ایران اکونومیست پلاس: شنیدهها حاکی از این است که روز گذشته فضای خیابان باغ سپهسالار مقداری ملتهب شده بود. از این رو امروز 25 آبان و دومین روز از سه روز فراخوان سراسری اعتصابات منتشر شده در فضای مجازی؛ خودم را به آن محدوده رساندم. پشت ورودی ایستگاه متروی سعدی تعدادی بسیجی در کنار موتوریها ایستادهاند. ساعت از۹ صبح گذشته که خودم را از سمت ورودی جمهوری به باغ سپهسالار میرسانم. به جز کافه تالیتو در ابتدای باغ تقریبا اکثر مغازهها بسته است. به سراغ پسر جوانی میروم که پشت ویترین کافه ایستاده. چشم میگردانم تا داخل را ببینم. متوجه میشوم کافه را به حالت نیمه باز درآورده و ترجیح داده تا به صورت بیرون بر خدمات بدهد. ضد و نقیض صحبت میکند. اول میگوید تا سر صبح اینجا شلوغی نداشتهاند و خبری نبود، بعد میگوید تا ساعت ۱۲ الی ۱۲ و نیم کسبه تعطیل کردند. به چیزی نمیرسم. میان هر سه الی چهار مغازه فقط یکی باز است. به سراغ یکی از همانها میروم. دوباره سوالاتم را تکرار میکنم. میگوید چیزی ندیده و تمام روز درحال ویترین چیدن بود. میپرسم صدایی نشنیدی؟ میگوید:«صدا که زیاد شنیده میشود. اینجا هم همیشه شلوغ است. صد سال است که شلوغ است.» پشتش را میدهد و دوباره مشغول کار میشود. میان آن همه کفش فروشی؛ یک مغازه کوچک جوراب فروشی شبیه به دالان باریک میبینم. دوباره همان سوالها و همان پاسخها از یکی دیگر از فروشندهها. با این تفاوت که این فروشنده اصرار میکرد سرصبح است و دخلام خالیست، باید چند جفت جوراب بخری. کناری میایستم. پسر بچهای تقریبا ۱۰ ساله و با یک نان سنگک به دست با پشت انگشت به کرکره یک مغازه میزند. منتظر میایستم. حدسم درست بود. بعضی از کسبه هستند ولی کرکرهها بالا نیست.
بالاخره یکی از فروشندهها راضی میشود تا صحبت کند اما باز هم با ابهام :«دیروز مغازهها مثل روزهای دیگر باز بودند، بعضی مردم هم برای خرید آمده بودند اما تعدادی دیگر از مردم وارد که وارد باغ شدند. بعد هم ماموران با موتور آمدند و همه تعطیل کردند. اینطور نبود که کسی تهدید کند تا حتما تعطیل شود. اما مدام باید ببینیم وضعیت به چه شکل است. نمیشود ما باز باشیم و بقیه تعطیل یا بلعکس. اینجا همه کاسب هستند. کاسب اجاره مغازه دارد. کسی هم بدش نمیآید مغازهاش باز باشد. کاسب باید کاسبی کند تا بتواند خرجش را دربیاورد. اما همه اینهایی که در مغازه هستند، فروشندهاند. صاحب مغازه در مغازه نمیایستد. فروشنده گاهی روی حساب اینکه مغازه تعطیل شود و به خانه برود؛ مغازه را میبندد.» میپرسم الان پس چرا بازار تعطیل است؟ پاسخ میدهد:« صبح زود است! تایم فروشندگان اینجا ساعت ۱۰ به بعد است.»
توی فرعیهای باغ میروم. دوباره پاسخها ضد و نقیض میشوند. یکی از فروشندهها میگوید چیزی ندیدهاند چون کلا تعطیل بودند. دلیلش را میپرسم. همان پاسخهای سربالا را میدهد. اینکه دیروز نبودهاند و وقتی وارد خیابان باغ شده بودند، باغ از مامور پر بود و کسبهها مغازههایشان را تعطیل کرده بودند. برای همین برگشتهاند خانه. یکی از فروشندهها دستهایش را توی جیب شلوارش گذاشته و اینها را میگوید. مدام پشت سرش را نگاه میکند. با یک لکنت زبان نه چندان شدیدی، که در ابتدای هر جملهاش را دارد؛ جوابم را میدهد. انگار ترجیحشان سکوت است و حالا که کسی آمده از ماجرای دیروز میپرسد پس تا حدالامکان پاسخ روشنی نباید بدهند.
به ابتدای خیابان باغ باز میگردم. روی یکی از صندلیهای سنگی مینشینم. کنارم چند کارگر افغانی نشستهاند. یکی دیگر از راه میرسد و میپرسد:«دیروز چه شد؟»یکی از آن دو کارگر نشسته؛ با لهجه غلیظ افغانستانی جواب میدهند. از حرفهایشان چیزی دست گیرم نمیشود. فقط کلمه "اغتشاش" را میفهمم. در این بین تعدادی نیروی نوپو از آن سوی خیابان عبور میکنند به این سمت، یعنی ابتدای باغ سپهسالار. چندتایی همانجا میمانند و بعد میروند. کرکره مغازهها کم کم درحال بالا رفتن است. ساعت ۱۰ و نیم را نشان میدهد. مردم هم برای خرید آمدهاند. پشت ویترین مغازهها به دیدن کفشها میایستند. انگار کسی منتظر هیچ اتفاقی نیست و اصلا پیش از این هم نبوده است.
حالا مغازههای بیشتری باز هستند. دوباره میروم تا بلکه به چیزی برسم. وارد یکی دیگر از مغازهها میشوم. اینبار تقریبا حرفها کمی شفافتر میشوند اما ابهام بسته شدن مغازهها همچنان در حرفهایش وجود داشت. تنها چیزی که متوجه میشوم این است که از این وضعیت تعطیلی شاکی شدهاست.« من کاسبم. چرا نباید از این وضعیت شاکی باشم؟ چه کسی اصلا از این وضعیت رضایت دارد؟» اینها را میشنوم و از مغازه خارج میشوم.
به مغازه کناری میروم. اولش دوباره پاسخ سربالا میدهد اما جملاتش را ادامه میدهد. میایستم که حرفهایش را بزند تا لااقل از این ابهام خارج شوم. فامیلیاش علاءالدینی است. علاءالدینی میگوید:« اتفاق خاصی نیفتاد. چون دوهفته الی سه هفته پیش که شکل شد، چند شیشه در بالای باغ پایین آمد برای همین بعضی مغازهها کرکره را پایین آوردند. نه اینوریها و نه آن وریها؛ هیچکدام نگفتند مغازه را ببندید. من لااقل این را نشنیدم. بالاخره معضلاتی داریم.» این را که میگوید میفهمم میخواهد درددل کند. میفهمم کاسب است و این روزها وضعاش کساد است. سرتکان میدهم و ادامه میدهد:« شما یک بوت اگر بخواهید بخرید، حدود ۲ و خردهای میلیون تومان پایتان آب میخورد. یک کارمند مگر چقدر حقوق میگیرد؟ هزینهها را نمیشود برآورد کرد. قدیمیها میگفتند صورتمان را با سیلی سرخ میکردیم اما حالا با لگد هم نمیشود صورتمان را سرخ کنیم. حالا اتفاقی افتاده که نباید میافتاد. آمریکا هم تحریم میکند اما از مسئول انتظار داریم که شرایط را درست کند. کسی که مواد اولیه را دارد، به ما جنس نمیفروشد. من تولیدکنندهام، بالاخره برای تولید این کفش هرجور که شده باید مواد اولیه تهیه کنم.» یک کارگر با گاری چهارچرخ پرشده از جعبههای کفش از راه میرسد. مغازهدار از من میخواهد تا بایستم و فاکتور را نشانم دهد. فاکتور را از کارگر میگیرد و روبرویم قرار میدهد. قیمت یک جفت کفش در خرید عمده یک میلیون و پانصد هزارتومان است.
صداهای نامفهوم
۱۱ و پنج دقیقه اغلب مغازهها باز است. بالاتر میروم. در فرعی تولیدیها انگار شور خرید بیشتر است. کارگرها و کولبرها بار کفش جابجا میکنند و تولیدکنندگان برای ارسال بار آدرس و شماره تماس میگیرند. وارد یک مغازه دیگر میشوم. انگار هم تولیدکننده است و هم مغازه دار. استثنا نامش را میگوید. علی محمودی است. حدس میزنم اوایل ۵۰ سال است. میپرسم دیروز چه شد؟ میگوید:« دیروز الکی شلوغ شد. هیچ چیز خاصی نبود. مغازهها اما یکی درمیان باز و بسته بود. آرام آرام همین اطراف جمع شدند و شعار دادند. تعداد اما بالا نبود. خیلی جزئی بودند. ما هم مغازهها را بستیم. پس از بستن مامورها وارد باغ شده بودند. به کارگاه رفتم. ساعت ۳ برگشتم، هنوز مغازهها بسته بود. دوباره به کارگاه برگشتم و ۵ و نیم بازگشتم. باز بازار همان شکل بود.»
در این میان یک مشتری تماس میگیرد. به مشتری میگوید فردا تماس بگیر چون معلوم نیست تا چه ساعتی مغازه باز است. قطع میکند و ادامه میدهد:«این وضعیت به خود مردم آسیب میزند. هرقدر که فشار و گرانی باشد اما راهش این نیست. این راهی نیست که به نتیجه برسد.»
از داخل مغازه صدای جیغ و سوت میرسد. خارج میشوم. منشاء صدا را ابتدا متوجه نمیشوم اما دور که میشوم؛ افرادی را میبینم که سرشان را از پنجره تولیدیها خارج کردهاند. صداها به ۵ دقیقه نرسیده قطع میشود. تا پیش از اینکه بیایم هم تصمیم این بود تا پس از ساعت ۱۱ و نیم بایستم. باز هم باغ را بالا و پایین میروم و دوباره به فرعی جابرزاده باز میگردم. تک صدایی از بالا شعارهای نامفهوم میدهد. کسی همراهی نمیکند. کارگرها گاری را میکشند و صدای که در باغ سپهسالار میچرخد، صدای گاری کارگرهاست.
ساعت به ۱۱ و نیم میرسد. اینبار شعارهای تند رادیکالی اما به راحتی شنیده میشوند اما شعار دهندهها دونفرند. یکی از این سمت چیزی میگوید و دیگری از آن سوی ساختمانهای بلند باغ پاسخ میدهد. بالای باغ شلوغ میشود. مردم روبروی ساختمانها و با سرهایی به سمت بالا خمیده شده، ایستادهاند. صدای موتور ماموران امنیت میآید. یگان ویژه به بالای باغ میرسند. تقریبا جمعیت متفرق میشود. مغازهای که کنارش ایستادهام کرکره را پایین میدهد و میرود. یک نفر از بالای ساختمان صدای پارس سگ و میوی گربه درمیآورد.
یکی دیگر فحاشی میکند اما فحش ناتمام میماند و ناگهان صدایش قطع میشود. ماموران همان بالای باغ میایستند. تولیدیها هنوز باز است. پایین باغ میروم. هنوز مردم کاملا عادی درحال تردد و خریدند و کارگرها از تولیدیها به سمت مغازهها بار میبرند. انگار فقط حدفاصل کوچه جابرزاده تا کوچه دیبا تعطیل است.
دوباره به بالای باغ باز میگردم. پیرمردی حدودا بالای ۶۵ سال به سمتم میآید و میگوید برو خانه. چیزی نمیگویم. نزدیک میشود و میگوید:« بیا از همین کوچه پشت سرم بیا. میگویم خبرنگارم. توی چشمهایم زل میزند و میرود. چند قدم دور میشود و باز میگردد.» نگاهش میکنم و بدون هیچ مقدمهای میگوید:« به امام حسین میبرنت!» همین را میگوید و راهش را میکشد و میرود.
آتش سوزی و سکوت
میروم سر کوچه دیبا. از اول کوچه معلوم میشود انگار آن ته چیزی سوزاندهاند و آتش بالا گرفته. دوباره برمیگردم. ساعت نزدیک ۱۲ ظهر است. دیگر نه صدای شعاری، نه جیغ و نه سوت زدنی میآید.
پایین باغ مغازها همچنان باز هستند. ماموران یگان ویژه هم روی صندلیهای سنگی نشستهاند. مردم به سادگی تردد میکنند. ماشین آتش نشانی از کوچه دیبا خارج میشود. حدس میزنم که آتش دیگر خاموش شده است. سر میگردانم. بالای باغ انگار هیچ مغازهای باز نیست. در همین فکرها هستم که مغازهای از داخل کرکرهاش را بالا میدهد و سه نفر خارج میشوند. یکیشان از دیگری میپرسد:« ساعت چند میبندی؟ مردی که ظاهرا صاحب مغازه است پاسخ میدهد: ساعت سه. من ۲۰۰ چک دست مردم دارم.»
کرکره پاساژهای بالای سپهسالار هم بالا میآید و چند کارگر جعبههای کفش را از دهنه پاساژ به سمت داخل آن میبرند. نزدیک ساعت یک ظهر است. دیگر به جز صدای چرخ کارگران و تلفنهای تولیدکنندگان هیچ صدایی نمیآید.