به گزارش ایران اکونومیست، به نقل از نورنیوز، «من سفید میپوشم تا تو سیاه نپوشی»؛ این جمله کوتاه با خطی کج و معوج روی دستان یک پرستار در ایام کرونا، قاب کوچکی از یک اتفاق بزرگ بود.
خیابان، خیلی زود یادش رفت روزهایی که کل شهر زیر ماسکهای پارچهای پناه گرفته بود و همه از واهمه مرگ از نزدیکشدن به عزیزترین و آشناترینهایشان هم میگریختند. روی در داروخانهها با تکهای کاغذ دستنویس نوشته شده بود که «ماسک نداریم»، «الکل نداریم» و این «نداریم»ها بعدا به رمدسیویر و سرم و واکسن هم رسید.
خیابان خیلی زود یادش رفت روزهایی که مردم برای فرار از ویروس تاجداری که دنیا را تسخیر کرده بود، بست در خانهها نشسته بودند. عزا و عروسی تعطیل شد. آدمها نه از دیگری، بلکه از خودشان هم فرار میکردند، از دستهایی که از فرط شستوشو و ضدعفونی، خشک و پوستهپوسته شده بود، از بینی و دهانی که ممکن بود ذرات کووید۱۹ معلق در هوا را به درون بکشد، از ریههایی که درگیر میشد.
ترس چنان در جان مردم چنگ انداخته بود که خیلیها حتی به هم تلفن هم نمیکردند و مانند زندانیان دربندی که گذران روزهایشان روی دیوار خط میکشیدند، ایام قرنطینه را میشمردند.
هر چیزی که نمیشد در انبوهی از آب، الکل و سفیدکننده شناور کنی، حکم یک بمب ساعتی و مملوء از ویروس داشت که دو سال به زمین و زمینیان اجازه نداد نفس بکشند. دستدادن و روبوسی ممنوع، غذاخوردن در رستوران ممنوع، فاصله کمتر از دو متر از هم ممنوع، تجمع بیش از دو یا سهنفر در اتاقها ممنوع، تردد در خیابانهای شهر بعد از ساعت ۱۰ شب ممنوع، سفرهای بینشهری بدون مجوز فرمانداری ممنوع، فقط مرگ بود که آزادانه قدم میزد و به همه جا سرک میکشید.
گورستان خیلی زود یادش رفت که دو قسمت شده بود، کروناییها و طبیعیها. سر خاک کسانی که بر اثر این بیماری جان خود را از دست داده بودند، جز چند نفر از اعضای درجه یک خانواده کسی نبود، البته اگر آنها هم مبتلا نشده بودند.
حتی فاتحهخوانی بر سر مزار درگذشتگان نیز با ترس و لرز همراه بود و آدم میترسید به سنت معمول دو انگشتاش را برای چند ثانیه روی سنگ گورها بگذارد. گورستان خیلی زود یادش رفت روزهایی که حتی برای شستوشو و تدفین اموات هم آدمی نبود و جسدها در کیسههای سیاه ردیف چیده میشد.
بیمارستان خیلی زود یادش رفت بخشهایی که تعطیل شده بود تا بخش کروناییها بزرگتر شود، روزهایی که حتی ماسک و دستکش به اندازه کافی نبود و سهمیهبندی شده بود، روزهایی که کادر درمان نه تنها مرخصی نداشت، بلکه از فرط مراجعه بیماران هیچکس حتی نمیتوانست یکلحظه خودش و خستگیاش را روی یک صندلی رها کند.
همه جا تعطیل بود و سکوت و بیمارستان به اندازه همهجا در تقلا و هیاهو بود. کروناییها، بیماران ممنوعالملاقاتی بودند که از یک طرف با مرگ و از طرف دیگر با ترس و تنهایی دستهپنجه نرم میکردند.
موج اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم و ... برای بقیه شهروندان یک عدد بود، اما برای کادر درمان، برای پزشکان و برای پرستاران، روزهای آخرالزمانی بود که هر ساعتش با صدها بیمار و صدها هزار ویروس میگذشت. گرچه روزهای ابتدایی ویدئویی از رقص و شادی کادر درمان برای روحیه دادن به بیماران منتشر میشد، اما لبخندها کمکم رنگ باخت.
تقویم خیلی زود یادش رفت روزهایی که مهم نبود چه ماهی از سال یا چه روزی بود، روزهایی که شاید عید نوروز و سوگواری ایام محرم، به چاردیواری خانهها محصور بود، روزهایی که تمام عناوین و مناسبتهایش روی کاغذ کِز کرده بود، روزهایی که با تعداد بیماران تازه مبتلا، بیماران بدحال و بستری در آیسییو و تعداد قربانیان شمرده میشد.
مدرسه خیلی زود یادش رفت روزها و ماههایی که نیمکتهایش در سکوت فرو رفته بود، سینما خیلی زود یادش رفت ماههایی که پرده اکران بیحال و بیرمق افتاده بود، صحنه تئاتر خیلی زود یادش رفت هر نمایش زندهای چقدر بوی مرگ میداد، استادیوم خیلی زود یادش رفت فوتبالیستهایی که خبر ابتلایشان مخفی نگه داشته میشد، پارکها و بوستانها خیلی زود یادشان رفت، تابها را فقط وزش باد تکان میداد.
روزنامهها خیلی زود یادشان رفت تصویر پرستارانی که بیمار شدند و بهبود نیافتند و نفسهای آخرشان را زیر ونتیلاتور کشیدند. پرستارانی که هفته به هفته خانه نمیرفتند و بچههایشان را از راه دور و از پشت شیشه میدیدند و میبوسیدند، فرشتههای زمینی که همیشه هم خانوادههای همراهی نداشتند و از آنان میخواستند اگر به جان خود رحم نمیکند، حداقل به جان آنها رحم کند و دیگر نرود، خانوادههای ترسان و هراسانی که میپرسیدند مگر چقدر حقوق میگیری؟!
عکس یادداشت: تصویری از شهدای کادر درمان