گروه جامعه ایران اکونومیست - نه صدای آژیر، نه لرزش زمین، نه حتی دود غلیظی که تا لایههای بالا میرفت؛ هیچکدام برای محمدمهدی امیدی تازگی نداشت، سالها در دل حوادث بود، از صخرههای لغزنده کوهستان گرفته تا جادههای خونآلود، از مأموریتهای شبانه در باران گرفته تا سوانح سهمگین قطار، اما اینبار، ماجرا فرق داشت، اینبار، با مرگ نه از فاصلهای مطمئن، بلکه از فاصله نفس به نفس روبرو شده بود، اینبار جنگ آمده بود بیآنکه کسی برایش دعوتنامهای فرستاده باشد، بیآنکه وقت بدهد برای آماده شدن، بیآنکه حتی تردید کند میان نظامی و غیرنظامی و درست همان لحظه که آسمان پایتخت از انفجارها پارهپاره شد، امدادگران در سینه دود و آوار، آغازگر خط جدیدی از دفاع شدند؛ دفاع بیسلاح، دفاع بیکینه، دفاع از جان.
روایت محمدمهدی امیدی، نجاتگر هلالاحمر از استان گیلان، یکی از همان روایتهایی است که در میان صفحات رسمی و آمارهای خشک جا نمیگیرد، او از نسلی است که جنگ را نه در خاکریزها، بلکه در خیابانهای شهری و میان چشمان گریان کودکان تجربه کرد؛ از نسلی که زندگیاش را وقف آن کرده که همیشه یک گام جلوتر از ترس و یک قدم عقبتر از مرگ بایستد.
او از صومعهسرا آمده بود، ۱۵ سال است که امدادگر است و داوطلبانه، بیانتظار دیدهشدن، در هر حادثهای که جایی برای خدمت داشته باشد، حضور دارد، اما اینبار وقتی جنگ به قلب پایتخت رسید، او نه به عنوان امدادگر، که به عنوان خطمقدم یک نبرد بیصدای انسانی، راهی تهران شد. در روز دوم جنگ، وارد پایتختی شد که هر لحظهاش، بوی حمله و سایه ترس داشت. «جنگ همیشه سهم خودش را میگیرد»، این را امیدی میگوید، با صدایی که هر جملهاش انگار از میان آوار بیرون آمده است.
کودکان، اولین تصاویری بودند که او را شکستند، کودکان زخمی، بیپناه، یا آنهایی که فقط میلرزیدند و چیزی نمیگفتند، اما نگاهشان از هزار فریاد بلندتر بود، در یک روایت رسمی شاید بنویسند: «تعداد مشخصی از مجروحان، امدادرسانی شدند»، اما حقیقت، میان لرزش دست کودکی پنهان است که نمیفهمد چرا خانهاش ویران شده است.
این صحنهها را امیدی هرگز فراموش نمیکند، نه فقط چون امدادگر است، بلکه چون خودش پدر است، پدری که وقتی بچهاش خواب است، به جنگ با کابوس دیگران میرود، اما کودکان تنها قربانیان جنگ نبودند، امیدی، از آنهایی میگوید که معمولاً دیده نمیشوند؛ حیواناتی که زیر آوار ماندند، پرندههایی که از موج انفجار به پرواز درآمدند، گربهای که مردهاش از لای سیمانها بیرون آمد، صحنههایی که شاید در خبرها نیایند، اما در جان کسی که آنها را دیده، میمانند. «این هم جنگ است؛ کشتار خاموشی که فقط بر آدمها نمیگذرد، بر همهچیز چنگ میاندازد، حتی بر طبیعت، حتی بر بیزبانترین مخلوقات.»
در میان همه تلخیها، این امدادگر و تیمش موفق شدند سه نفر را زنده از زیر آوار بیرون بیاورند، همین لحظات، نقطه نورانی آن روزهای تیرهاند، لحظاتی که امید به جان بازمیگردد و یادمان میآورد که هنوز میشود نجات داد، هنوز میشود جنگ را شکست داد؛ نه با گلوله، که با برانکارد، با بانداژ، با دستهایی که میلرزند اما نمیایستند.
امیدی حالا در سیسالگیاش، بیشتر از هر زمان دیگری میداند چرا این راه را انتخاب کرده، خانوادهاش نگران بودند، همسرش پرسیده بود: «چرا باید بروی؟» و جواب امیدی ساده بود: «اگر من نروم، چه کسی برود؟» این جمله، شاید جواب همه سوالهایی باشد که از جنس وظیفهاند، وظیفهای که از میان آتش هم عبور میکند، این روایت فقط یک گزارش از یک نجاتگر نیست، تکهای از حافظه زنده جنگی است که در سکوت روایت میشود، در چشمان یک امدادگر، در صدای خشدارش و در خاطراتی که هنوز حتی در خواب، تمام نمیشوند.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی جمعیت هلالاحمر؛ جنگ بود و آشوب، اما در دل این غوغا، محمدمهدی امیدی، مانند دیگر همرزمانش، استوار ایستاد و تا پای جان، به هموطنانش خدمت کرد، محمد مهدی امیدی با شروع جنگ تحمیلی، به عنوان یکی از اعضای اولین تیمهای امداد و نجات از استان گیلان، به تهران اعزام شد. او در روز دوم جنگ در پایتخت حضور یافت و با وجود تجربیات قبلی در حوادث گوناگون، اعتراف میکند که شرایط جنگی او را بهتزده و شوکه کرده بود، صحنههای تلخ و دلخراش، همچنان از ذهن او پاک نشده، با این حال چیزی از اشتیاق و علاقه او نسبت به کمک دوباره در شرایط جنگی به هموطنانش، کم نشده است.
کودکان بی گناه
امیدی در طول دوران فعالیت داوطلبانه خود، با صحنههای دلخراشی در حوادث مختلف، روبرو بوده است، درگیر بودن کودکان و قربانی شدن آنها، همیشه او را آزار داده است. حالا اما این موضوع، در دوران جنگ ابعاد گستردهتری به خود گرفت. میگوید که از مواجهه با کودکان در شرایط جنگی، بیش از هر چیز واهمه داشته است، همیشه از صحنههایی که در آن کودکان، قربانی شده بودند، واهمه داشتم، چون خودم یک پسر پنج ساله دارم، وقتی در حوادث و بحرانهای مختلف شرکت داشتم، سعی میکردم با این صحنهها مواجه نشوم.
اگر کودکی در حادثهای آسیبدیده بود، از همکارانم میخواستم که امدادرسانی کنند، اما در این جنگ، متاسفانه با این صحنهها مواجه شدم و به شدت تحت تأثیر قرار گرفتم، کودکانی که بی گناه، در هیاهوی بمبارانها، قربانی شدند، بی آنکه حتی بدانند، جنگ چیست، کودکانی که زنده مانده بودند، اما گوشهای در میان جمعیت، از ترس میلرزیدند و چشمان مضطربشان، گویی التماس میکردند که تمامش کنید، این صحنهها برای من دردناک بود.
کشتار حیوانات
امیدی سختترین تجربه را، مشاهده استرس و ترس در چهره کودکان و مردم عادی و همچنین امیدواری آنها به نیروهای امدادی توصیف کرد: قرار گرفتن در محیطی پر از اضطراب و نگرانی، در حالی که من و همتیمیهایم باید سعی در حفظ روحیه خود و دیگران داشته باشیم، بسیار دشوار بود. این صحنهها، جزو مواردی هستند که در ذهنم باقی خواهند ماند، با این حال یک صحنه مرا بیشتر از هرچیزی آزار داد، جدا از پیدا شدن پیکر شهدا، کودکان، مشاهده غم و استرس خانوادهها و زجر و عذابی که بعد از پیدا شدن پیکرهای تکهتکه شده، میکشیدیم، صحنه کشتار حیوانات مرا نابود کرد، چیزی که شاید کمتر به آن توجه شد.
در یکی از صحنههایی که به شدت در ذهنم باقی مانده، یک بچه گربه مرده را در زیر آوار دیدم، این صحنه نمادی از رنجی است که جنگ به بار میآورد، این مساله به من نشان داد که جنگ جز ویرانی و اندوه برای انسانها، حیوانات و محیط زیست، ارمغانی ندارد، وقتی میدیدم که در میان اجساد و پیکر انسانها، اجساد حیوانات بیگناه هم در میان آوار پیدا میشود، قلبم بیشتر از همیشه به درد میآمد.
صدایش لرزشی خفیف دارد، انگار که هنوز هم تصاویر آن روزها جلوی چشمانش جان میگیرند، از تکان خوردن برگ درختان با موج انفجار میگوید، از فرار دستهجمعی گنجشکها و پرندهها و از حیوانات مردهای که بر زمین افتاده بودند: «اینها همه از بدیهای جنگ است.»
خاطرهای شیرین
وی از روزهایی میگوید که در خط مقدم بوده و شاهد ترورها و شهادتهایی که قلب کشور را به درد آورده بود. نامهایی که برای همیشه در تاریخ این سرزمین جاودانه شدهاند، در میان تمام آن تلخیها، یک خاطره شیرین هم در ذهن دارد؛ تیم ما توانست سه نفر را از میان آوار زنده بیرون بیاورد. این مساله، کمی از خستگی ما کم کرد و انرژی مضاعفی برای ادامه راه به ما داد. این عملیات نجات، به گفته امیدی، شیرینترین خاطره او از آن دوران بوده است.
انگیزه برای خدمت در شرایط بحرانی
امیدی همچنین، به سختیهای فراوان، از جمله بیخوابیهای مداوم در طول پنج روز ماموریت در میدان جنگ، اشاره میکند و از همتیمیهایش میگوید که با وجود خستگی مفرط، برای نجات جان انسانها تلاش میکردند. وی با بیان اینکه حدود ۱۵ سال است که این فعالیتها را انجام میدهد، از انگیزهاش برای حضور در شرایط بحرانی و خطرناک مانند جنگ میگوید: کسی نمیداند، این قوت قلب و این انرژی از کجا میآید، یک حس عمیق انسانی و وظیفه برای نجات و کمک به همنوع، محرک اصلی ما در تمامی این سالها بوده است.
چالشهای خانوادگی و درک متقابل
خانوادهاش، نگران و دلواپس بودند، وی با صدایی که ته مایهای از اندوه و تردید در آن موج میزد، از نگرانیهای همسرش میگوید. همسرم به من گفت، چرا میخواهی بروی، این مساله شوخیبردار نیست."من هم گفتم، من نروم، چه کسی برود. من هم مثل بقیه همکارانم هستم. چه فرقی است بین من و آنها! اگر من، زن و بچه دارم، آنها هم دارند.
ما آموزش دیدیم که حالا بتوانیم از آن استفاده کنیم و در کنار هموطنانمان باشیم، این پاسخ برای همسرم قانعکننده بود، من به خوبی میدانستم که ترک خانواده و قرار گرفتن در معرض خطر، تصمیمی آسان نیست، اما هیچگاه، نمیتوانم از مسئولیت شانه خالی کنم، من انتخاب کردم که زندگیام را وقف خدمت به دیگران کنم، این انتخابی است که با تمام وجود به آن پایبندم، من برای این لحظات آموزش دیدم، برای همین است که نمیتوانستم در خانه بنشینم و نظارهگر درد و رنج مردمم باشم، باید بروم، باید کمک کنم، باید باشم.
فشارهای روحی و روانی
امیدی اشاره میکند که پس از تجربه جنگ، با پیامدهای روانی ناخواستهای مواجه شده است، او توضیح میدهد که برخی تجربیات، حتی اگر در لحظه ترسناک به نظر نرسند، اما بر ناخودآگاه فرد تأثیرات منفی میگذارند: دراین مدت ما سعی کردیم کارها و اقدامات خود را تحلیل کنیم و اشتباهات خود را ببینیم. روشهای جدیدی را جایگزین میکنیم تا اگر دوباره با چنین شرایطی مواجه شدیم، بتوانیم راحتتر و موفقتر از آن عبور کنیم و اثرات مخرب آن را کاهش دهیم. این تجربه برای ما جدید بود و هیچگاه آن را فراموش نخواهیم کرد. در آن پنج روز، صحنههای تلخی را دیدیم که بر ذهن ما تأثیر گذاشت. در بدترین حالت، خستگی روانی را تجربه کردیم و تلاش کردیم محیط را تغییر دهیم. شاید با شوخی و خنده. دیگران میپرسیدند: «چطور غذا میخورید؟» یا «چطور میخندید؟» اینها روشهایی بود که ما در کلاسها و دورههایی که شرکت کرده بودیم، یاد گرفتیم تا بتوانیم با چنین شرایطی کنار بیاییم.