سه‌شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۳ - 2025 January 07 - ۶ رجب ۱۴۴۶
۱۶ دی ۱۴۰۳ - ۰۹:۱۵

شهیدی که با قرآنش شناسایی شد

قشنگ قرآن می‌خواند. آن‌قدر قشنگ که دل همه را می‌برد. حالا همه محل حسین را می‌شناختند. فوتبالیست کوچه که قاری بود و می‌گفت: دم اذان فوتبال تعطیل.
شهیدی که با قرآنش شناسایی شد
کد خبر: ۷۷۳۳۸۸

به گزارش ایران اکونومیست، قدس نوشت: یکی از جلوه‌های کمتر پرداخته شده شهدای انقلاب و دفاع مقدس، انس رزمندگان، سرداران و سربازان با قرآن بود. در این گزارش، به مناسبت سالگرد حماسه هویزه به جلوه‌های زیبای زندگی شهید سید حسین علم‌الهدی در پیوند با قرآن و نهج‌البلاغه پرداخته‌ایم.


آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام
من نمی‌دانم، دیگران هم. نمی‌دانم و هر چه گشتم نبود. نبود که نخستین کلمه را کی شنید، نخستین تلاوت را کی برایش خواند، گوشش و چشمش کی و چطور با قرآن، کلام خدا و معجزه محمد(ص) آشنا شد. من نیافتم. شما هم نگرد. مگر نگفتند آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام؟ پیوند حسین را گفته‌اند دیگر. پیوند حسین با قرآن که ما نه آغازش را می‌دانیم نه پایانش را.

مادران این‌طور هستند
مادران این‌طور هستند. این‌طوری که با جگرگوشه‌شان سال‌های سال حرف می‌زنند. دوران جنینی را هم نمی‌گویم. خیلی قبل‌تر از اینکه اصلاً بچه‌ای باشد. خیلی قبل‌تر از اینکه مادر شوند. خیلی قبل‌تر از رفتن به خانه بخت. مادران این‌طوری هستند دیگر. این‌طوری که وقت عروسک‌بازی هم با جگرگوشه‌شان حرف می‌زنند. جگرگوشه‌ای که بناست بیاید. برایش قصه می‌گویند، صلوات می‌فرستند، برخی ذکر می‌گویند. از من می‌پرسی مادر حسین، برایش قرآن خوانده. خیلی قبل‌تر؛ قبل‌تر از اینکه بیاید.

نامش را گذاشتند حسین 
وقتی که آمد، اسمش را گذاشتند حسین. سید حسین. فرزند آیت‌الله حاج سید مرتضی علم‌الهدی. متولد اهواز. با این نام توی گوشش اذان گفتند. نخستین کاری که مستحب است پس از تولد انجام دهند تا بچه خط و ربطش را گم نکند... تا فرشته‌ها نامش را ثبت کنند. نامی که سرخ است اما سبز هم هست. عطر قرآن هم دارد. عطر که نه خودش است؛ از ابتدا تا آخر؛ از ابتدا تا شهادت؛ از ابتدا تا روی نیزه. نامی که با سید حسین علم‌الهدی کار داشت؛ از اول تا آخر. 

قشنگ قرآن می‌خواند
بزرگ شد؛ آن‌قدر که برود مکتب. اول برود مکتب، پیش از مدرسه. برود مکتب تا عم جزء بخواند و بلد قرآن شود. آن‌قدر خوب که بهش بگوید کارت اینجا تمام است. بعد برود مدرسه. بشود معلم قرآن رفقا. وقتی ۱۱سال تمام است. قرآن درس بدهد. قاری قرآن مدرسه شد. قشنگ قرآن می‌خواند. آن‌قدر قشنگ که دل همه را می‌برد. حالا همه محل حسین را می‌شناختند. فوتبالیست کوچه که قاری بود و می‌گفت: دم اذان فوتبال تعطیل.

إنَّ الحیاةَ عقیدةٌ و جهادٌ
اهل هیئت بود؛ بچه مسجد. اما سبک عزاداری‌اش با قدیمی‌ها فرق داشت. دسته راه می‌انداخت بروند، راهپیمایی. راهپیمایی با لباس عزا که روی تمامشان نوشته شده بود: إنَّ الحیاةَ عقیدةٌ و جهادٌ (به‌راستی که زندگی، عقیده داشتن و در راه آن تلاش کردن است). جهاد را خیلی پیش‌تر شروع کرده بود.

ما نماز می‌خوانیم
در مسیر دسته‌های سینه‌زنی عاشورا، میدانی بود که مجسمه شاه در آن نصب شده بود. حسین دلش نمی‌خواست دور شاه بگردد. مسیر را عوض کرد و بعد از آن، همه هیئت‌ها پشت سر هم مسیر حرکت خود را تغییر دادند. پلیس عصبانی شده بود و دنبال عامل می‌گشت. با همکاری ساواک، سرنخ‌ها رسید به حسین. در مدرسه دستگیرش کردند، برای بازجویی. می‌خواستند خانه حسین را هم بگردند. ریختند توی خانه. حسین فریاد زد: «ما روی این فرش‌ها نماز می‌خوانیم، کفش‌هایتان را دربیاورید».

یک جلد قرآن برایم بیاورید
حالا نیروهای ساواک هم می‌شناختندش. زیر نظرش داشتند. بالاخره دستگیر شد. توی بند نوجوانان حبس شد. هیچ کس را برای ملاقات راه نمی‌دادند، بالاخره که توانستند به دیدنش بروند یک چیز خواست؛ گفت: «فقط یک جلد قرآن برایم بیاورید».

نمازش را در حرم می‌خواند
همه جا بود، غیر از یک جا؛ دانشگاه. آنجا هم آمد. رشته مورد علاقه‌اش تاریخ بود. سال ۱۳۵۶ در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد. اهل مطالعه و تحقیق بود. با اشتیاق می‌خواند. گاهی با اساتید به‌شدت بحث می‌کرد، به‌خصوص اساتیدی که برداشت صحیحی از تاریخ اسلام نداشتند. می‌گفتند: اگر حسین در کلاس باشد، ما به کلاس نمی‌آییم. اهل تحلیل بود. هر روز نماز صبحش را در حرم مطهر امام رضا(ع) می‌خواند. توی مسجد کرامت مشهد جلسات تفسیر قرآن رهبر معظم انقلاب حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای را پیدا کرده بود. بچه‌های دانشجو را به این جلسات می‌برد. با سایر روحانیون انقلابی مشهد هم دوست شده بود، مانند شهید هاشمی‌نژاد و آیت‌الله طبسی.

با نهج‌البلاغه هم آشنا شوند 
بحبوحه انقلاب بود. برگشت اهواز. از اینکه روی دیوارها شعاری نوشته نشده بود بسیار ناراحت شد. شبانه با یکی از دوستانش رفتند و اولین شعاری که نوشت این بود: «تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت». یک گروه برای مبارزه تشکیل داد. حالا چریک شده بود. اما برای گروه چریکی هم برنامه قرآنی داشت. رفت اهواز تا اسلحه و تدارکات تهیه کند. به تعداد بچه‌ها هم نهج‌البلاغه خرید. می‌گفت همراه با آموزش نظامی، باید با نهج‌البلاغه هم آشنا شوید.

برنامه رادیویی درباره پیامبر(ص)
انقلاب شد اما دشمن فرصت نداد عرق مبارزه حسین خشک شود. جنگ شد. حالا وقت اعزام نیرو بود. کاری که حسین به‌خوبی انجامش می‌داد. سرش از قبل هم شلوغ‌تر شده بود. با این همه روزی یک ساعت به رادیو اهواز می‌رفت و برنامه سخنرانی درباره غزوه‌های پیغمبر(ص) را اجرا می‏کرد. پس از گذشت کمتر از یک ماه فرمانده سپاه هویزه شد، به‌قدری در میان عشایر منطقه نفوذ کرده بود که زبانزد همه شده بود تا آنجا که عشایر سوسنگرد و هویزه را برای نخستین بار به زیارت حضرت امام(ره) برد. پس از بازگشت به هویزه در چندین شبیخون موفقیت‏آمیز شرکت کرد. اما هنوز تا روز موعود مانده بود.

پاداشم را دریافت خواهم کرد
حالا چند شب قبل از شهادتش است؛ ماه صفر. یکی ازش می‌پرسد: «تو فکری سید؟» او می‌گوید: «وقتی وارد هویزه شدم تصمیم گرفتم هر چه از قرآن و نهج‌البلاغه فراگرفته‌ام، در عمل پیاده کنم. حالا احساس می‌کنم روز پرداخت نزدیک است و به‌زودی پاداش خود را دریافت خواهم کرد».

با قرآن شناختندش
حالا اربعین بود. ۱۶دی ۱۳۵۹. حسین بود و ۶۰ نفر از یاران جوانش. با دست خالی مقابل تانک. البته ما می‌نویسیم دست خالی. البته ما می‌نویسیم تنها. همگی ایستادند. عاقبشان که معلوم بود. هیچ‌کس زنده نماند. البته ما می‌نویسیم که هیچ کس زنده نماند. عراقی‌ها بی‌خیال پیکرهای خونینشان نشدند. با تانک از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند طوری که هیچ اثری از شهدا نماند. البته آن‌ها فکر می‌کردند نمی‌ماند. بعدها جنازه‌ها به‌سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی که در کنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره) و رهبر عزیزمان حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای. گفتم که تنها نبود. 

*بازنشر مطالب دیگر رسانه‌ها در ایران اکونومیست به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان می‌باشد.

 

آخرین اخبار