با گذشت سه دهه از پایان جنگ تحمیلی، هنوز روایات ناگفته زیادی در سینه رزمندگان و مجاهدان وجود دارد، مجاهدانی که با گوشت و خون، همه چیز جنگ را لمس کردند.
روایات زیادی طی این سالها از زبان جانبازان و ایثارگران شنیده شده که دستمایه و سوژه ساخت دهها فیلم و کتاب شده، اما شنیدن خاطرات و داستان جنگ از زبان مردمی که به خاطر هجوم غافلگیرانه و ناجوانمردانه دشمن بعثی مجبور به ترک خانه و کاشانه خود شدند، شیرینی دیگری دارد.
سال 1359 برای مردم خرمشهر فراموش نشدنی است، آنها باور نمی کردند، این شهر بندری زیبا که روزی جزو مرفه ترین و مهمترین شهرهای ایران بود، به ویرانه ای مبدل شود و خود آواره و سرگردان دیگر شهرهای کشور شوند.
سیدمحمود فضلی جانباز و رزمنده خرمشهری در نقل خاطره ای از دوران اشغال این شهر به خبرنگار اجتماعی ایرنا می گوید: از شروع تهاجم دشمن به خرمشهر چهار یا پنج روز می گذشت، یک روز که به منزل رفتم، دیدم سه خواهرم که متاهل و هر کدام دارای چند فرزند بودند، تصمیم به ترک شهر گرفته اند.
دو خواهر به همراه مادرم رفتند اما خواهر دیگرم برای رفتن از من درخواست کمک کرد، من هم او و پنج فرزند قد و نیم قدش را به لب شط رساندم و به یک قایقران سپردم تا آنها را به آن سوی شط برساند.
پس از رسیدن به آن سوی شط با آنها خداحافظی کردم و تا چند ماه از آنها بی خبر بودم.
او بعدها به من گفت، پس از عبور از شط و ورود به نخلستان، زیر باران گلوله دشمن مسیر را با پای پیاده تا شادگان طی و در طول مسیر برای رفع عطش از آب های راکد در چاله های بین راه استفاده کرده است.
پس از خداحافظی با خواهرم به خانه بازگشتم و به آخرین و چهارمین خواهرم که مجرد و 22 ساله و تنها بازمانده خانواده بود، گفتم: تو چرا با بقیه نرفتی؟ برای چه تنها مانده ای؟
گفت: اگر من هم بروم، چه کسی در منزل از تو پذیرایی و مراقبت کند، تا زمانیکه تو در شهر باشی، من هم خواهم ماند.
گفتم: حالا که اینطور است، مواظب خودت باش تا برگردم.
به طرف مسجد جامع حرکت کردم، ساعاتی نگذشته بود، خبر آوردند که خواهرم مجروح شده، به سرعت راهی منزل شدم، وقتی رسیدم، دیدم در منزل مثل آبکش شده و گلوله ها با فاصله سه متری از در منزل روی آسفالت و کنار جدول اصابت کرده اند.
با خود گفتم، بعید است خواهرم زنده مانده باشد، از اهالی محل پرسیدم، از خواهرم خبر دارند، آنها گفتند وی را به بیمارستان خمبه(ولیعصر کنونی) بردند.
وقتی به بیمارستان رسیدم، او در اتاق عمل بود، پس از خروج از اتاق عمل پزشک معالج به من گفت، علاوه بر اصابت ترکش های ریز به نقاط مختلف بدن، یک ترکش هم وسط گلوی او اصابت کرد که آن را خارج کردیم.
وقتی ترکش را به من نشان داد، تعجب کردم و گفتم: این یک معجزه است که خواهرم زنده مانده است.
دکتر گفت، بخاطر وضع نامساعد خواهرم باید سریع به بیمارستانی دیگر اعزام شود.
به من گفتند، شما با خواهرتان بروید، گفتم، نمی توانم باید برای دفاع در شهر بمانم، سپس با یک دستگاه آمبولانس او را به بیمارستان نمازی شیراز اعزام کردند، تا چند ماه از او بی اطلاع بودم، هرچند همه اعضای خانواده از یکدیگر خبری نداشتند.
پس از اعزام خواهرم خیالم راحت شد و دیگر دغدغه آنها را نداشتم به همین خاطر به خانه برنگشتم و شب و روز خود را در مسجد جامع می گذراندم، مسجد جامع مثل مادری همه را دور خود جمع می کرد و ملجا و پناه بی پناهان شده بود.