به گزارش ایران اکونومیست،صبح برای محمود 10 ساله ، نه
با صدای زنگ مدرسه و چرت زدنهای پشت نیمکت که با صدای باز شدن زنجیر قفل
کردم چرخ دستی از حفاظهای آهنیِ اطراف تیمچه ملاعلی در قلب بازار بزرگ
تهران آغاز میشود.
از سه سال پیش که پدر کشاورز او از روی بیکاری
همراه او و برادرش از کوهدشت (لرستان) راهی تهران شدند، هر روز صبح ، همین
صحنهها برای محمود تکرار شده. اما خودش میگوید؛ هیچ روزی مثل روز قبل
نیس. مثل روزهایی که بازار خلوت است و کمتر باری جابهجا میشود. یا
روزهایی که فقط به خاطر نداشتن کاور مخصوص تردد باربرها در بازار، ماموران
شهرداری چرخش را گرفتهاند و دنبال یک چرخ دسته دوم میچرخد. روزی 10 تا 12
ساعت کار تنها برای 40 تا 50 هزار تومان. میگفت؛« با این پول، چطور 40
هزار تومن پول کاور بدم ؟ هر بار که چرخم رو میگیرن باید 70- 80 هزار تومن
جور کنم تا یه چرخ تازه بخرم. تازه این چرخها ارزونه، وای به حال اون
چرخهای بزرگتر .»
رویای محمود، بازیگر شدن است. اما پای نقش که وسط میآید، میخواهد
خودش را بازی کند. با همان چرخ دستی و با همان صبحهای تکراری. با
همشهریهای باربرش، که پخش شدهاند داخل بازار و ظهرها هر گوشه بازار که
باشند، تنها چند دقیقهای برای ناهار گرد هم جمع میشوند. با برادر بزرگش
امیرحسین که مثل کوه پشت سر محمود میایستد تا مبادا به قول خودش کسی اذیتش
کند. با شبهایی که وقتی به خانه کوچکشان در حوالی دروازه غار میرسد،
نای ایستادن ندارد و از زور خستگی سر سفره شام خوابش میبرد. محمود بیشتر
از آنکه حرف بزند، خیره به چشمهایت نگاه میکند. تیز و برّنده و گاه
پرسشگر. تکیه کلامش این است :« خب چی کار کنیم ! . کار نکنیم چه کنیم.؟! »
داستان محمود با کمی فراز و نشیب بیشتر این بار برای عبدالله 16
ساله تکرار میشود. همان صبح ها ، همان شبها اما با زخمی به جا مانده از
مهاجرت . راه طولانی که عبدالله دوبار آن را طی کرده . از هرات تا زابل. از
زابل تا تهران و رفت و برگشتی که با رد مرز شدنش یک بار دیگر تکرار شد.«15
نفر، سوار یه پژو 405 . من با دونفر دیگه تو صندوق عقب بودم، 6ساعت تمام.»
هنوز فشارهای چندین ساعت جابهجایی که آخرینش مربوط به 7 ماه پیش است را
روی بدنش حس میکند. اما دردهای سنگینتری هم هست. دردهایی که هر روز تکرار
میشوند. گاهی فشار سنگینی بارهایی که جابه جا میکند آنقدر زیاد است که
از زور دردهای مفصلی شبها خوابش نمیبرد. با این همه عبدالله اصرار دارد که
تا زمانی که کودک است توان زیادی برای کار کردن دارد. « الان که بچه ایم.
زور داریم. کار میکنیم. بعدش مهم نیست.» او همراه برادر و پسرخالهاش و 8
نفر دیگر در یک انبار حوالی ناصرخسرو زندگی میکند . زندگی که نه، بیشتر
شبیه خوابگاه است. هیچ کدام از آدمهای این انبار روزها بیکار نیستند. یکی
کارگر ساختمان است، دیگری نگهبان، آن یکی پاکبان و . عبدالله، که باربر
است.
اینجا "باربری" شغل کودکان است!
سرخط این
روایت از شلوغی برزخی یک شهر پرسروصدا که این روزها به شدت خاکستری است،
آغاز میشود. از جستجویی میان همین شلوغیها تا رسیدن به ضعیفترین صداها .
از جنس همان صداهایی که روزی فریاد میشوند در گوش جنگ افروزان و سیاست
مداران استثمارگر ، در گوش ملل متحد و در گوش همه ما. برای شنیدن این صداها
کافیست مثل یک جستجوگر راهی خیابانها شوید و لمس کنید صداهایی را که تا
پیش از این، فقط از آنها شنیدهاید. همین جستجوکردنها، نگاهتان را از
سرچهارراهها و کیسههای پر از زباله روی دوش بچه ها پرت میکند به دالان
های تودرتوی بازار تهران.به بازار پارچه فروشها، سرای شیخ هادی، نوروزخان،
به چهارسوق. در بازار بزرگ تهران، تعدادشان آنقدر زیاد است که لازم نیست
دنبالشان بچرخید.
نزدیکتر که میشوید، این بار به جای فال و دستمال
کاغذی و گل های رنگی در دستان کوچک بچهها، رد دستگیرههای آهنی چرخ دستی
را میبینید. اگر میخواهید خیلی دقیقتر ببینید، به بچه ها بگویید که کف
بین هستید و میخواهید فالشان را بگیرید. کف دستها زبر و زمخت شده ، جوری
که دیگر هیچی نرمی روی پوست حس نمیشود، اما هنوز خط و خطوط روی دست نشان
میدهد اینها دستهای یه کودک 12- 13 ساله است. نام این «خط عمر» است. در
بازار تهران میتوانید ردّ خط عمر خیلی از بچه ها را بزنید. از "وکیل"
کودک 12 ساله افغان که میگفت؛ ازم نپرس چقدر درس خوندم ، چون وقتی دست چپ و
راستم رو شناختم از افغانستان مستقیم اومدم بازار تهران تا رضای 9 ساله
که چون خیلی کوچک است، اغلب بزرگترها کار را از او میگیرند.
در
بازار تهران باید مثل یک دوربین مخفی ساده، پابهپای کودکان باربر بازار
تهران رفت و قصه نوشت. از دلخوشیهای کوچک (که برای بچههای مهاجر خیلی
بزرگ است) مثل بازگشت به خانه و آغوش مادر و پدر تا دردهایی که روح را
مچاله میکند، مثل روایت نعمت کودک 14 ساله اهل افغانستان که میگفت؛ یک
بار در نتیجه حمل بار 50 کیلویی در یک شیب تند، سه روز نتوانست از جایش
تکان بخورد. جایی حوالی بازار پارچه فروشها ایستاده و تکیه زده به چرخ
دستی، منتظر بار است. گله میکند که این روزها که اوضاع خرید و فروش بازار
خوب نیست، کار آنها هم کساد است. « کلا روزی 30-40 تومن درمیارم. از 7 صبحم
اینجام اما الان چند وقته اوضاع خوب نیست. من کارای دیگه هم کردم. تو
تولیدی کار کردم، مکانیکی رفتم ولی الان یه ساله تو بازارم، غیر از وقتایی
که چرخمو میگیرن، تا به حال انقدر بیکار نشده بودم.»
چرخ دستیهایی که هم نعمت است و هم مصیبت!
حکایت این چرخ دستیها حکایت غریبی است. همه ابزار این بچهها برای کار
و حتی تفریح، همین تکههای آهن جوش خورده بهم است. وقتی قرار باشد باری
جابهجا شود، همین چرخ دستیها که اندازههای مختلف دارند و به نسبت
اندازهشان قیمتهای مختلف، میشوند منبع درآمد و تمام سهم یک خانواده از
تقسیم عدالت اجتماعی! . اما وقتی باری برای جابهجایی نباشد همین چرخ
دستیها میشود "روروئک" بچهها که سوارش میشوند و لابهلای آدمها تاب
میخورند . با این حال سرگذشت این چرخ دستیها، چنان که نعمت و سایر کودکان
باربر میگویند به این دو حکایت ختم نمیشود.گرفتن چرخ دستیها از دست
بچهها هم روایتی است که اغلب کودکان باربر بازار تهران مثل یک کابوس از آن
یاد میکنند. واقعیت این است که کودکانی که این چرخ دستیها را حمل
میکنند گرچه در نظر شهروندان یکی هستند، اما از نظر ماموران شهرداری
تفاوتهایی باهم دارند. همین تفاوتها کودکان باربر بازار تهران را به دو
گروه تقسیم میکند. آنهایی که کاورهای اجارهای شهرداری را به تن میکنند و
بابتش مبلغی حدود 30 تا 40 هزار تومان(رقم ها تقریبی است) پرداخت میکنند و
کودکانی که درآمدشان به اجاره کاور نمیرسد. گروه اول در معرض خطر ضبط شدن
چرخهایشان توسط ماموران شهرداری قرار ندارند و گروه دوم شاید بیش از ۷ تا
۸ بار در سال چرخ دستیهایشان توسط ماموران شهرداری ضبط شود. نعمت
میگوید: هربار گرفتن این چرخها برای ما ، یعنی روز از نو روزی از نو.
هزینه
تهیه چرخ دستیها(با توجه به اندازههای مختلف ) رقمی بین 60 تا 130 هزار
تومان است . هزینههایی که چندین باره پرداخت میشوند تا چرخ یک زندگی
پرجمعیت به سختی بچرخد.
زیست کودکان باربر در سایه کار ارزان و دردهای گران
یافتن کودکان باربر گرچه به راحتی امکان پذیر است اما برقراری ارتباط با
آنها اغلب سخت و دشوار است. ساعتهای متوالی کار، مسیر رفت و برگشت برای
جابهجایی بار را به زمانی برای گپ و گفت های کوتاه بدل میکند. اغلب
بچهها در ساعات ابتدایی صبح یعنی حوالی 6-7 صبح کارشان را آغاز میکنند.
خیلیهایشان که شامل مهاجرین افغانستانی ساکن ایران هستند، در محلههای
اطراف بازار مثل مولوی و شوش و ناصرخسرو زندگی میکنند و گروه دیگری از بچه
ها اعم از کودکان ایرانی که از شهرهای دور و نزدیک برای کار به تهران
مهاجرت کردهاند، از جاهای دورتر مثل تهرانسر و برخی محلات حاشیهای تهران
هر روز صبح خودشان را به بازار میرسانند. خانههای اجارهای کوچک با
ماهیانه 300 تا 400 هزار تومان اجاره ،یا اتاقک ها و انبارهای ساختمانی،
سرپناه گروهی از بچههاست که خانواده هایشان کنارشان نیستند، یا همراه با
یکی از اعضای خانواده و دوستان زندگی میکنند. این گروه از کودکان اغلب
تنها منبع درآمد خانواده و یا نفر دوم در منابع درآمدی یک خانواده کارگری
محسوب میشوند.
آنها که از قدیمترها به عنوان باربر در بازار
تهران مشغول به کار شدهاند میگویند، در سالهای اخیر تعداد کودکان باربر
(مهاجر و ایرانی) بیشتر شده است. اینکه چرا این کودکان سر از بازار تهران
درآوردهاند ، سوالی است که اغلب کودکان به آن پاسخهای مشابه میدهند. "
ما خیلی کارها رو تجربه کردیم. از کار کردن تو تولیدی پوشاک تا مکانیکی.
این کار سخت هست ولی اگه بار خوب بهت بخوره ، کم خرج خوبیه.»
یا گروهی دیگر از کودکان که به واسطه از دست دادن شغل پدر به تهران
مهاجرت کردهاند و به کمک دوست یا آشنایی سر از بازار تهران درآوردهاند.
مثل محمود که میگفت پدرش وقتی از رونق زمینهای کشاورزی کوهدشت ناامید شد،
بعد از مدتی بیکاری راهی تهران شد تا کاری دستوپا کند. حالا پدرش کارگر
ساختمان است و محمود و برادرش هم در بازار ، باربری میکنند. اما دلایل
دیگری هم وجود دارد که کودکان را به باربران کوچک بازار تهران تبدیل کرده
است. توانایی جسمانی بیشتر برای کار طولانیمدت اما ارزان. این کودکان بدون
درآمد ثابت و حداقلهای بیمهای و در شرایط سخت ساعتهای متمادی کار
میکنند. دردهای عضلانی ناشی از حمل بارهای سنگین، اغلب رفیق روز و شب این
کودکان است. دردهایی که گاه هزینههای سنگین مداوای آن، کودکان و
خانوادههایشان را از ادامه درمان منصرف میکند. با یک جمله کلیشهای اما
دردناک ؛ « بچه است. فعلا زورش میرسه.»
حبیب کودک 15 ساله باربر اهل
شمال ایران میگوید؛ « کار ما زمان نمیشناسه. گاهی تا 6-7 غروب هستیم و
گاهی سه چهار ساعت بیشتر هم میمونیم.» با کنار هم قراردادن این حرفها،
زمان تقریبی 10 تا 12 ساعت کار برای هر کدام از این کودکان یعنی اینکه اغلب
آنها هیچ اوقات فراغتی برای خود ندارند. وقتی از حبیب پرسیدیم « وقتی خونه
ای چی کار میکنی؟ گفت؛ خواب! فقط خواب.» فراغت برای این کودکان یعنی
لحظهای که چشمها روی واقعیتهای تند و تیز زندگی روزمره بسته میشود و
تنها برای چند ساعت از آنها فاصله میگیرد.
در جستجوی امنیت آنسوی مرزها
از حدود 20 نفری
که با آنها هم صحبت شدیم، بیش از 80 درصد را کودکان مهاجر افغانستانی تشکیل
میدادند و 20 درصد باقیمانده راکودکان ایرانی مهاجری شامل میشدند که
عمدتا از شهرهای غربی و شمالی کشور به تهران نقل مکان کرده بودند. از
مهاجرین عمدتا افغانستانی که دلیل سفرشان به ایران را بپرسید، تقریبا همگی
یک پاسخ دارند. « کار نیست، جنگ هست.» سایه شوم جنگ و بیثباتی جلوی چشمهای
بسیاری از این کودکان شبانه روز رژه میرود. گاهی که تصمیم میگیرند کمی
بیشتر از پاسخهای کوتاه آری یا نه وارد مکالمه شوند، از همسایههای
نادیدهای میگویند که برایشان از خوبیهای کار در ایران گفتهاند. همینها
بهانه میشود برای آمدن به ایران. با اینهمه برای کودکان باربر مهاجر هم
امنیت واقعی جایی است که آغوش مادر و مهربانی پدر باشد. جایی که کوچه هایش
برای رفت و آمد آنها تنگ نباشد و صدای غریبه ها مدام توی گوششان نپیچد که
کار را به این افغانی نده.! آنها تبعیض را هر روز زندگی میکنند اما وقتی
حرف از «آرزو» میزنند، بلافاصله از بازگشت به خانه و دیدن مادر میگویند.
مثل ابراهیم که تک و تنها از افغانستان راهی مرزهای ایران شده و امروز
بدون وجود حتی یک عضو از خانواده، همراه با 8 نفر از دوستانش در یک خانه
حوالی بازار تهران زندگی میکند. 15ساله است و مطمئن است که زندگی در
سالهای آتی هم به همین شکل ادامه خواهد یافت. میگفت وقتی خواستم همراه
همسایهمان به ایران بیایم، مادرم خیلی گریه کرد ولی خب چه کار میکردم!
پدرم که اینجا کارگر ساختمانی بود، به خاطر آسیبی که دید دیگر نتوانست کار
کند. خواهر و برادرهایم هم کوچکتر از من بودند، پس ناچار بودم همراه بقیه
بیایم. نه اینکه آنجا کار نباشد، نه! ولی اینجا جنگ نیست. بین حرفهایش از
خاطرات تلخ کشته شدن پسرعموهایش در مزار شریف میگفت. از طالبان و حالا
داعش. و تعریف او از امنیت ، جایی است که این دو نباشند. نه میداند نیروی
کار ارزان چیست و نه از امنیت شغلی چیزی سردرمیآورد. او هر روز تمام این بی
عدالتیها را تجربه میکند تا شاید با جمع کردن رنج تمام این سختیها،
ذرهای خوشبختی به خانوادهاش هدیه دهد.
برای عبدالله، امیرحسین و
محمود و دهها کودک باربر ایرانی هم اوضاع به همین منوال است. آنها گرچه از
جنگ فیزیکی تصویری ندارند اما جنگ پنهان طبقاتی ، زندگیشان را پاره پاره
کرده است. برای این کودکان زندگی به شکل غریبی واقعی است. آنقدر واقعی که
قدرت تخیل های کودکانه را از آنها گرفته. از همان خیالهای دلبرانه که هر
کداممان در کودکی داشتیم و گاهی شاید نقاشیاش میکردیم. اما اینجا درست
در مرکز دارالتجاره تاریخی تهران، خبری از رویاپردازیهای کودکانه نیست.
وقتی از عبدالله پرسیدیم آرزویت چیست؟ گفت نمیدانم آرزو چیست! فقط میدانم
باید بیش از اینها کار کنم. آنقدر که دیگر هیچ آرزویی نداشته باشم.