به گزارش ایران اکونومیست، نجف دریابندری، مترجم و نویسنده، متولد اول شهریور ۱۳۰۹ در آبادان بود که ۱۵ اردبهشت ۱۳۹۹ در ۹۰ سالگی بعد از سالها بیماری از دنیا رفت؛ البته تاریخهای متعددی به عنوان تاریخ تولد نجف دریابندری گفته میشود. اما علی میرزائی به نقل از خانواده او گفته است: «تولد او ۱۳۰۸ نیست. او در سال ۱۳۰۹ در آبادان متولد شده اما روز دقیقش را هیچکس نمیداند. خواهر بزرگتر نجف دریابندری به سهراب گفته بود که پدر شما در زمستان ۱۳۰۹ به دنیا آمد اما شناسنامهاش را ۱۳۰۸ میگیرند تا زودتر به مدرسه برود.»
نجف دریابندری مدرسه را از پنجسالگی شروع کرد. حتی دیپلم نگرفت و قبل از پایان تحصیلات به شرکت نفت رفت و در آنجا استخدام شد. سپس به انتشارات «فرانکلین» رفت و به مدت ۱۷ سال در آنجا بود؛ هم معاون فرهنگی بود و هم سرویراستار. در سال ۱۳۵۴ از آنجا بیرون میآید و از همان سال همکاریاش را با رادیو تلویزیون آغاز میکند تا انقلاب. در این مدت او سرپرستی دوبله فیلمها را به زبان فارسی به عهده داشت. بعد هم خانهنشین میشود اما در همه این سالها تا زمانی که دچار سکته مغزی شد، ترجمه میکرد. او قبل از انقلاب ۱۴ کتاب ترجمه داشت و بعد از انقلاب حدود ۲۱ کتاب که تالیف و ترجمه است. او چهار بار دچار سکته مغزی شد که به گفته پزشکان، تحت تأثیر نارسایی قلبی بود. سازمان میراث فرهنگی در سال ۹۶، عنوان گنجینه زنده بشری را به نجف دریابندری داد و از دانشگاه کلمبیا هم به خاطر ترجمههای برجستهاش به او نشان ویژه دادند.
«کتاب مستطاب آشپزی، از سیر تا پیاز» را با همکاری همسر فقیدش، فهیمه راستکار نوشته بود. قاسم آهنینجان، شاعر فقید در گفتوگویی به آشپزی او اشاره کرده بود: «روزی که بسیار تشکر کردیم بابت دستپخت فهیمه خانم نجف گفت: «آقاجان تمام این غذاها را خود من میپزم اما تشکرش نصیب فهیمه میشود.» این حرف را جدی تلقی نکردیم تا «کتاب مستطاب آشپزی، از سیر تا پیاز» را دیدیم و دانستیم او چقدر تبحر و آشنایی با غذا و آشپزی دارد.»
محمود دولتآبادی در سوگنامهای که برای نجف نوشته بود با یادآوری وضعیت سالهای پایانی زندگی دریابندری برای کسانی که او را ندیده بودند دربابندری را اینگونه ترسیم کرده بود: «آنچه هنوز در نجف دریابندری زنده بود چشمهایش بود که همان خنده خاموش را در خود داشت و اجازه نمیداد به تو که غمگین در او بنگری. شاید این به نظر عادی بیاید برای اشخاصی که از نزدیک نجف را ندیده بودند چنان افراخته و بهقامت و سراپا زیبایی و سلیقه در پوشیدنِ لباس که این همه از انضباط شخصیتی وی میآمد. دفترِ کارش در ضلع جنوبی حیاط بود تا به یاد میآورم، و نجف برای رفتن به دفتر کارش، ریشتراشیده با لباس مرتب که میپوشید از آن چند متر حیاط عبور میکرد و میرفت مینشست پشت میز کار. چنین انضباطی در نسل نجف دریابندری عادت شده بود، چنانچه به یاد میآورم زندهیاد دکتر ابراهیم یونسی هم چنین بود و کم و بیش شاملو و احمد محمود نیز با همان امکانات محدود، و همچنین آن دوست گرامی مشترک نجف و من، دکتر حسن مرندی قصر - رفیقی که در مراسم درگذشتش نجف از شدت تأثر زبان به کام شد و حرفی نتوانست بزند و من بغض ترکاندم و ز آن پس هر دو بهراه افتادیم در سکوت و حسرت از دست رفتن مرندی که یگانه بود از هر جهت در دوستی و انسانیت و مدارا. اما برای نجف زندگی همیشه اهمیت خود را داشت و سرزندگی تا سرِ پا بود. اتفاق افتاد که شبی را بگذرانیم به سرخوشی، و این به سالهایی برمیگردد که برشت گویا بدان مناسبت نوشته بوده "آنکه میخندد هنوز خبر فاجعه را نشنیده است" و در آن شب نجف با یک - دو دوست دیگر گفتند و خندیدند، و خندههای نجف معروف بود به رسایی و بلندصدایی و اتاقِ کوچک من ظرفیت آن شلیکِ خندهها را نمیداشت.»
او در شب نجف دریابندری نیز گفته بود: «نجف به من یاد داده است که هیچ پدیدهای مهمتر از خود آن پدیده نیست. وقتی نجف یک مبحثی را مطرح کرده بود، درباره بوف کور، برای نخستین بار متوجه شدم که یک نگاه دیگری به بوف کور باز شد و البته زود هم بسته شد. نگاهی که آدمهایی مثل من را، جوانتر را، از آن احوالات مجذوبیتِ صرف نسبت به یک نویسنده و نسبت به یک اثر واداشت که دور بشویم، فاصله بگیریم و واقعبینانهتر نگاه بکنیم. این کار را با نویسندگان خارجی که آثارشان را ترجمه کرده است هم کرده. با فلاسفه هم کرده، در ترجمه فلسفیاش هم همین کار را کرده. شما اگر میخواهید که همینگوی نویسنده مهم قرن بیستم آمریکا را بشناسید باز هم میبایستی به پیشنهاد من، به ترجمهها و نقطهنظرهای انتقادی نجف توجه کنید. اگر میخواهید که ویلیام فاکنر را بشناسید باز هم میبایستی به نگاه نجف دریابندری دقیق بشوید. و حتی اگر میخواهیم دکتروف را بشناسیم به طریق اولی. یادم هست زمانی نزد قوم و خویشهایم، دخترم، در فرنگستان بودم، همین کتاب بیلی باتگیت اثر دکتروف را میخواندم، یک مقدمهای را نجف دریابندری در این کتاب ترجمه کرده از قول همین نویسنده که در آنجا من را به یاد بیتی از سعدی انداخت. در آنجا، آن نویسنده میگوید در دانشگاههای ما نویسنده زاده نشده است. بلکه معلم نویسندگی بوده که از این دانشگاهها بیرون آمده است و نه نویسنده و من چطور یاد حرف سعدی نیفتم که میگوید: از مدرسه برنخاست هیچ اهل دلی. یا درباره خود همینگوی، وقتی نجف درباره یکی از کارهای همینگوی صحبت میکند، کتاب پیرمرد و دریا، این کتاب فقط پیرمرد و دریا نیست، این کتاب شناسنامه همینگوی هم هست. برای عقبگرد کردن همینگوی بعد از جنگ دوم و تجربههای سخت جامعه بشری. نجف میگوید: «این واپس رفتن قابل فهم است. باید به یاد داشته باشیم که پس از پایان جنگ جهانی دوم کمابیش بیدرنگ دوران جنگ سرد و تعرض امپریالیسم آمریکا آغاز میشود که در جبهۀ مقابل با اوج سکتاریسم و فردپرستی استالینی همراه است. این دوران حتی نویسندگانی مانند دوس پاسوس و اشتاین بک که دارای وجدان اجتماعی بسیار تندی هستند هم نمیتوانند در جبهه چپ باقی بمانند و سرانجام از مواضع راست سردرمیآورند. همینگوی که در آخرین رمان خود به دشواری درجهای از آگاهی به دست آورده بود، در این دوران نه تنها نمیتواند این آگاهی را پرورش دهد یا نگه دارد بلکه آن را رها میکند زیرا که از همه چیز گذشته، در این زمانه آگاهی اجتماعی دارایی خطرناکی است.» همان ثروتِ نجف دریابندری است.
نکته دیگر که بیربط به آنچه قبلاً گفتم نیست این است که ما مردم ترسزدهای هستیم و ترسزدگی ما خیلی تاریخی است. همه ما میدانیم که چرا ترسزدهایم. اما نویسندگانی مثل نجف به ما میگویند که میشود به اسامیای که برای ما خیلی مهم و بزرگ هستند و در واقعیتشان هم بسیار بزرگ هستند ـ همینگوی صاحب سبک است ـ میتوان نگاه واقعبینانه و انتقادی داشت بی آن که از حرمت آن شخصیتها کاسته شود. شما فکر کنید هر وقت که میخواهند ما را منکوب کنند، به جِدّ یا به طنز، به ما میگویند آقا افلاطون که نیستی، ارسطو که نیستی. حالا من میخواهم بگویم همه این پدیدهها از دید نجف دریابندری و امثال او قابل شناخت و قابل فهم هستند. من فلسفه را از جوانی بسیار دوست داشتم، منتها نتوانستم آن را بخوانم. ولی به همین مناسبت من یک تکه از ترجمه نجف انتخاب کردهام بخوانم در باب این که ما را چقدر میترسانند از پدیدههایی که در واقعیتشان ترسناک نیستند، در واقعیتشان پدیدههای باارزشی هستند.»
نجف دریابندری یادگاریهای ارزشمندی را بهجا گذاشت و رفت: «پیرمرد و دریا» و «وداع با اسلحه» (ارنست همینگوی)، «بیگانهای در دهکده» و «هاکلبری فین» (مارک تواین)، «یک گل سرخ برای امیلی» و «گور به گور» (ویلیام فاکنر)، «پیامبر و دیوانه» (جبران خلیل جبران)، «رگتایم» و «بیلی باتگیت»، (دکتروف)، «بازمانده روز» (کازوئو ایشیگورو)، «تاریخ فلسفه غرب» (برتراند راسل)، «فلسفه روشناندیشی» (ارنست کاسیرر)، «خانه برناردا آلبا» (فدریکو گارسیا لورکا).