هوای داغِ جنوب...
لباسِ تنگ، چسبان و پلاستیکی، غواصی...
درست تا زیرلبت را محکم پوشانده...
دست و پاهای بسته....
دراز به دراز، کنارِ رفقای جوان، زخمی و ترسیده ات...
نمی دانی چه می شود...
تیر خلاص یا شکنجه در اردوگاه...؟؟!
اما...
صدای بولدوزر، وحشت را در نفست به بازی می گیرد...
ترس...
چشم های مادر... دست های پدر... زبان درازی های خواهر... کتانی های برادر... گل کوچک با توپ پلاستیکی با بچه های محل.. آب یخ که شقیقه ات را به درد می آورد...
آخ... خدایا به دادم برس...
تنهای تنها...
بولدوزر، پذیرایی اش را آغاز می کند...
خااااااک... خاااااک
نفست را حبس می کنی به یادِ زمان خریدن، برای زندگی در زیر آب...
صدای ِ فریادهای خفه دوستان، قلبت را تکه تکه می کند...
بدنت روی زمین داغِ، زیر خاک سرد، چسبیده به لباسِ غواصی، آتش می گیرد...
دست های بسته ات را تکان می دهی...
دلت با تمامِ بزرگیش، قربان صدقه های مادر را طلب می کند... هوا برای نفس کشیدن نیست...
اکسیژن ذخیره شده ات را به یادگار از دریا میهمانِ ریه های خاک می کنی...
اما انگار خاک ظالم است... هی سنگین و سنگین تر می شود.. دلت نفس می خواهد...
ریه هایت تمنا می کنند، جرعه ای زندگی را ...
مهمان نوازی می کنی... عمیق...
اما خاک...
فقط خاک است که در ریه ات، گِل می شود...
خدایا... کی تمام می شود...
صدای ترک خوردن استخوان های قفسه سینه ات را می شنوی...
دوست داری گریه کنی و مادر باشد تا بغلت کند...
کاش دستانت را محکم نمی بست...
حداقل تا دلت می خواست، جان می دادی...
نه نفس...
نه دستانی باز، برای جان دادن...
گرما و گرما و گرما...
خدایا دلم مردن می خواهد...
مادر بمیرد... چند بار مردنت تکرار شد تا بمیری...؟
حمیدرضا شکارسری
شاعر