مرضیه حالا برای ما از صبح آن
روز میگوید: «صبح روز پنجشنبه بود. شب قبلش تا دیر وقت برای پوشش جشنواره
موسیقی فجر رفته بودم. کنسرت حامد همایون بود؛ آن هم در یک فضای خیلی
شاد. برای همین اجازه داشتم که صبح پنجشنبه دیرتر سر کار بیایم. در راه
بودم و چیزی نمانده بود که به خبرگزاری برسم که شنیدم پلاسکو آتش گرفته
است. همکارم خانم موسوی که اتفاقا او هم شب قبل با من در جشنواره فجر بود،
صبح زود برای عکاسی راهی پلاسکو شده بود و بقیه همکاران اخبار پلاسکو را از
تلویزیون پیگیری میکردند. خانم موسوی تماس گرفت و گفت که موضوع خیلی جدی
نیست و تا چند دقیقه دیگر به خبرگزاری برمیگردد.
به بچهها گفتم
حالا که موسوی دارد برمیگردد، من به پلاسکو میروم و چندتا عکس درست و
حسابی میگیرم. بچهها هم گفتند: «لازم نیست؛ تو نرو!» من اما زیر بار
نرفتم و راه افتادم. ماشین گرفتم و کمی از مسیر را که رفتیم، راننده گفت که
خیابانها را بستهاند و نهایت تا چهارراه استامبول میتواند برود. حول و
حوش خیابان فردوسی از ماشین پیاده شدم. ماشینها اجازه تردد نداشتند.
موتورسوارها میگفتند خیابانها بسته است و نمیتوانم از این جلوتر بروم.
داشتم تلفنی با یکی از دوستانم که در کوچه برلن دفتر بیمه دارد، صحبت
میکردم تا ببینم از کدام مسیر بروم بهتر است؟ که یک موتورسوار حرفهای
تلفنیام را شنید و گفت: «ما اون طرفا انبار داریم. مسیرا رو بلدم و از
کوچههای پشتی میرسونمت پلاسکو.»
از کوچه پسکوچهها و کارگاهها
رد شدیم که من یک دفعه از پلاسکو سر درآوردم. من واقعا فکر میکردم آتش
مهار شده و خطری وجود ندارد. شیشههای پلاسکو داشتند یکی یکی خورد میشدند
و من هم تندتند عکس میگرفتم. از راه پلههای ساختمان سهطبقهای که در
مجاورت پلاسکو است، بالا رفتم که به پشت بام برسم. میخواستم از بام آنجا
عکسهای خوبی از پلاسکو بگیرم اما گفتند که اجازه نداری بروی چون همه
شیشهها در حال خرد شدن هستند. نگهبان حاضر نمیشد در پشت بام را برایم باز
کند اما با اصرار من این کار را کرد تا چند فریم عکس از نمای پلاسکو در
حال سوختن بگیرم. کارم که تمام شد، دیدم از راهروی سمت راست چند آتشنشان
دارند به سمت ساختمان پلاسکو میروند. دنبالشان دویدم. آتشنشانها جلویم
را گرفتند و گفتند: «مسیر ما تاریکه. پر از آبه. اگه بیای میخوری زمین و
آسیب میبینی. ما با چراغای کلاهمون میریم. تو نمیتونی با ما بیای.»
گفتم:
«من با چراغقوه موبایلم میام». تا طبقه پنجم پلاسکو دنبالشان رفتم. دیدم
تعداد زیادی آتشنشان در طبقه پنجم نشستهاند. شروع کردم از آنها عکس گرفتن
که یکنفرشان گفت: «از ما عکس نگیر. وقتی اینطوری نشستیم یه وقت مردم فکر
میکنن ما بیکاریم. نشستیم چون منتظریم که برامون کپسول بیاد. کپسولامون
خالی شده.»
آنجا فقط آتشنشان نبود، مغازهدارها هم بودند. من دیدم
کسانی را که آمده بودند حجم آب را از مغازههایشان خالی کنند تا جنسهایشان
آسیب نبیند. آنها به ادامه کار در پلاسکو امید داشتند. در این لحظات دست
من فقط روی شاتر بود و عکس میگرفتم. رفتم به سمت طبقه هفتم ساختمان که یک
دفعه صدای انفجار مهیبی شنیدم. یک نفر داد میزد: «ساختمونو تخلیه کنید.
ساختمون داره میریزه.»
این جمله را که شنیدم، قفل کردم.
نمیتوانستم هیچ حرکتی بکنم. دستم روی شاتر مانده بود و دوربین همینطور
عکس میگرفت. یک نفر داد میزد: «خانم! خارج شو. برو بیرون.» من اما شوکه
شده بودم. صداها را میشنیدم اما نمیتوانستم واکنش نشان دهم. قدرت حرکت
نداشتم. یک نفر داد زد: «یکی این دختره رو ببره پایین.» یک دفعه یک
آتشنشان بلندقد، کتفم را گرفت و من را کشید.
آن لحظه قدرت تکلم
نداشتم. آتشنشان پرسید: «کسی میدونه اینجایی؟ کسی میدونه پلاسکویی؟»
همینطوری میکشید و یک دفعه من را انداخت وسط کوچه: «برو. فقط برو. تا
میتونی بدو و از اینجا دور شو.»
من هنوز شوکه بودم. دو نفر آقا از
کارگاههای اطراف آمدند که من را ببرند. گفتم باید عکس بگیرم. آنها گفتند
که کارگاه ما به نمای پلاسکو دید دارد. بیا از آنجا عکست را بگیر. رفتم پشت
بام کارگاه. داشتم عکس میگرفتم که یک دفعه دیدم پلاسکو با آن عظمت ریخت
پایین!
دیگر هیچچیزی ندیدم. هرچه بود، خاکستر بود. حالم بد بود.
آمدم به همکارانم خبر بدهم که در پلاسکو هستم اما تلفنم خاموش شده بود. جیغ
زدم و گریه کردم. رفتم سمت خیابان منوچهری. به زور سوار یک ماشین شدم در
حالی که سر تا پایم با خاکستر پوشانده شده بود. وقتی رسیدم، ایرنا همه
همکارانم داشتند گریه میکردند. از تلویزیون دیده بودند که پلاسکو ریخته و
نگرانم شده بودند.
من اما میخواستم دوباره برگردم پلاسکو. به دو
دلیل. اول اینکه میخواستم ببینم که چه اتفاقی افتاده و دوم اینکه
میخواستم بروم سراغ آدمی که من را نجات داده است. میخواستم او را ببینم.
در آن روزها که آتشنشانها مشغول مهار آتش پلاسکو بودند، من هر روز آنجا
میرفتم به دنبال آن مرد آتشنشان. یک روز یکی از آتشنشانها به من گفت:
«خانم! چرا هر روز میای اینجا؟ بدبختی ما دیدن داره؟»
ماجرا را
برایش تعریف کردم. گفتم دنبال یک نفر میگردم. گفت: «تو همون عکاسی که همه
راجع بهش حرف میزدن؟ تو گیر کرده بودی تو ساختمون؟»
هر روز میرفتم
دنبال آن آتشنشان ولی نبود که نبود. دنبال این بودم که ببینم زنده است یا
شهید شده. من عکسهای زیادی دارم از آدمهایی که نیستند ولی عکسهای این
آتشنشانها برایم فرق داشت. از خدا میخواستم معجزهای که برای من رقم زده
برای آن آتشنشان هم رقم زده باشد.
میدانید؟ آن چیزی که شما در اخبار شنیدید، با آن چیزی که من دیدم خیلی فرق داشت. من فقط در یک طبقه حدود ۶۰ آتشنشان دیدم.
هر
روز که میرفتم پلاسکو و دنبال آن مرد میگشتم، با خودم فکر میکردم که او
وظیفه نداشت من را نجات دهد. او یک کار انسانی کرده بود. اگر او نبود من
هم میتوانستم، نباشم. او مرا از مهلکه بیرون برد و من دیگر هیچوقت
نفهمیدم او کجاست.»