دکتر محمدرضا کمالی در 22 بهمن سال ۱۳۳۸ مصادف با نیمه شعبان، سالروز میلاد با سعادت امام زمان(عج) در روستای قلعه عسگر از توابع شهرستان بردسیر واقع در استان کرمان دیده به جهان گشود.
نکته جالب تاریخ تولد در این است که سالروز تولد وی در سال 1400 سه بار تکرار میشود. اول به مناسبت سالروز میلاد حضرت ولیعصر(عج) در تاریخ 9 فروردین، سپس 22 بهمن و مجددا روز 27 اسفند سالروز میلاد حضرت ولیعصر(عج) میباشد.
در روزهای پرافتخار دهه فجر سال 1359 که چند ماهی بود که سرزمین جمهوری اسلامی مورد حمله رژیم بعث قرار گرفته بود، در 20 کیلومتری شهر اندیمشک پلی بود به نام پل نادری که تخریب شده بود. کنار این پل یک تونل بود که به آن غار نادری میگفتند و رزمندگان در آن مستقر شده بودند. حضرت آقا به همراه آقای بنیصدر و چند تن از فرماندهان نظامی ارتش و سپاه نیز همراه آنان بودند برای بازدید به آن منطقه آمده بودند. در آن زمان رهبر معظم انقلاب نماینده ولی فقیه در سپاه بودند در این غار با دکتر کمالی برخورد کردند و با هم گرم صحبت شدند. حضرت آقا سوابق کاری دکتر کمالی را پرسیدند و ایشان نیز از سوابق خود در جهاد را بازگو نمود و به همراه هم از غار بیرون آمدند. دست دکتر کمالی در دست ایشان بود در این حین صدای گلوله آمد و متوجه شدند که عراقیها منطقه را زدهاند. همه دراز کشیده و سنگر گرفته بودند که یک راکت به داخل رودخانه اصابت کرد. حضرت آقا و دکتر کمالی ایستاده بودند. آقای بنیصدر از حضرت آقا سوال کرد که چرا شما دراز نکشیدید؟ آقا فرمودند وقتی که دستت در دست یک رزمنده واقعی و مخلص باشد هیچوقت نخواهی ترسید.
وی برای مبارزه با محرومیت در سطح استان که وسعت زیادی هم داشت بعد از همفکری با دیگر تلاشگران در سال 1362 در ابتدا مسئولیت جهاد سازندگی منطقه جازموریان که مستقیما زیر نظر شورای مرکزی جهاد تهران بود انتخاب گردید. سپس به سمت مسئول جهاد سازندگی شهرستان بردسیر منصوب گردید.
جازموریان منطقه بسیار وسیعی است. در یکی از روزها فرزند فردى به اسم فخرالدين بامرى که دامدار بزرگی بود و سرمایهدار نیز محسوب میشد در بستر بیماری افتاده و نیاز به دکتر پیدا میکند. وی به اتفاق آقای ذوالعلی و دکتر دیرمینا بوسیله تراکتور راهی خانه فخرالدین بامری میشوند، ظاهرا پسربچه شیر خام خورده بود و تب مالت گرفته بود. نزدیکیهای روستای اشکن در بین راه دو نفر از اشرار جاده را بسته بودند، جلوتر که میروند میبینند آنها مسلح هستند و کمکم آمادهی شلیک میشوند. دکتر کمالی به ذوالعلی میگوید ماشین را نگه دارد، پیاده میشود و به گمان اینکه اگر بگوید چه کسی هست راه را باز میکنند. شروع به صحبت میکند، اما هر دو خندهای میکنند. ظاهرا همانهایی بودند که مدتها دنبالشان میگشتند. چشم آنها میبندند و تحتالحفظ به جایی دیگر منتقل میکنند. وقتی چشمهایشان را باز کردند دیدند فردی (آسا بامری) روبرویشان نشسته و چایی مینوشد. از او پرسیدند پسر بچه که تب کرده کجاست و او اشاره به سمت دیگر کرد. او داخل اتاق دراز کشیده بود و خانم فخرالدین بالای سرش نشسته بود، تب شدیدی داشت. از قضا فخرالدین بامری آن روز برای کاری از روستا خارج میشود هنگام رفتن به برادرش میسپرد که دکتر برای ویزیت خواهد آمد. دستهای دکتر دیرمینا را باز کردند و او برای معاینه به اتاق رفت و توضیحاتی به خانم فخرالدین میدهد. مادر ناراحت بود و بیقرار.
آسا بامری سوال میکند کدام یک از آنها در جهاد رئیس میباشد و کدام مرئوس؟ دکتر کمالی خود را معرفی میکند و میگوید من حاجی کمالی هستم (در آن منطقه او را به همین نام میشناختند) آنها هم بلافاصله ذوالعلی و دکتر را آزاد کردند.
آسا بامری صریح و بیپرده میگوید که از کارهای وی خوشش نمیآید و هیچ دل خوشی نه از انقلاب دارند و نه کارهایی که انقلابیون انجام میدهند. مشخص بود چه مشکلی دارند و دردشان چیست، او از تغییرات به وجود آمده خوشحال نبود. آنها همان فضای سنتی را دوست داشتند که ارباب و رعیتی زندگی میکردند. در یک کلام مخالف آگاهی مردم بودند.
آسا بامری میپرسد چرا التماس نمیکنی که آزادت کنیم! دکتر کمالی میگوید من اهدافی داشتهام و حال به خیلی از آنها رسیدهام، از مرگ هم نمیترسم، به نظرم شهادت در راه خدمت به وطن افتخار بزرگی است. من از جبهههای جنگ آمدهام و ترسی ندارم و افتخارم شهادت در راه دین و مملکت است. با گفتن این جملات دوباره چشمهایش را میبندند. آخرین صدایی که شنیده میشود صدای فنجان و نعلبکی بود و بعد هم صدای قدمهایی بود که غضبآلود دور میشود. همسر فخرالدین بامری که فرزندش بیمار بود پنهانی برایش آب و اندکی غذا آورد. چند ساعت بعد چشمها و دستهایش را باز کردند و از وی پذیرایی نمودند. آنطور که بعدها مشخص شد؛ بعد از آزادی ذوالعلی و دکتر دیرمینا آنها خودشان را به یکی از دوستان به نام سید عباس میرسانند و او هم دست به کار میشود.
حيدر بيگ بامرى به همراه احمد بامرى به منطقه دلگان میروند و خبر اسيرى دکتر کمالی را به رييس طايفه، «نواب خان بامرى» میرسانند، دو روز بعد نماينده نواب خان براى مذاكره با آسا بامری که رئیس اشرار بود به اشكن میآید، آسا بامری وقتى نماينده نوابخان را میبیند به غلامحسین بامری میگوید دستهای دکتر کمالی را باز کنند. فخرالدین بامری که از اتفاقات پیشآمده شرمنده بود معذرتخواهی کرد. هنگام آزادی سه نفر آنحا بودند. آسا بامری، عیدوک و غلامحسین بامری. آنها از سران اشرار بودند. در چهره آسا بامری نشانی از کینهورزی دیده نمیشد. ظاهرا با توصیهی نوابخان وضعیت به حالت عادی بازگشته بود.
در آن زمان جهاد جازموریان زیر نظر مستقیم شورای جهاد تهران که توسط مرحوم آقای فیروزآبادی و مهندس بیژن زنگنه و آقای فروزش اداره میشد.
كارهاى جهاد یکسره با نظم و ترتیب صورت میگرفت. آیتالله حجتی کرمانی که اولین امام جمعهی کرمان و مشاور رئیس جمهور وقت بود، آوازه تلاشهای بچههای گروه در آباد کردن جازموریان به گوشش رسیده بود. به دکتر کمالی پیشنهاد داد تا دیداری با حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب که در آن زمان رئیس جمهور بودند داشته باشند.
وقتى خدمت ايشان رسيدند استقبال گرمى از آنها به عمل آمد، رهبرمعظم انقلاب چون قبل از پیروزی انقلاب اسلامی درآن منطقه (دلگان) تبعید بودند، مردم بومى آن منطقه را به نام مىشناختند و روحیه و خلق و خوی آنان را بخوبی لمس کرده بودند. رهبر معظم تاکید داشتند که مردم بلوچ بسیار خونگرم و مهربان هستند و جز خوبی از آنها در آن سالها ندیدهاند. دکتر کمالی حکایت اسارت خود را بیان کردند و عنوان نمودند که اگر کمک نواب خان نبود خدا میدانست چه سرنوشتی در انتظارشان بود. ایشان هم سری به نشانهی تایید تکان دادند و گفتند سلام مرا به نواب خان برسانيد. ایشان فرمودند آسا بامری هم آدم خوبی بود، نمیدانم چرا چنین کاری کرده است و به نواب بامری بگوييد از اينكه از افراد ما را در جهاد حمايت كردند و نگذاشتند به شما ضررى برسانند، متشکریم.
ایشان همانروز دستور به تهيه بودجهاى براى ساخت جاده چاهحسن به زهكلوت را دادند و با نخست وزير وقت (مهندس ميرحسين موسوى) صحبت كردند و قرار شد ايشان براى بازديد از منطقه و همكارى به جازموريان بيايند. این اتفاق باعث سرعت گرفتن انجام امور شد. بعد ار آن به بخش جازموریان بسیار کمک کردند و شهید آوینی را برای ساختن یک فیلم مستند از جازموریان و از زندگی دکتر کمالی به آن منطقه فرستادند.
در يكى از روزهايى كه در جهاد بودند مهمان ناخواندهاى وارد دفتر شد. او سيد مرتضى آوينی فيلمساز و مستند ساز جهادى بود، همگی از این دیدن او خوشحال شدند، بعد از احوالپرسی علت حضور ایشان را پرسیدند که معلوم شد به دستور آیتالله العظمی خامنهای برای ساخت مستند از فعالیتهای جهاد به آنجا آمده، از صمیم قلب خوشحال شدند چون مطمئن بودند بعد از پخش این مستندها توجه مردم به این منطقه جلب خواهد شد و میتوانند کمکهای بیشتری برای آبادانی این منطقه جمع کنند.
قرار بر اين شد که هر روز به يك نقطه از منطقه جازموريان بروند و كارهايى كه انجام دادهاند را براي ایشان توضيح دهند، نهایتا تصویربرداری براى ساخت مستند شروع شد. اين كار حدود دو ماه طول كشيد و حاصل آن 10 قسمت مستند از منطقهی جازموریان بود که از تلویزیون پخش گردید.
پخش اين مجموعه مستند باعث شد به دسـتور آیتالله العظمی خامنهاى که خودشان امام جمعه موقت تهران بودند، براى ايام عيد مقدار زيادى کمک تحت عنوان مايحتاج عمومى، پوشاك و خوراكى براى مردمان جازموريان جمعآوری و ارسال گردد. انسان وقتی به این مسیر پر پیچ و خم نگاه میکند قلبش سرشار از شعف و شادی و غرور میشود، حتی بعد از این همه سال که از آن تاریخ گذشته است.
جنگ تحمیلی و دوران هشت سال دفاع مقدس وی را ترغیب نمود تا همچون گذشته به عنوان یکی از سربازان اسلام نیز عازم جبهههای حق علیه باطل گردد. وی با رشادت تمام در عملیاتهای مختلف شرکت نمود و سرانجام در عملیات شلمچه مجروح شیمیایی گردید. حال پس از چندین سال از عوارض شیمیایی در امان نیست و گهگاهی او را رنجور و بیماران میسازد.