باورم نمی شد که بعد از ۳۴ سال دوباره پا به سرزمینی گذاشته ام که در روزگار جوانی، درهیبت یک رزمنده جنگ، دو سالی را در آنجا دوام آورده بودم. من و خیلی های دیگر از دهه چهلی های پرشور. یک مشت جوانک بی خیال آسیمه سر آرمانخواه. با فریادهایی که سرمستانه در پایین کوهپایه ها می پیچید. جماعتی عاصی، اما نجیب. با چشم هایی که طراوت شبنم صبحگاهی داشت. ما پسرهایی تازه عاشق که روی قنداق چوبی کلاش هایمان، نقش قلب تیر خورده را حک می کردیم.
*********************
سردشت! عجب جایی! چه بسیار از غربت غریبش، در کنارساحل رودهایش گریسته و صورتمان را در آب سرد و گوارایش شسته بودیم. شاید همان روزها بود که سرشکی از چشم ما، در رود گم شد.
غم عجیبی رفته رفته به جانم می نشست. در میان انبوهی از خاطرات که حالا دیگر برای خودم هم غبارآلود بود، به سختی تلاش می کردم به یاد بیاورم که در سال های ۶۲ تا ۶۴ در مهاباد و نقده و پیرانشهر و مریوان و بانه و سردشت و سقز و اُشنویه و رَبَط بر ما چه گذشت. و حالا در آستانه شصت سالگی به سرزمینی زیبا می رفتم که مردمان مهربانش با لباس های رنگین و قشنگ در مزارع و باغ ها، آفتابگردان می کاشتند و دخترکانی که سیب می چیدند و بوته های تشنه انگور را از رود زاب کوچک سیراب می کردند. رودی که ما سال ها پیش در اوج جنگ، جز چند معبر کوچک پاک شده از مین های گوجه ای و والمری، راهی به آن نداشتیم.
*********************
فکر آن سال ها یک لحظه رهایم نمی کرد. دوستان همرزمی که در اوج جوانی، اسلحه به دست با آن لباس های ساده خاکی مندرس روی صخره و سنگ و خاک و برف، شفق صبحگاهی را به چشم می دیدند. فکر عرق ریزان ظهرهای ملتهب مرداد، زمهریر شب های یخ زده “کانی باغ”، شلاق کش بادهای کوه ”کانی بداغ”، حمله های شبانه کومله و دموکرات ، قله جادویی”آربابا”ی بانه، کله قندی و صدای خفیف آوازی که از رادیو ناسیونال آویخته بر گونی هایی انباشته از خاک، دلمان را می لرزاند. شعله فانوس های آویخته در سنگر. ماهیگیری با نارنجک در سد مهاباد، مین یابی های کنار رودخانه سردشت و تن هایی غرقه در خون که کنار جاده ها در غربت می آرمیدند.
وقتی بیرون ایستگاه راه آهن مهاباد به اتوبوس ها سوارمان کردند و گفتند در راه سردشت، به شهر رَبَط هم می رویم فکر کردم اشتباه می شنوم. رَبَط؟ همان روستایی که عملیات خونین روز نوزدهم شهریور ۶۳اش بسیاری از بچه ها را به آسمان برد؟ رَبَط مگر شهر شده؟ همان جایی که تلخ ترین خاطره همه عمرم را برایم رقم زد؟ آن برزخ ترسناکی که درعملیات پاکسازی اش، تحرکات نظامی یک گردان کامل از بچه های تهران و خراسان از لشکر ۲۳ نیروهای مخصوص به نیرنگ خیانتکاران خبرچین لو رفت؟ و مایی که ماندنی شدیم و نه شهید شدیم و نه اسیر؟ همان ها که در یک غروب غمبار، خسته و افسرده به پایگاهمان بازگشتیم و از خیانتی که به ما شده بود گریستیم؟ ما به آنجا می رویم تا تاسیسات آبرسانی را ببینیم؟ ما را به سردشت می برید؟ همان شهری که گاز خردل، سینه کودکان در آغوش مادر را به چنگال دیو خراشید؟
*******************
۳۴ سال بعد، بلندگوی اتوبوس می خوانَد: ناری ناری ناری، تو مگه اناری ناری، با ما نامهربونی، با ما دل می سوزونی.
*********************
همچنان که از حیرت بیرون نیامده بودم، چانه ام گرم شد. برای همسفرانم که جوانانی امروزی بودند از آن سال ها گفتم. از دور آتش جمع شدن ها و سیب زمینی خوردن ها و جوک هایی که با بچه ها می ساختیم. و به ستوان سوم ابریشمی می گفتیم جناب سروان ابری پشمی! از شادی های کوچکمان. از عشق هایی که شاعر می گفت خواهر مرگ است. از غم هایی که داشتیم. از پوتین های خسته ای که بعد از چند روز در می آوردیم و پوست پاهایمان هم با هر لنگه اش کنده می شد؟ از شهادت ها. از قاطری که برایمان از چشمه های پایین پایگاه آب می آورد تا یک روز روی مین رفت و با چشم های باز و خسته، نفس آخرش را کشید. تا مجبور باشیم خودمان دَبه دَبه آب را به کول بکشیم و کیلومترها سربالایی کوه را به جان بخریم. از قبضه توپ ۱۰۶ جیپی که زیر پایمان بود و در یک صبح سرد پاییزی پیکر پاره پاره راننده اش را برایمان آوردند. از شهید استوار یکم فریدون نظام دوست فرمانده کوچک جثه رشیدمان که تیری نامرد، شُش هایش را سوراخ کرد و در آغوش خودمان به ابدیت پیوست. از هلی کوپترهای کبرایی که قرار بود در عملیات، مواضع دشمن را بکوبند، اما به تزویر نارفیقان جاسوس و ارسال مختصات غلط،، تیر و ترکششان تن جوان بچه هایمان را آزرد. از رنجی که می بردیم. و از عملیات خونین رَبَط . جایی که حالا آفتابگردان ها و درختچه های سماق و گلابی و انگور و سیبش زیر آسمانی صاف قد می کشند و بار می دهند تا شاید دل دهقانی را به اندک امیدی خوش کنند.
*********************
یکی از بچه های همسفر گفت عمو جان چند سال جبهه بودی؟ به لبخندی گفتم: ای…… بودیم دیگه. بعد گفت: آخر انگار خیلی خاطره و حرف برای گفتن داری. همانجا بود که فهمیدم باید بگذارم و بگذرم. و بعد به خود نهیب زدم که هی! گول خودبین. اسرار مگوی نسل شوریده حالی که در غبار زمان گم شده را چرا فاش می کنی؟ مگر نمی دانی تو الکن تر از هزار لال مادرزادی؟ مقصر قاصر! لهجه تو برای دیگری هیچ آشنا نیست. رها کن ساده لوح. بگذار آنها برای ۳۴ سال بعدِ خود، از سردشت و آب و سد و نیروگاه و تصفیه خانه، خاطره بسازند.
*********************
نهیب تمام نمی شد: خاطرهایت را برای خودت نگه دار. تو حالا خبرنگاری و باید بنویسی و بگویی که سرزمین پر آبی که پیش از این حسرت نور برق را می کشید اینک به رنگ رنگ نئون های مغازه هایش می نازد. و حالا مردمانش لازم نیست فانوس های تشنه شان را با پیت های نفت سیراب کنند. یک کلید، کوی و برزنشان را به روشنایی غرق می کند. خبر بده که آنها می توانند به مدد امواج منتشر شده از کیبورد دیجیتالی تو، به کسری از ثانیه، از صفحه گوشی هایشان بخوانند که جمع آوری آب های رود “نلاس” و “زاب کوچک”، نه فقط کرت های چغندر را سیراب می کند بلکه کام آتشین و خشک دریاچه ارومیه را هم، آبی تازه می نوشاند. اینک روزگار تو نیست که از دلتنگی هایت بگویی. کجای کاری عمو؟ آوای خنده ها و گریه هایی که در کوهپایه های سردشت و پیرانشهر و بانه می پیچد را فقط خود تو می شنوی. حالا وقت دیگری است. غرق شو در صدای آمپلی فایرها و نور ال ای دی ها. و بپیوند به جمع آنها که از سازگاری با کم آبی می گویند. و غره شو به توان های افزاینده مگاواتی نیروگاه ها. و ببال به زور بازوی بیل های هیدرولیکی غران. و حظ کن از دیدن اعداد بزرگ دبی تخلیه تونل های هدایت آب. و شاد باش از چیرگی بتن آرمه بر تن نحیف چشمه.
از زندان موقت رودی بگو که پشت سازه های سنگریزه ای و هسته رُسی، به تدارک یک ضیافت بزرگ آبی و برقی نشسته.
و خبر بده از مهربانی سد سردشت. و بگو چه دست و دلباز است این سد کانی سیب. از نهرهای گذران کنار خانه دهقانان گمنام بگو. از عطر پیازچه های سیراب کنار آب. و پرنده هایی که روی شاخه های بلوط پیر کنار رود تخم می گذارند. و در شب های سرد زمستانی به گرمای ترانسفورماتورهای نیروگاه پناه می برند. تو ای جوانک پیر! بنویس که عقربه های اتاق کنترل ژنراتورهای غول آسا پیام آور شادی های ماندگار این روزگارند. شاید از یاد برده ای که درهمان روزهای قدیم، این سرشک تو بود که در رود گم شد.
*********************
۳۴ سال بعد، بلندگوی اتوبوس می خوانَد: باور کن، همه جا شده با تو بهشت، یه چیزایی رو نمیشه نوشت،تا یه روزی برسی بهش، یه چیزایی مث همین عشق.
فرزین سواد کوهی خبرنگار