دوشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۳ - 2024 November 18 - ۱۵ جمادی الاول ۱۴۴۶
۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۳:۴۷

جایی که عشق را تنفس می‌کنی

شیراز شهر عجیبی است، نه تنها به خاطر داشتن معروف‎ترین و زیباترین آثار باستانی ایران، نه تنها به خاطر مردم مهربان و رهایش و نه حتی به خاطر بوی بهار نارنج و باغ‌‏های جادویی‌اش. شیراز شهر عجیبی است، چون حافظیه را دارد.
کد خبر: ۷۶۹۲۷

 ایران اکونومیست- تا به حال به شیراز سفر نکرده بودم، وقتی تصمیم گرفتم اردیبهشت امسال را با سفر به شیراز شروع کنم، برایم گفتند مقبره حافظ انرژی و حال خاصی دارد، باید چند ساعتی را آنجا بگذرانی تا بفهمی چگونه است که دل کندن از یک مکان سخت می‌شود، انگار ریسمان‌هایی به تو وصل‌اند که نمی‌گذارند بروی. جایی که عشق را تنفس می‌کنی و با تمام وجود می‌فهمی که حافظ، مست کدام «می» بوده است.

با خودم فکر کردم حافظیه که حتما می‎روم، دیدن یک مقبره که چند ساعت وقت نمی‎خواهد!

اما وقتی پنج‏شنبه شب (سوم اردیبهشت) مقابل ورودی آرامگاه حافظ قرار گرفتم، برای یک لحظه نفسم بند آمد، سبز - آبی گنبدی که از دور می‎درخشید، مرا به سوی خود می‎کشید. همه چیز در آن لحظه حس خاصی داشت، بوی شب بو و بهار نارنج در هوا پخش بود و نسیم لطیف شب‌های شیراز روی صورتم می‏‌نشست. صدای آواز شجریان که غزل‎های حافظ را می‏‌خواند هم از دور می‏‌آمد. از حیاط اول که می‏‌گذشتم و پله‎ها را که بالا می‎آمدم، فقط به این فکر بودم که از طاقی‎ها بگذرم، از پله‏‌های رو به حیاط دوم رد شوم و برسم به زیر گنبد سبز - آبی و دست بکشم به سنگ مرمرین مزار شاعر شیراز.


حافظیه

از پله‏‌ها که پایین رفتم انگار که از همه چیز جدا شده باشم، انگار که اینجا جای دیگری است، جایی خارج از این دنیا. همین چند لحظه پیش، چند قدم آنطرف‌تر، بیرون از این محوطه، زندگی معمول در جریان بود، اما حالا اینجا ... گویی من این همه راه را تا شیراز فقط برای رسیدن به این مقبره آمده باشم.

بهتر که نگاه کردم، فقط حال و هوای من اینطور نبود، همسفرانم و حتی همه کسانی که در محوطه حافظیه بودند هم حس خاصی داشتند، انگار که شادی دویده زیر پوست‎شان و یک جور همه سرمست‌اند.

اولش با خودم فکر کردم این حس و حال به خاطر عطر شب‏‌بوها و بهارنارنج‏‌هاست که در شب اردیبهشتی شیراز پیچیده، یا به خاطر این سروهای شیراز است که این طور بلند قامت و سر به فلک کشیده آدم را به آسمان می‏‌کشانند. اما همه این چیزها را در تک تک باغ‌‏های شیراز هم می‏‌شد دید و در هیچ‌کدام از باغ‌‏ها من چنین حسی را تجربه نکرده بودم.

پنجشنبه شب، حافظیه حس و حال متفاوت‎تری هم دارد، فقط مسافرها نیستند که به زیارت حافظ می‏‌آیند، شیرازی‎ها هم قبر حافظ را دوره می‎کنند، با صدای گرم حافظ‎خوانی می‎کنند و حتی جوان‎ترها شعرهای تازه‎سروده خودشان را برای حاضران و در حضور حافظ می‎خوانند و همه حظ می‏‌برند.


پنج‌شنبه شب حافظیه

میهمان‏‌های این پنجشنبه حافظیه آدم‎های متنوعی بودند، کسانی که حافظ را می‎شناختند، شعر او بی‏تابشان می‎کرد و دور قبر می‎چرخیدند و شعر می‎خواندند و یا کسانی که در کنجی خزیده و در خلوت خودشان بودند. عاشق و معشوق‏‌هایی که حس و حال عاشقانه پیدا کرده و در چشم‏‌های هم خیره بودند. بعضی‌ها هم با مقبره عکس یادگاری می‌گرفتند و سرخوشانه بگو بخند داشتند.

مردی سن و سال‏‌دار، بلند بلند غزل می‎خواند، از او درباره احساسش از بودن در کنار مقبره حافظ ‎پرسیدم. گفت: «زیارت حافظ سعادت می‎خواهد، ایشان خودش می‌گوید». «گوته شاعر بزرگ آلمان عاشق حافظ بوده، آن موقع هواپیما و ماشین نبوده و نمی‏‌توانسته به دیدار او بیاید، اما با همان کتاب عاشق حافظ بوده است. خدا نگهدارتان». خدا نگهدار را که می‏‌گوید کتاب را می‏زند زیر بغل و دور می‏شود.

در کنار یکی از ستون‏‌های مقبره، دختری بلند قامت ایستاده و آرام مقبره را زیر نظر دارد، از او درباره احساسش از بودن در این مکان پرسیدم که گفت: «به طور کلی در مکان‌های تاریخی حس خاصی را دارم که بر آمده از حس ناسیونالیستی من است. حسم در آرامگاه حافظ هم فکر نمی‏‌کنم به مغناطیس خاصی مربوط باشد، بیشتر به شعر او بر می‏‌گردد و به شناختی که از او دارم و اینکه از کودکی شعرهای او را در خانواده‏‌ام شنیده‌‏ام. فضای اینجا هم البته شکل خاصی است، معماری اینجا، گل و درخت‏ها و صدای آواز ما را می‏‌برد به جای خاصی. فضاسازی در انرژی که از این مکان می‏‌گیریم بی‎تاثیر نیست. اگر مزار حافظ در یک بیابان بود، گل و درختی نبود و این موسیقی پخش نمی‎شد، مسلما از کنار این مزار می‏‌گذشتیم و حس خاصی نداشتیم.»

خانمی چادری نظرم را جلب می‏‌کند که رو به آرامگاه ایستاده و دیوان حافظ به دست بلند بلند غزل می‏‌خواند. شعر خواندش که تمام شد، از او حس و حالش را پرسیدم که گفت: «من اینجا حس خیلی فوق‌العاده‏ای دارم که فکر می‏‌کنم به خاطر روح حافظ است، به خاطر معنویت اوست و شعرهایش. این معنویت در فضا پراکنده است، او حافظ قرآن بوده و ما می‎توانیم این معنویت را حس کنیم.» همسرش هم مردی بلند قامت است و مذهبی است با چهره‎ روحانی که رو به من می کند و می‌گوید: «دخترم به تو تبریک می‏‌گویم که امشب کنار آرامگاه حافظی، ماه توی آسمان را نگاه کن. حافظ می‏‌گوید: «مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو، یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو». این نظام باید قدر جوان‎های ما را بداند، جوان‌هایی چون شما که قلبشان پاک است و حافظ را می‌فهمند. اسلام دین مداراست، دین زور نیست. حافظ هم شاعر همین دین است. شاعری که باطن دین را دیده بود، ما فقط ظاهر را علم می‏‌کنیم و فکر می‌کنیم با خدا ارتباط داریم، اما دل شما جوان‏‌ها زنده است. یک بیت هم برای شما می‌خوانم: «سبو بشکست و دل بشکست و جام باده بشکست - خدایا در این سرای ما چه بشکن بشکن است امشب.» خدایا به حق فاطمه زهرا همه جوان‎ها ما شاد و سلامت باشند.»


آرامگاه حافظ

وقتی دور آرامگاه می‌چرخیدم چندین بار به یک مرد خارجی بر خوردم که مشتاقانه چشم به آرامگاه دوخته بود، از او نظرش را درباره بودن در کنار مقبره حافظ پرسیدم که گفت: «من دو هفته است که از آمریکا به ایران آمده‎ام و جاهای مختلف را دیده‏‌ام، اما اینجا دلیل این است که من به ایران آمده‌ام. الان حس خیلی خاصی دارم، حافظ شاعری جهانی است و فقط به ایران تعلق ندارد. آرامگاه او مانند مکانی مذهبی است، جایی برای زیارت، اما زیارت شعر و فرهنگ. اینجا آدم‎ها حس خاصی دارند، همه شادند، لبخند می‎زنند. وقتی مردم سنگ قبر حافظ را لمس می‏‌کنند انگار چیزی را در قلب خودشان حس می‎کنند. من شعرهای حافظ را به انگلیسی خوانده‏‌ام، فارسی بلد نیستم و می‏‌دانم حتما بخش بزرگی از این شعرها را از دست داده‌ام.»

در کنار آرامگاه، مردی با سبیل کلفت و ظاهری آراسته به حاضران درباره مقبره توضیحاتی می‏‌داد و به نظر می‏‌رسید شیفته این مکان است، از او درباره احساسش از بودن در این مکان پرسیدم. گفت: «اینجا همه حس و حال متفاوتی دارند، حتی کسانی که شعر حافظ را هم نمی‎شناسند این حس را متوجه می‏شوند، خیلی‎ها فکر می‏‌کنند حس و حالشان به خاطر گل و درخت‏‌های اطراف است، اما این حس از خلوص مردم در این مکان می‌‏آید و هم از معماری این آرامگاه و همچنین به خاطر شعر حافظ است که همیشگی است.»


آرامگاه حافظ

او درباره مقبره هم گفت: «علی‌اصغر حکمت استاندار فارس، رضاشاه را به فارس دعوت می‌کند تا حافظ را به او معرفی کند. رضاشاه هم بالاخره می‏‌گوید هرکاری می‌توانید برای آرامگاه او انجام دهید. بنابراین آندره گدار طراح و حافظ‎شناس فرانسوی مقبره کنونی را طراحی می‏‌کند. وقتی وارد حافظیه می‎شویم، او را بین یکسری ستون می‏‌بینیم، بعد کنجکاو می‎شویم و جلو که می‎آییم یکسری پله می‌بینیم و به این رَف که می‎رسیم یک غزل هست «مژده وصل تو کو که از سر جان برخیرم». حافظ جلوی شما بلند می‏‌شود، وقتی هم که از پله‌ها پایین میایید خواسته یا ناخواسته به حافظ احترام می‏‌گذارید. وقتی که به پایین می‏‌رسید جز صدای آواز و موسیقی دیگر چیزی نمی‏‌شنوید، ارتباط شما با بیرون قطع می‏‌شود و انرژی مثبت فضا را حس می‎کنید. بعد به اصل مقبره می‏رسید، خود آرامگاه در کاخ الیزه در فرانسه است، آندره گدار آن را ایرانی کرده است، بام آن را از کلاه درویشی گرفته و جنس آن از مس است، او فکر می‏‌کرده شیراز نم دارد و بام مقبره سبز می‎شود، اما به خاطر هوای گرم و خشک شیراز الان ارغوانی و خاکستری است.


مشتاقان حافظ

انرژی اینجا هم به خاطر مردم است، اینجا مردم بدون ماسک هستند. لبخند روی لب همه هست و اینجوری است که وقتی شما می‏‌خندید نفر بعدی هم آن را حس می‏‌کند. من پنجشنبه - جمعه که اینجا می‏آیم انرژی می‌گیرم برای تمام هفته و اینجا جایی است که امیدوارم بتوانم بیشتر بیایم.»

آخرین اخبار