به گزارش ایران اکونومیست، نورنیوز به مناسبت روز مادر و هفته بزرگداشت مقام زن در مطلبی با این عنوان نوشت: روز مادر برای مادران، فرقی با روزهای دیگر ندارد. خودشان میگویند روز مادر، آن روز است که به واسطه موفقیت یا کار بزرگ فرزندانشان، نامی نیک از آنها باقی بماند. مادران همه کارها را بدون توقع و منّت انجام میدهند. انگار خدا سرشت مادران را با ایثار و فداکاری عجین کرده است؛ از مادری که عاشقانه کودک معلولی را به فرزندی قبول میکند، تا مادری که به یاد فرزند فقیدش بیمارستان مجهزی بنا می کند برای اینکه سایر مادران، داغ فرزند نبینند. از نامادریای که برای ۱۱ فرزند شوهرش مادری کرد تا جای خالی مادرشان را حس نکنند تا بانوی ورزشکاری که با نوزاد سه ماهه اش به قلههای افتخار جهانی رسید. حرکت این بانوی قهرمان وقتی با کودکش برای گرفتن مدال قهرمانی روی سکو رفت مورد توجه و قدردانی رهبر انقلاب قرار گرفت. همه مادران این سرزمین نمونه اند. اما در بین آنها مادرانی هستند که تجربههایی خاص از مادرانگی دارند؛ تجربههایی از جنس عشق و ایثار و صبر.
یادگاری به یاد امیر
وقتی تنها فرزندش با بیماری سرطان دست و پنجه نرم میکرد همه وجودش میلرزید. مادر بود و طاقت دیدن زجر و دردهای پسرش را نداشت. برای درمان سرطان امیر او را تا فرانسه برد اما درمان اثری نداشت و سرانجام امیر رفت. حالا او مانده بود و دنیایی که بدون فرزندش دیگر برایش ارزشی نداشت. اما در خلوت، وقتی به مادرانی که مثل او در تب و تاب درمان فرزندانشان میسوختند فکر میکرد تصمیم گرفت برای همه فرزندان بیمار مادری کند. زهرا سعادت، بیمارستان مجهزی برای درمان کودکان مبتلا به سرطان در شیراز بنا کرد تا امیرهای دیگر از مرگ نجات پیدا کنند. این مادر فداکار مهرماه امسال چشم از جهان فرو بست اما یادگارهای با ارزش او در شیراز نام نیکی از او باقی گذاشتند.
او پس از ساخت بیمارستان امیر گفت: «سال ۱۳۰۴ به دنیا آمدم و بعد از تحصیلات ابتدایی به دلیل علاقه به ادبیات، این رشته را در دانشگاه ادامه دادم و معلم شدم. چند بار به عنوان معلم نمونه انتخاب شدم و بعد از ازدواج و به دنیا آمدن امیر همه زندگیام را وقف او کردم. چند سال بعد متوجه بیماری سرطان در امیر شدیم. بارها شیمی درمانی شد اما فایدهای نداشت و پزشکان گفتند باید پای امیر قطع شود. او را برای درمان به فرانسه بردیم اما چارهای جز قطع پا نبود. سرطان به این هم رضایت نداد تا اینکه سال ۱۳۶۶ تنها فرزندم از دنیا رفت. یک سال افسردگی گرفتم و گوشهنشین شدم. اما یک روز با خودم گفتم من مادر بودم و حس مادرانی که مثل پروانه دور فرزند بیمارشان میچرخند و نگران وضعیت سلامتیشان هستند را درک میکنم. باید کاری میکردم. بخشی از ثروت و داراییام را برای ساخت بیمارستان مجهز ویژه کودکان مبتلا به سرطان هزینه کردم و سرانجام بیمارستان ساخته شد. به یاد پسرم نام امیر را روی بیمارستان گذاشتم تا یاد و نام او برای همیشه زنده بماند. یک سال بعد خانه بزرگی را که کنار بیمارستان داشتم و ارزش آن ۳۰ میلیارد تومان بود به بیمارستان اهدا کردم تا تبدیل به بخش تحقیقات سرطان شود. بیمارستان آنکولوژی امیر را با عشق و امید بنا نهادم و برای آرامش و درمان بیماران سرطانی در اختیار دانشگاه علوم پزشکی قرار دادم و دانشگاه با بکارگیری پزشکان و متخصصان توانمند و دلسوز راه درمان را برای این بیماران آسانتر کرد.»
شیار ۱۴۳
«هیــچ دردی بالاتــر از تنهایــی و از دســت دادن عزیـزان نیسـت. اینکـه هـر روز برایـت خبـری از شـهادت یکــی از مــردان خانــه را بیاورنــد کمــر هــر آدمــی را خــم میکنــد. ســخت اســت اینکــه هــر روز در انتظــار باشــی و خبــری نشــود. اینکه هر روز قاب عکس پدر و پسر را در دست بگیری و برای پیدا کردن نشانه آنها به خانه اسرای آزاد شده بروی. اما خدا آن قدر به من صبر داد تا برای بچهها هم پدر باشم هم مادر.» مریم کارگر عزیزی، مادری است از جنس صبر و ایثار. فرزنـد شـهید محمـد کارگـر عزیـزی، مـادر شـهید علــی غفــاری دوســت، همســر شــهید محمــد علــی غفــاری دوســت و خواهــر شــهیدان مهــدی و حســنعلی است. وقتی ازاین بانوی خراسانی به عنوان مادر نمونه تجلیل شد گفت همه مادران شهدا نمونهاند. آنها همه وجودشان را راهی جبهه کردند و بعد از مدتی پیکر پاک عزیزانشان را به خاک سپردند.
وقتی قرار شد از شهدای خانواده بگوید به سالها مفقود الاثری همسر و پسرش اشاره میکند و میگوید: «برادرم مهـدی ۱۵ سـال بیشـتر نداشـت و بـهعنـوان اولیـن شـهید خانـواده لقـب گرفـت. سـال ۱۳۶۲ در منطقـه مهـران بـه شـهادت رسـید. همزمـان بـا شـهادت مهـدی، پـدرم نیـز از ناحیـه چشـم و اصابـت چنـد ترکـش بـه بـدن بـه شـدت مجـروح شـد. ۱۲ اسفند همان سال همسـرم محمـد علـی به جبهه رفت و بــرای مــدت هــای طولانــی مفقودالاثــر مانــد. محمدعلــی در جزایــر مجنــون، عملیــات خیبــر بــه مــدت ۱۶ ســال مفقود بود و ســال ۱۳۷۸ اســتخوانهایش را برایمان آوردنــد؛ و ایــن بــه انتظــارم پایــان داد. حرفهــای نگفتــه بیــن مــا مانــد تــا روزی کـه دوبـاره همدیگـر را ببینیـم و اینطــور شــد کــه مــن مانــدم و خــدا و ۷ فرزنــد کــه آخرینشــان در هنگام اعزام محمدعلی به جبهه، ۶ مــاه بیشــتر نداشــت. بــا تمــام ایــن مصیبت هــا همه فکــر و ذکرم این بود که تکیــه گاه بچهها باشم و آنهــا را پروبــال بدهم.
ســال ۱۳۶۶ پســرم علــی بــههمــراه بــرادرم حســنعلــی عــازم جبهــه شــدند. علــی نیــز در ۲۷ فروردیــن ۱۳۶۶ در عملیــات نصــر منطقـه مریـوان همچـون پـدرش مفقـود الاثـر شـد ولــی مــن تــا مدتهــا خبــری از مفقود بودن پســرم نداشــتم تــا اینکــه در مراســم تشــییع جنــازه بــرادرم حســنعلــی شنیدم پسرم علی مفقود الاثر شده است. نمیدانیــد چــه حالــی پیــدا کــردم، یکبــاره همانجــا پشــتم خــم شــد. نشســتم و دیگــر نمیتوانســتم برخیــزم امــا ســعی کــردم همــه اینهــا را تحمــل کنــم. بـا پایان جنـگ و بازگشـت اسـرا بـه کشـور بـرق امیـد در چشــمانم روشــن شــد. خانــه را تمیــز کــردم و کلــی قنــد شکســتم و چنــد کارتــن اســتکان و لیـوان بـرای پذیرایـی از مهمانـان خریدم. دو قـاب عکـس کوچـک از همسـر و پسـرم داشـتم کــه بــه منــزل آزادگان میبــردم و از آنهــا ســراغ گمشــدگانم را میگرفتــم. بــا پایــان یافتــن اســامی آزادگان دیگـر بـه کلـی ناامیـد شـدم، دلـم لرزیـد کــه دیگــر نشــانی از آنهــا نخواهــم یافــت. بــاز خـود را سـرگرم فرزندانـم کـههـر کـدام مشـغول درس و تحصیـل بودنـد کـردم و ایـن دلهـره و چشـم به راهــی ادامــه داشــت. تیــر مــاه ۱۳۷۵ خبـر پیدا شدن پیکر پسـرم علـی را کــه در منطقــه مریــوان تفحــص شــده بــود بــه ما دادنـد. مــرداد همــان ســال یــک مــاه بعــد از شــهادت علــی، پــدرم نیــز بــر اثـر جراحـت هـای شـدید جنـگ بــه شــهادت رســید. سه سال بعد هم استخوانهای همسرم در تفحص پیدا شد و پیکر او را کنار پسرمان به خاک سپردم. در تمـام ایـن سـالها دردهای زیـادی را تجربـه کردم هــر چنــد کــه گفتنشــان دردی را دوا نمیکنــد و دردهــای مــن در مقابــل دردی کــه حضــرت زینــب در کربـلـا کشــید بســیار ناچیــز اســت. در تمــام ایـن سـالها اقتـدای مـن بـه حضـرت زینـب بـود.»
مدالی برای فرزند
سکوی قهرمانی تیراندازی رقابتهای بازیهای پاراآسیایی هانگژو چین تصویر زیبایی بود که در رسانههای دنیا بازتاب بسیاری پیدا کرد. ساره جوانمردی، بانوی ایرانی برای گرفتن نشان نقره همراه با پسر سه ماههاش روی سکو رفت و مدال را به گردن پسرش انداخت. حرکت زیبای این مادر ایرانی، بازتاب بسیار گستردهای در محافل رسانهای و فضای مجازی داشت و حس غلیظ مادرانگی در زنان ایرانی را به جهانیان نشان داد. این اقدام مورد توجه رهبر انقلاب هم قرار گرفت و ایشان در دیدار با ورزشکاران و قهرمانان شرکتکننده در رقابتهای آسیایی و پاراآسیایی چین با اشاره به حرکت شایسته ساره جوانمردی گفتند: «این حرکت، یعنی احترام گذاشتن زن به نقش مادری و خانواده، و این حرکت بسیار شایسته تقدیر است.» در کلکسیون افتخارات این بانوی تیرانداز مدالهای بیشماری وجود دارد. از قهرمانی در مسابقات پارالمپیک ریو و توکیو تا بازیهای پاراآسیایی جاکارتا و اینچئون و رقابتهای جهانی. اما او بهترین مدال زندگیاش را فرزندش میداند و میگوید مادر شدن بالاترین افتخاری است که خدا به زنان میدهد. او میگوید: «مدال اصلی من نوزاد سه ماهه من است و خوشحالم در بازیهای پاراآسیایی هم مدال نقره گرفتم.» قهرمان پارالمپیک همچنین با اشاره به شرایط ویژه مادر بودن و شرکت در بازیهای پاراآسیایی خاطرنشان کرد: «شرایط سخت بارداری و بعد از زایمان و نداشتن تمرین مرا منقلب کرده بود و نمیدانستم که میتوانم در بازیهای پاراآسیایی شرکت میکنم یا نه. تصمیم سختی بود، اما با اطمینان و کمک همسرم در مسابقات شرکت کردم، حتی اگر بدون مدال برمیگشتم. اگر پسرم آوش کنارم نبود اصلا در بازیهای پاراآسیایی شرکت نمیکردم. دلیل حضور من در این بازیها فقط به خاطر حضور فرزندم بود.»
یک مادر، دو معلول و دنیایی عشق
از اهالی «تفت» که سراغش را بگیری، بلافاصله خانهاش را نشان میدهند. تفتیها مهربانترین مادر شهر را خوب میشناسند؛ بانوی ۷۲ سالهای که زندگیاش را وقف دو فرزند معلول فلج مغزی کرده است. آنها را عاشقانه دوست دارد و معتقد است برکت زندگیاش و هر چه دارد و ندارد از همین دو پسر است. اما داستان زندگی ثریا خردمند پر از ناگفتههاست. او بعد از ۱۵ سال نگهداری از فرزند معلول خود، تصمیم بزرگی گرفت. میخواست چشمه مهر مادریاش، علاوه بر حسین خودش، نوجوان دیگری را هم که بیشباهت به پسرش نبود، سیراب کند. سعید هم فلج مغزی بود و پدر و مادرش، عاجز از نگهداریاش، او را در دو سالگی به بهزیستی سپرده بودند. حالاسعید ۱۵ سال است که عضو این خانواده است؛ و ثریا درست مثل حسین، او را در این سالهاتر و خشک کرده است. سعید و حسین، در آستانه ۳۰ سالگی، همچنان هر شب با لالاییهای مادرشان سر بر بالین میگذارند و با نوازش دانههای تسبیح لاجوردی جانماز مادر و صدای گرمش، صبحشان را آغاز میکنند. این مادر میگوید: «وقتی حسین یک سال داشت همسرم از دنیا رفت. من ماندم و دنیایی که باید برای حسین هم پدری میکردم هم مادری. حسین فلج مغزی بود اما هیچگاه به درگاه خدا شکایت نکردم. چند سال بعد در بهزیستی پرستار کودکان معلول شدم و مثل حسین از آنها مراقبت میکردم. دو سال بعد از اینکه مشغول به کار شده بودم، پدر و مادر سعید او را آوردند و به بهزیستی سپردند. سعید معلول ذهنی بود و والدین او در یکی از روستاهای بافق زندگی میکردند و توانایی نگهداری او را نداشتند. وقتی سعید آن موقع دو ساله بود شباهت زیادی به حسین داشت و احساس میکردم او هم پسر خودم است. با اصرار زیاد او را به سرپرستی گرفتم و به خانه بردم. حالا هم برای حسین مادری میکنم هم برای سعید.»
نامادری از جنس عشق و ایثار
اهالی روستای دیکانک از توابع کازرون بخوبی این مادر را میشناسند. مادر ۵۴ سالهای که با همه وجود به جنگ مشکلات رفت تا اجازه ندهد ۱۱ فرزند همسرش طعم تلخ بیمادری را بچشند. او با مردی ازدواج کرد که همسرش را از دست داده بود. خبر ازدواج سوسن با این مرد دهان به دهان چرخید و کمتر کسی میتوانست این خبر را باور کند. فداکاری این مادر هنوز هم ادامه دارد و او با قالیبافی و جمع آوری بلوط همه دخترها را به خانه بخت فرستاد. این مادر فداکار وقتی از سوی بنیاد مادر به عنوان مادر نمونه استان فارس انتخاب شد در حالی که اشک میریخت گفت من در این ۲۷ سال اجازه ندادم این بچهها کمبود مادر را احساس کنند اما میدانم کههیچ کسی نمیتواند جای مادر را بگیرد. سوسن ناصری میگوید:« امروز با داشتن ۱۳ فرزند و ۲۶ نوه و ۶ نتیجه، خودم را خوشبختترین مادر روی زمین میدانم. وارد ۲۶ سالگی شده بودم که دخترخالهام بر اثر بیماری چشم از دنیا بست. زن بسیار خوب و مهربانی بود و ۱۱ فرزند داشت و کوچکترین آنها ۵ ساله بود. پدر خانواده تصمیم داشت ازدواج کند اما کمتر کسی پیدا میشد که قبول کند مادر این خانواده شود. هیچگاه روزی را که به خواستگاریام آمدند فراموش نمیکنم. برادرانم مخالف بودند و تصمیمگیری برای من سخت بود. ۲۷ سال داشتم و هیچ تجربهای از مادری نداشتم. وقتی پای سفره عقد جواب مثبت دادم نگاهم به چشمان دخترها و پسرهایی بود که باید برای آنها مادری میکردم. میدانستم که هیچگاه نمیتوانم جای خالی مادرشان را برای آنها پر کنم. از همان روز اول آستین را بالا زدم. همسرم کارگر بود و نمیتوانست از عهده مخارج زندگی بربیاید. قالیبافی را از مادرم آموخته بودم و از همان روز اولدار قالی را برپا کردم و با دخترانی که من مادر آنها شده بودم شروع به قالیبافی کردیم. عباس کوچکترین عضو خانواده بود و فقط ۵ سال داشت. او بیشتر از بقیه به محبت احتیاج داشت و من هم توجه خاصی به او داشتم. بچهها به احترام مادرشان مرا خاله صدا می زدند و من هیچگاه گله ای نداشتم. ۲۷ سال در کنار این بچهها زندگی کردم و هیچگاه ناراحتی بین ما به وجود نیامد و هیچوقت تصور نکردم که آنها فرزندان من نیستند.»