سه‌شنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۴ - 2025 May 13 - ۱۴ ذی القعده ۱۴۴۶
برچسب ها
# اقتصاد
۰۵ آبان ۱۳۹۲ - ۱۴:۵۵

حرف‌های دلنشین بازیگر زن از سفرش به مکه

ساعت ها از آنجا برايم گفت و هر بار بغضي مي كرد و قطره اشكي از گوشه چشمش پايين مي آمد. امروز يك سال از آن ماجرا مي گذرد و سمانه پاكدل عجيب دلتنگ آنجاست.
کد خبر: ۴۳۵۱۰

 پارسال همين موقع ها بود، كمي زودتر يا كمي ديرتر! تماس گرفت و گفت دارم مي رم سفر حج و مكه. بيشتر از او من خوشحال بودم. از سفر برگشت، ادب حكم مي كرد كه به ديدنش بروم، به ديدنش رفتم. وقتي كه ديدمش مثل ماه شده بود، همه وجودش پُر بود از آرامش، اونقدري كه فقط دلم مي خواست نگاهش كنم. ساعت ها از آنجا برايم گفت و هر بار بغضي مي كرد و قطره اشكي از گوشه چشمش پايين مي آمد. امروز يك سال از آن ماجرا مي گذرد و سمانه پاكدل عجيب دلتنگ آنجاست. هنوز هم حرف براي گفتن دارد، بهش گفتم بيا و دوباره از آنجا برايم حرف بزن، او مي گفت و من مي نوشتم! دلم نيامد زيبايي حرف هايش را با شما هم قسمت نكنم، او سفر حج را جور ديگري براي من تعريف كرد. بهتون قول مي دم كه آرامشش به شما هم منتقل بشه، اميدوارم از اين گفتگوي واقعاً متفاوت خوش تان بيايد.

خُب سمانه پارسال تو اين روزها اونجا بودي، الان چقدر دلت براي اونجا تنگ شده؟


خيلي! نه الان، همون روزي كه از مكه به سمت ايران پرواز كرديم! دلم پَر مي كشيد براي آنجا. اين روزها هم همان حال و هوا را دارم و اين دلتنگي هر روز عميق و عميق تر مي شه! حس خوبيه، دوستش دارم چون از جايي اومدم كه خانه خداست و اين اتفاق بي نظير با هيچي قابل قياس نيست.

قبل از اين هم تجربه سفر به مكه را داشتي؟


نه اين اولين باري بود كه به سفر مكه مي رفتم، آن هم سفري كه هر مسلماني بايد انجام بدهد. همه چيز اين سفر را دوست دارم. در سن ۲۵ سالگي به اين سفر رفتم. حج واجب، خانه خدا، مكه! آن هم در روزهايي كه سفرم مصادف مي شد با روز تولدم. پارسال براي من سال بسيار خوبي بود چون چيزي ته دلم مي گويد كه اين هديه را خدا به من داده است.

وقتي قرار شد بروي چه حس و حالي داشتي، چه چيزي بيشتر از همه حالت رو خوب مي كرد؟


دلم پَرپَر مي زد براي آنجا. اگه يادت باشه پارسال هم بهت گفتم من داشتم پا به جايي مي گذاشتم كه حضرت علي (ع) از آن متولد شده، داشتم در خاكي قدم مي زدم كه رسول خدا (ص) در آن گام برداشته، تصور اين چيزهاي كوچيك هم حالت رو دگرگون مي كنه. فقط دوست داشتم زودتر برسم و همه چيز رو با چشم خودم ببينم و حس كنم.

وقتي پايت به خانه خدا، مكه، مدينه باز شد! باورت شد؟


نه! آن همه عظمت و شكوه، استقامت و زيبايي. باور نمي كردم من تا ديروز كجا بودم و امروز كجا هستم.


قبل از سفر از خيلي ها كه تجربه و سفر حج را داشتن پرسيدم همه مي گفتند آنجا آنقدر زيبا، وصف ناپذير و باشكوه است كه تا خودت نروي و با چشم ديده كه نه با چشم جان نبيني باور نمي كني. آمدم و ديدم كه آره واقعاً آنها درست مي گويند، آن همه زيبايي در هيچ جاي دنيا نيست. هر چقدر بيشتر نگاه مي كردم دلم سير نمي شد، يعني آن خانه سنگي عظيم و باشكوه روزي زادگاه مردي بوده كه مولاي ماست، خاك آنجا خاكي است كه حضرت محمد (ص) در آن راه رفته، خاك آنجا خاكي است كه اگر مي توانستم تمامش را مي بوسيدم از بس كه مقدس است.

غير از اين زيبايي و شكوه و اينكه دلت سير نمي شد از ديدن انجا، بهترين چيزي كه دوستش داشتي و از آن لذت مي بردي؟


آرامش! همه ما در زندگي به دنبال آرامش مي گرديم و دوست داريم كه آرامش داشته باشيم، در مكه اين ارامش رو با همه وجودم باور كردم. اينكه مي گويم با همه وجودم باور كردم رو بايد هزار بار تكرار كنم چون به شدت آرامش داشتم و دلم نمي خواست به چيز ديگري فكر كنم. همه چيز براي من در بهترين شكل ممكنش سپري مي شد و من فقط داشتم پُر مي شدم از اين آرامش. اينكه اونجا تو از همه چيز خلاصي و در عين خلاص و رها بودن به چيزهاي بالاتري مي رسي. خدا خيلي دوستت دارد كه خواسته كه به اينجا برسي.

چقدر حالت عوض شد، اون چيزي را كه خودت پيش خودت فكر مي كردي بهش رسيدي؟


آره حتي خيلي بيشتر از حد تصورم بود. نمي گم حالم خوب شد نه چون حالم بَد خوب شد، حالي كه هم دوستش داشتم، هم نه! هم آرامش داشتم و هم بي قرار بودم! هم گريه مي كردم و هم لبخند مي زدم! هم روي پاهام بودم هم دلم مي خواست پرواز كنم! يادش بخير (بغض مي كند و قطره اشكي كه از من پنهانش نمي كند)

پارسال كه بعد از سفرت به ديدنت آمدم و از آنجا برايم مي گفتي پُر بودي از هيجان، هنوزم اين هيجان رو داري. دوست دارم يك بار ديگه از تجربه روز اولت لحظه اي كه خانه خدا را ديدي بگويي؟


دوباره دلت مي خواد اشك من رو در بياري. بهت كه گفتم حالم حال عجيبي بود، حالم حال عجيبي شد. نمي دونستم چي داره تو قلبم مي گذره. هنوز هم تصوير اون لحظه اي كه خانه خدا را ديدم را مي تونم تصور كنم. هيچي از وجود سمانه مال خودش نبود. يادمه وقتي قدم گذاشتم به آن مكان مقدس زانوهام خم شد، دلم مي خواست ضجه بزنم و گريه كنم. گريه مي كردم اما بي صدا، به پهناي صورتم اشك مي ريختم، زبونم ناي حرف زدن نداشت، قفل شده بود، توي دلم فقط داشتم از خدا تشكر مي كردم كه چي شده خدا؟ يعني سمانه اينقدر لايق شده كه مي تونه اين همه شكوه و زيبايي رو ببينه، يعني سمانه اينقدر بزرگ شده و لايق كه خدايا تو نصيبش كردي قدم در جاليي بگذاره كه روزي ابراهيم و اسماعيل گذاشتند.

آن انرژي كه پارسال از آن حرف مي زدي هنوز هم همراهت هست؟


آره حتي به جرات مي تونم بگم شدت و اندازه اش بيشتر هم شده. نمي دونم انرژي يا شايد هم شارژر روحي يا هر اسمي كه دوست داري روش بذاري! يه حال خوب و معنوي كه هر كسي اون رو مال خودش مي دونه و دلش نمي خواد با كسي قسمتش كنه! الهي كه نصيب همتون بشه تا بفهميد من چي مي گم. اگه همه صفحات مجله رو همه براتون از حال و هواي اونجا بگم شما فقط چيزي رو مي شنويد، بايد خودتون ببينيد تا باور كنيد من چي مي گم. بُهت مي كني از ديدن آن همه زيبايي و وقار، حالي كه دوستش داري. خلاصه اينكه هنوز هم من انرژي اون روزها رو در تمام دقايق و ساعات زندگي ام احساس مي كنم.

صادقانه بگو اونجا كه بودي به مرگ هم فكر كردي؟


آره خيلي به مرگ فكر كردم. مرگ قسمت همه ماست، چيزي كه خواهي و نخواهي به سراغت خواهد آمد. خيلي بيشتر از اينجا در مكه به مرگ فكر كردم. شايد قبل از رفتن از مرگ هراس داشتم اما حالا نه، اونجا از خدا خواستم كه مرگ خوبي را نصيبم كند. اينكه بارم سَبُك باشد و راحت بميرم. اينكه گناهي نكنم كه به خاطرش از مرگ بترسم... (سكوتي طولاني)

پس به گناه هم فكر كردي، حالا با اين نگاه و ذهن پاكت از گناه مي ترسي؟


آره از گناه مي ترسم. گناه مگر فقط قتل و دزدي و مال حرام خوردنِ، نه! گناه اينها نيست، اينه كه تو دلِ كسي را بشكني، به كسي آزار برسوني، كسي را كه اومده ازت طلب بخشش كرده رو نبخشي، براي اينكه به جايي برسي يه نفر ديگر رو خراب كني و اون رو به زمين بزني تا برات پله بشه تا تو بالا بروي، به شرف، ناموس، غيرت و احساس كسي توهين كني و اينها در برابر خدا قابل بخشش نيست، آره از گناه مي ترسم. خيلي بيشتر از قبل، كمي اين عينك زود قضاوت كردن رو كنار بذاريم و به هم توهين نكنيم، همديگر رو ببخشيم تا خدا ما رو ببخشد، كاري نكنيم كه به التماس برسيم كه ديگر اون بخشش لذتي ندارد.

حالا يك سال گذشته، يك سال بزرگتر شدي! يك سال بيشتر زندگي كردي، با همه سختي ها و دغدغه هايي كه همه ما در كنار هم داريم، اون سمانه پارسال قبل از سفر با اين سمانه چه فرقي كرده؟


خيلي فرق كردم، خيلي آرام تر از قبل شدم. نمي دونم شايد از نظر ظاهري همون آدم پارسال باشم اما از درون پخته تر شدم و آروم تر. احساس مي كنم خدا من رو كشوند اونجا تا خيلي چيزها را بهم گوشزد كنه. من صيقل خوردم و برگشتم. همه وجود سمانه پُر شده بود از اسم كسي كه با ديدن خانه اش دلم ريخت.

مي دونم كه حرف براي گفتن اونقدر زياده كه به قول خودت مي شه كُل مجله رو به حرف هاي تو اختصاص داد اما دوست دارم براي حرف آخر براي همه خواندگان خوب مون دعا كني، حرف آخر مال خودت بگو؟


من نمي دونم كي، كجا داره اين گفتگو را مي خونه، اما از خداي بزرگي كه اين سفر معنوي و زيبا رو نصيبم كرد مي خواهم ارمغان اين سفر رو نصيب همتون بكنه. خودتون پا بگذاريد در زادگاه علي (ع)، در جايي كه خاكش آرامتون مي كنه. اينكه كه با دست خالي به اونجا بريد و دست پُر برگرديد. اغراق نمي كنم اما كافيه از ته دل از خدا بخواهيد خودش يه جوري بهتون هديه مي كنه كه بُهت زده مي شديد، اگه رفتيد كه حتماً مي رويد اون گوشه و كنار دلتون، اگه جايي هم نصيب من هست، برام دعا كنيد. فقط يه چيزي يادتون باشه اونجا كه رفتيد از خدا گلايه نكنيد فقط سپاس بگوييد و ستايش كنيد خداي بزرگ را براي آن همه شكوه! همتون رو به همون خدايي مي سپارم كه ممكنه زندگي ما رو به مو برسونه اما پاره نمي كنه. در پناه خودش زندگي كنيد.

راه زندگي/ شماره ۳۸۷

آخرین اخبار