به گزارش ایران اکونومیست، روزنامه اعتماد نوشت: «از همان روزهای نخست سرکردگی در سیستان، هیچ ارادت و تعلق خاطری به خلیفه نداشت و به دستورات و سیاستهای امیران مطیع خلیفه هم چندان اهمیتی نمیداد. زمانی که قویتر شد و خراسان را از خاندان طاهری گرفت و دستنشانده دولت بغداد در شرق جهان اسلام را از امارت به زیر کشید، بزرگان نیشابور از او حکم خلیفه را خواستند. به او گفتند تو را نمیپذیریم؛ مگر آن که اثبات کنی آن چه کردهای به دستور - یا حداقل به تایید - خلیفه بوده است. نوشتهاند یعقوب شمشیرش را بیرون کشید، برق تیغه آن را نشانشان داد و گفت: «عهد و لوای من این است!»
پیش و پس از این ماجرا، بارها، گاهی به اشاره و گاهی به صراحت میگفت خلیفه هم در بغداد با همین حکم (حکم شمشیر و استیلا) حکومت میکند و اساس قدرت عباسیان به زور و سیطره استوار است. خودش را مطیع دولت عباسیان نمیدید اما تا مدتها از اعلام مخالفت و شورش علنی ضد آنان اجتناب میکرد. حتی در شرق خراسان و آن سوی سیستان و نیز در مازندران (طبرستان) با دشمنان خلیفه جنگید و آنان را مغلوب و منهزم کرد. زندگیاش در جنگ و اردوکشی میگذشت و چندین و چند سال، در گوشه و کنار ایران با دشمنان و رقبایش گلاویز بود. کرمان و فارس را گرفت و مرزهای قدرتش را به ایالتهای نزدیکتر به بغداد تا خوزستان گسترش داد. هر چه قویتر شد، بیشتر از خلیفه و دولت عباسی ابراز انزجار کرد.
شنیده بود که خلیفه در مجامع عمومی او را لعن و نفرین کرده است و میدید که طرفداران خاندان عباسی از هیچ توطئه و خدعهای برای سرنگونیاش ابا ندارند. اما از چیزی نمیترسید و تصمیم به تغییر سیاستهایش نداشت. مطمئن بود اگر جنگی دربگیرد، سپاه خلیفه را درهممیشکند و کار دولت بغداد را یکسره میکند. با همین باور راهی عراق عرب شد و عزم بغداد کرد. میگفت برای ملاقات با خلیفه و صحبت با او به آنجا میرود و برخی میگویند واقعا قصد جنگ نداشت. اما جنگی سخت و خونین درگرفت، به سال ۲۵۵ خورشیدی در چنین روزی در محلی موسوم به دیرالعاقول. در آنجا با سپاهی بزرگ و مجهز مواجه شد که خود خلیفه - با پوشیدن لباس منسوب به رسولالله - فرماندهیاش میکرد. از هر دو سپاه عده زیادی کشته شدند. گویا شماری از سرکردگان سپاه یعقوب، تن به جنگ با «خلیفه مسلمین» ندادند و فرمانده خودشان را پیش یا در بحبوحه درگیریها رها کردند. یعقوب به جنگ ایستاد و سربازانش دلیرانه جنگیدند اما جز شکست، امکان دیگری برایشان وجود نداشت. در میدانی ناآشنا میجنگیدند و برای مواجهه با تیرهای آتشین سپاه دشمن، تدبیر موثری نداشتند. بعد هم نهری از نهرهای دجله را به سمتشان سرازیر کردند و آنان را میان آب و آتش به تنگنا انداختند.
خلاصه این که یعقوب در دیرالعاقول شکست خورد، به واسط رفت و از آنجا به شوش عقب نشست. روزهای عقبنشینی بسیار خشمگین و رنجور بود. همان حرفهایی را میزد که معمولا بازندگان میزنند. به قول زرینکوب: «وقتی او را ملامت میکردند که در این جنگ خطاها کردی و در تعبیه لشکر و طرز و راه حرکت و در انتخاب مکان و زمان اشتباه کردی، جواب میداد که من گمان نمیکردم جنگی روی دهد، اگر میخواستم جنگ کنم شک نبود که فاتح میشدم. لیکن به جنگ نیامده بودم و گمان میکردم کار به پیام و نامه تمام میشود.»
مصمم به جبران شکست و گرفتن انتقام بود. اما فرصتش را پیدا نکرد. چندی بعد بیماری به جانش افتاد و او را از پا انداخت. بیشتر از دو هفته از قولنج و سکسکه رنج برد و بعد - در جندیشاپور - برای همیشه آرام گرفت.»