خاطرات محسن رفيقدوست، روایت زندگی و مبارزات رفیقدوست
از زبان خودش است. كتاب را داود قاسمپور تدوين و مرکز اسناد انقلاب اسلامی
منتشر كرده است. «خانواده و تحصیلات راوی، مبارزات وی تا پانزده خرداد
1342 و از قیام پانزده خرداد تا تبعید امام، و دستگیریاش در سال 1355،
پیروزی انقلاب اسلامی و بازگشت امام خمینی(ره)» از مباحث این کتاب است.
همچنین رفیق دوست در این کتاب به بیان خاطراتش درباره چگونگی دستگیری،
فعالیتهایش در دوران زندان قبل از پیروزی انقلاب و تشکیل و تثبیت سپاه
پاسداران، پرداخته است.
در بخش هايي از اين كتاب در خصوص روز 12 بهمن 57 و تدارك براي حضور امام(ره) در ايران مي خوانيم: رفیقدوست
درباره نحوه تهیه اتومبیل مینویسد: «برای انتقال امام از فرودگاه به داخل
شهر، به دنبال تهیه ماشین بودیم. یکی از برادرانمان به نام حاج علی
مجمعالصنایع، بلیزری داشتند که آن را برای این کار انتخاب کردیم. سپس به
کارخانه شیشهسازی میرال فشار آوردیم تا شیشههای عقب و دو طرف این ماشین
را ضد گلوله کند. بدنههای ماشین را هم، به خصوص قسمتی را که قرار بود امام
بنشینند، فولاد کار گذاشته بودیم. در هر صورت ماشین را، آنگونه که در حد
خودمان بود بهصورت ضد گلوله درست کرده بودیم.»
شناسایی و
آمادهسازی مسیر انتقال امام از فرودگاه تا بهشت زهرا و از بهشت زهرا تا
مدرسه رفاه از دیگر فعالیتهای کمیته استقبال بود. رفیقدوست در این باره
میگوید: «امام اعلام کرده بودند که از فرودگاه به بهشت زهرا خواهند رفت.
ما هم انتظامات را به دو دسته تقسیم کرده بودیم که دسته اول انتظامات داخل
بهشت زهرا و دسته دوم، مسیر از فرودگاه تا بهشت زهرا را بر عهده گرفته
بودند. فرماندهی دسته اول با مرحوم شهید صادق اسلامی و فرماندهی دسته دوم
با آقای احمد توکلی بود.»
وی توصیف دقیقی از مراسم انتقال امام به
بهشتزهرا ارائه میدهد و میگوید: «قرار شد تا امام با هشت دستگاه ماشین و
ده موتورسیکلت اسکورت بشوند... ترتیب ماشینهای اسکورت هم اینگونه تنظیم
شد که من در وسط ماشینها قرار بگیرم و دو ماشین در دو طرف من باشند و سه
ماشین هم پشت سر هم قرار بگیرند و در هر ماشین غیر از راننده چهار نفر مسلح
بنشینند. موتور سوارها هم که ده دستگاه بودند هر کدام از یک راننده و یک
نفر مسلح تشکیل شده باشد.
بنابراين گزارش، به تازگي كتاب خاطرات
ديگري از رفيقدوست از سوي سوره مهر منتشر شده با عنوان «براي تاريخ مي
گويم» كه در اين كتاب نيز جزئياتي از ورود امام(ره) به ايران بيان شده است
كه در ادامه بخش هايي از آن را مي خوانيد:
هیچ کس تا صبح نخوابید.
همه مناجات میکردند و نماز شب میخواندند بعد از نماز صبح، بلیزر را روشن
کردیم. آیتالکرسی و وانیکاد خواندم و به همراه محمد بروجردی به راه
افتادم. برای اینکه سلاحی غیر از کلت هم داشته باشیم، مرحوم بروجردی لباس
روحانی پوشید و یک کلاشینکف زیر عبایش گرفت. ابتدای جاده فرودگاه پلیس
ایستاده بود. پلیس را از آنجا رد کردیم قبلا کارت چاپ کرده بودیم و فقط
شخصیتهای سیاسی - مذهبی را که کارت داشتند، به داخل ترمینال راه میدادیم.
خلیلالله رضایی، پدر رضاییها که با من دوست رود، به زور تعدادی کارت
برای سران سازمان مجاهدین گرفت. دیدم سران مجاهدین خلق هم بغل هم، جلوی دری
که قرار بود امام وارد سالن فرودگاه بشود، در صف اول ایستادهاند. قیافه
گرفتم و گفتم: «صف اول فقط باید روحانیون باشند.»
بعد دست اسقف
مانوکیان، خلیفه ارامنه را که در صف سوم بود گرفتم و به صف اول بردم. شهید
بهشتی و مقام معظم رهبری و آقای هاشمی و همه روحانیون آمدند و خود به خود،
مجاهدین خلقیها به صفهای دوم و سوم رفتند. هواپیمای امام که نشست قرار
نبود کسی روی باند برود؛ فقط شهید مطهری و آیتالله پسندیده (برادر امام)
به داخل هواپیما رفتند و با امام به داخل سالن آمدند. امام چهار - پنج
دقیقه پیام کوتاهی به مردم دادند و فرمودند: «وعده ما، بهشت زهرا».
ازدحام
به حدی بود که حاج حسین شاهحسینی، از قدیمیهای جبهه ملی غش کرد و افتاد.
افراد انتظامات دیگر نمیتوانستند مقاومت بکنند. امکان خارج شدن امام از
داخل جمعیت نبود. من به حاج احمد آقا گفتم که امام را دوباره به باند ببرید
تا همان جا سوار ماشین بشوند. امام با سیداحمد آقا برگشتند و من سریع با
بلیزر از در ورودی باند، وارد باند شدم. دیدم داخل باند کوچهای توسط دو
ردیف از افسران نیروی هوایی تشکیل شده و همه سلام نظامی دادند. امام از
میان آنها عبور کردند و میخواستند به همراه سید احمد آقای سوار یک بنز
نیروی هوایی بشوند. زمانی که ترمز زدم و پایین آمدم، امام داخل بنز نشسته
بودند و ماشین میخواست حرکت کند. دویدم. در بنز را باز کردم، سلام کردم و
دستشان را بوسیدم و گفتم: «آقا، ماشین دیگری برای شما تهیه شده، تشریف
بیاورید داخل آن ماشین بنشنید.»
امام فرمودند: «چه فرقی دارد؟»
عرض کردم: «آقا، این ماشین کوتاه است. ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفتهایم که مردم بتوانند شما را ببینند.»
در همین بین، شهید (مهدی) عراقی هم رسید و خدمت امام عرض کرد: «آقا، تشریف بیاورید و سوار این ماشین (بلیزر) بشوید.»
امام
از بنز پیاده شدند. من در بلیزر را باز کردم و از امام خواستم روی صندلی
عقب ماشین بنشینند. امام(ره) فرمود: «میخواهم جلو بنشینم.»
قرار
ما این بود که آقای مطهری روی صندلی عقب، کنار امام بنشیند و حاج احمد آقا
هم کنار من بنشیند. جای هاشم صباغیان هم پشت سر امام بود تا اوضاع را کنترل
کند. آقای مطهری گفت که من با یک ماشین دیگر زودتر به بهشتزهرا میروم.
آقای صباغیان رفت عقب بلیزر نشست امام تا چشمشان به آقای صباغیان افتاد،
گفت: «ایشان چرا اینجا هستند؟»
هاشم صباغیان گفت: «من برای اداره استقبال از شما مسئولیت دارم.»
امام فرمودند: «خودش اداره میشود، بیایید پایین».
ایشان اصرار کرد. امام فرمودند: «بیایید پایین، مسئله می شود.»
آقای
صباغیان پیاده شد چون بلیزر دو در بود، احمدآقا از همان صندلی جلو که
خوابانده بودیم رفت و در صندلی عقب نشست امام هم کنار من نشست.