» در سال ۱۳۸۷ رقم خورد. با پایان یافتن بازی هما روستا در این سریال او در تدارک سفر به بلاروس همراه با گروه نمایش «آنتیگونه در نیویورک» میباشد. همچنین تصمیم دارد تا داستانهای چخوف با ترجمه آهو خردمند را برای اجرا در سال ۸۷ به مرکز هنرهای نمایشی پیشنهاد دهد.
هما روستا همسر حمید سمندریان، کارگردان مشهور تئاتر ایران بود.
هما روستا در ۴ مهر ۱۳۹۴ خورشیدی به علت بیماری سرطان در آمریکا درگذشت.
قسمتی از مصاحبه با هما روستا
با سینما خداحافظی کردم
به موازات کار تئاتر دوست داشتم که تجربه کار تصویر را هم داشته باشم اما
متاسفانه سینما خواسته من را برآورده نکرد و همین موضوع باعث شد که دیگر
به سمت سینما نروم، ترجیح می دهم به تئا تر بپردازم.
متاسفانه طی سال های اخیر قواعد حضور در سینما تغییر کرده است و به همین خاطر، بسیاری از افرادی که دغدغه کار جدی در این عرصه داشتند ترجیح دادند سرشان را با امورات دیگر هنری گرم کنند.
البته این موضوع به آن معنا نیست که من کارهایی که در سینما انجام دادم
نظیر مسافران و از کرخه تا راین را دوست نداشته باشم اما خب متاسفانه مسیری
که در ادامه باید طی می کردم توقعات من را برآورده نکرد.
حضور در سینما برای خودش یک سنی دارد و نقش هایی که امروز در سینما به من بخورد خیلی کم است. نقش هایی هم اگر باشد، شاید مرا ارضا نمی کند. می دانید که همیشه روی انتخاب نقش هایم وسواس داشتم، هر نقشی را بازی نمی کردم و الان هم به نظرم خیلی دیر شده است.
همای بی حمید
برای من زندگی بدون حمید واقعا سخت است چرا که مجبورم نوعی از زندگی را
تجربه کنم که تاکنون نظیر آن را تجربه نکرده بودم. حمید برای من تنها یک
همسر نبود بلکه یک رفیق و استاد بود و حالا پر کردن جای خالی فردی نظیر او
در خانه و آموزشگاه برای من خیلی سخت است.
چهل سال بود که صبح ها از خواب بیدار می شدم و از او می پرسیدم «حمید جان قهوه می خوری؟» و حال دیگر کسی نیست که به این سوال من جواب بدهد. پر کردن جای خالی او برای من اصلا راحت نیست.
همه از من می خواهند سمندریان باشم
بعد از اینکه حمید عزیز از میان ما رفت بسیاری از شاگردان او دوست داشتند
که من جای خالی او را در محیط آموزشگاه پر کنم و این مکان را هم گسترش
دهم. من خودم هم دوست داشتم این کار را انجام دهم اما واقعیت این است که
جای خالی حمید را هیچ کسی نمی تواند پر کند.
در اروپای شرقی تئاتر خیلی جدی است. به هر حال دیگر نمی خواستم زمان را
از دست بدهم. چون رومانیایی بلد نبودم، ابتدا باید یک سالی زبان می خواندم و
بعد از قبولی در امتحان، می توانستم سر کلاس های رشته خودم بنشینم.
برای اینکه فرصتم از دست نرود، نزد رئیس دانشکده رفتم و از او خواستم همزمان با شرکت در کلاس های زبان، در کلاس های تئاتر هم شرکت کنم و گفتم اگر ترم اول از پس امتحان ها برنیامدم، مرا رفوزه کنید. او هم پس از کمی فکر و با دیدن اشتیاق من، این پیشنهاد را قبول کرد و گفت اگر نتوانی باید این یک سال را دوباره بگذرانی.
به هر حال من سر کلاس های بازیگری رفتم. زبان اصلا نمی دانستم و خیلی نکات را نمی فهمیدم. از طرفی همکلاسی هایم خیلی سر به سرم می گذاشتند. بچه های هنر هم می دانید که خیلی شیطان هستند، خلاصه یواش یواش زبان رومانیایی را آموختم و ترم هم به پایان رسید، امتحان دادم که اجرای یک مونولوگ بود؛ خیلی خوب اجرا کردم و استادم دیگران را هم دعوت کرده بود تا کار مرا ببینند چون من تنها ایرانی بودم که آن ها در طول زندگیشان دیده بودند.
به خاطر فوت پدرم به ایران آمدم
سال ۱۳۴۹ به ایران بازگشتم. دلیل اصلی این موضوع هم فوت پدرم بود. او
همیشه به من می گفت وقتی بزرگ شدی و درست را تمام کردی باید به ایران
برگردی. در درونم درباره ایران حس نوستالژیکی داشتم. تصاویر مبهمی از ایران
در ذهنم بود و کشش درونی قوی داشتم.
بعد از فارغ التحصیلی به آلمان بازگشتم، خانواده ام بعد از فوت پدر در برلین زندگی می کردند و قرار بود من هم در برلین کارم را شروع کنم ولی چون لهجه داشتم، می خواستند مرا به شهر دیگری بفرستند تا ضمن یکی دو سالی کار کردن، لهجه ام بهتر شود اما من تصمیم گرفتم تا به ایران بازگردم. نمی دانم چرا؟ واقعا هنوز هم نتوانستم دلیل خاصی برای این تصمیم پیدا کنم. شاید دلیلش همان کشش درونی به ایران بود. به هر حال آمدم ایران و ماندم.
وقتی یقه حمید پیش من گیر کرد
مدتی بعد «باغ وحش شیشه ای» تنسی ویلیامز را روی صحنه بردیم که تماشاگران
زیادی داشت. یک متن ایرانی هم اجرا کردیم که نوشته خانمی بود و اسمش را به
یاد نمی آورم. برای نمایش ها بلیت می فروختیم و تماشاگر هم داشتیم. در
واقع کارهایی که در بخارست تجربه کرده بودم اینجا هم انجام می دادم، به
ویژه دانشجوها تجربه اجرا مقابل تماشاگر را نداشتند، مگر اینکه کارگردانی،
آن ها را برای بازی روی صحنه تئاترهای رسمی انتخاب می کرد و برای اولین بار
بود که این اتفاق در دانشکده هنرهای دراماتیک و برای تئاترهای دانشجویی می
افتاد.
اتفاقا آقای شنگله و سمندریان هم به دیدن نمایش ما آمدند. آن موقع آقای سمندریان همسر من نبود. بعد از دیدن تئا تر از کارم تعریف کرد و حتی گفت بهتر و ظریف تر از من کار کردی. حالا نمی دانم یقه اش گیر کرده بود یا اینکه واقعا از نمایش خوشش آمده بود.
فارسی بلد نبودم
وقتی به ایران آمدم برقراری ارتباط برایم سخت بود چون فارسی را خوب بلد
نبودم، اگر کسی خیلی تند و غلیظ صحبت می کرد، اصلا حرف هایش را نمی فهمیدم و
باید با من شمرده و آهسته حرف می زدند.
یکی از آشناها مرا به دکتر فروغ رئیس دانشکده هنرهای دراماتیک معرفی کرد. وی به من گفت چون فارسی بلد نیستی و با فضای تئا تر ایران هم آشنایی نداری، نمی توانی الان بازی کنی. او گفت در دانشکده ما استادانی مثل آقای شنگله، سمندریان و… تدریس می کنند، سر کلاس آن ها برو و ببین دوست داری با کدام یک همکاری کنی.
سر کلاس ها رفتم و بعد به او گفتم روش ها با آنچه آموخته ام، خیلی متفاوت است. برای همین پیشنهاد دادم زنگ فوق برنامه را به من بدهند و او هم قبول کرد و شروع به کارگردانی کردم. چون خودم هم سن کمی داشتم، با دانشجوها خیلی راحت بودم. البته هنوز هم با جوان ها خیلی راحت هستم.
استاد در دام ازدواج افتاد
در این موضوع که دانشجوها خیلی دوست دارند با استادشان ازدواج کنند
تردیدی نیست، به همین خاطر در آن دوران سایر بچه ها دوست داشتند کاری بکنند
که من و حمید با هم ازدواج کنیم، برای همین پیش من همیشه تعریف او را می
کردند و می گفتند استاد بهترین مرد دنیاست، خوش تیپ و مهربان و اصلا حرف
ندارد. جلوی سمندریان هم تبلیغ مرا می کردند.
ازدواج با حمید من را سختگیر کرد
من بازیگر ثابت تئاترهای او شدم و از این همکاری خیلی راضی بودم؛ چرا که
او جزو بهترین کارگردان های تئاتر ایران بود و خیلی خوب با بازیگر ها کار
می کرد. وقتی در نمایش های سمندریان بازی می کردم دائم درگیر کار بودم،
البته این همکاری هم خوب و هم بد بود. برای اینکه هم شغل بودیم و چون به او
عادت کرده بودم نمی توانستم با کارگردان دیگری همکاری کنم و زمانی که
سمندریان ناخواسته از تئاتر دور شد، این کار نکردن برایم سخت بود.