پنجشنبه ۲۶ تیرماه به همراه خانواده به سمت قطعه ۴۲ بهشتزهرای تهران، همان قطعهای که شهدای جنگ ۱۲ روزه اسرائیل به ایران در آن آرمیدهاند، آمدهام. دخترک ۶ سالهام هم آمده است؛ ساعت، ۵ عصر را نشان میدهد؛ خیابان منتهی به قطعه ۴۲ بهشتزهرا مملو از خودرو است؛ باید پیاده به سمت قطعهای برویم که پیکر شهدای جنگ در آن جا خفتهاند. شیشه خودروها مزین شده از عکس شهدا، اعم از کودک، جوان، زن و مرد؛ برخی هم عکس دسته جمعی از یک خانواده. جمعیت زیادی آمدهاند؛ شهدا فقط میزبان خانوادههای خود نیستند، میزبان هموطنانی هستند که قلبشان از مظلومیت آنها به درد آمد و چشمانشان بارانی شد.
خیابان منتهی به قطعه ۴۲ مزین شده به عکس شهدا؛ مسیری بهشتی، از یاد و خاطرات هموطنانی که تا پیش از جنگ یک زندگی عادی و روزمرهای داشتند اما به ناگاه آسمان شهر با کینهورزی دشمن به آتش بسته شد و خانوادههایی که به شهادت رسیده و خانوادههایی که در غم از دست دادن عزیزانشان لباس سیاه بر تن کردند.
مراسمی برپاست؛ مداحی با صدای حزنبرانگیز میخواند و عدهای سینه میزنند و خانوادههای داغدار بر سر مزار عزیزانشان نشستهاند و سوگواری میکنند.
مداح از پدر جوانی میگوید که قرار بود عروسکی برای دخترکش بخرد اما آن روز هرگز نرسید؛ در همان هیاهو، دخترکم، اشک میریزد، میپرسم، چه شده؟
با زبان کودکانه میگوید، دلم برای آن دختری میسوزد که منتظر باباش بود تا براش عروسک بخرد... با دخترکم اشک میریزم؛ او هم این غم بزرگ را با دل کوچکش درک کرده؛ با پای کوچکش، سراغ مزارهایی میرود که عکس کودکان بر روی سنگها خودنمایی میکند؛ نام آنها را میپرسد و میگوید: مامان و باباش هم شهید شدند؟ با غمی برخاسته از درونم و آهی که از اعماق وجودم بیرون میآید، میگویم بله. او به عکسها نگاه میکند، شاید خودش را جای آن کودکان میگذارد، اینکه چطور بمب و آتش را تاب آوردند؟!
عکسهای شهدا یکی یکی با من صحبت میکنند؛ شهدایی بیگناه، جوان و کودک. کودکانی که همراه با مادران خود به خاک سپرده شد بیش از هر چیزی قلبم را میفشارد؛ خندههای کودکانهِ فرشتههایی که اکنون راه بهشت را در پیش گرفتهاند را میشنوم.
حضور پدربزرگ و مادربزرگهایی که توان راه رفتن و ایستادن ندارند، دلم را میسوزاند؛ دلم برای قلب مهربان آنها که دلشان به پنجشنبههایی خوش بود که فرزندانشان همراه نوهها به خانه بیایند و خانه را شلوغ کنند، مزار دکتر «زهره رسولی» را میبینم که همراه طفل شیرخوارهاش «رایان قاسمیان» به خاک سپرده شده است. خانواده او به دیدارشان آمدهاند؛ بی قرارند اما حجم دلتنگی و بیقراری آنها را نمیتوان اندازه گرفت، بیقراری که به آسمان پیونده خورده است.
بیشتر آنهایی که آمده بودند مادر بودند؛ مداح گریزی میزند به مداحی معروف «مجتبی رمضانی» به عنوان مادرِ چشم به راه. آنجاست که دل مادران میسوزد و همه با هم میگیرند؛ من هم میگریم، برای دل مادرانی که در فراغ فرزندانشان میسوزند.
مادران داغدیدهِ جنگ یا کسانی که داغ فرزند دیده بودند، آمده بودند تا با مادران شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه همنوا شوند؛ مادرانی که با عکس عزیزانشان هم صحبت بودند؛ دلتنگ و بیقرار، همچنان چشم به راه جوانانشان؛ مادرانی که یک شبه پیر شدند؛ مادرانی که نتوانستند کت و شلوار دامادی بر تن پسران قهرمانشان کنند یا فرصت بیابند دختران جوانشان را تا خانه بخت بدرقه کنند؛ وای از دل مادربزرگان و پدربزرگان داغدیده؛ نمیدانند برای چه کسی گریه کنند، برای آن نوه شیرزبانش که در آغوش خاک خفته یا پسر و دختر جوان و عروس و دامادشان. مادران و پدرانی که با کودکی تا بزرگسالی فرزندانشان خاطرهها دارند؛ کودکی، نوجوانی و جوانی عزیزانشان همچون آلبوم عکسی از نگاهشان میگذرد، چه زود گذشت آن ایام و تنها آه...
در میان جمعیت، بانویی را میبینم که عکس پسر جوانش را در آغوش گرفته و خون گریه میکند؛ نمیتواند خود را از مزار فرزندش جدا کند؛ میگرید و میگرید، مادری دلتنگ، زیر لب ناله سر میدهد؛ «مادر به قربانت بره، کجا رفتی پسرم، به تو وابسته بودم؛ من را وساطت کن نزد امام حسین(ع) و از خواهرش زینب(س) بخواه که خداوند به من صبر دهد ...» با اشکهای او همراه میشوم، او یک مادر است، مادر... .
آن سوی قطعه ۴۲، سفرهای بزرگ بر سر مزار پنج نفرهای پهن است؛ میگویند مزار سیدعلی است، «سیدعلی ساداتی ارمکی» کودک چهارسالهای که همراه با دو خواهر، والدین و پدربزرگ و مادربزرگش به شهادت رسیدند؛ در خبرها در موردشان زیاد خوانده بودم؛ اینکه پدرشان «سیدمصطفی» دانشمند بوده؛ اینکه مادر سیدمصطفی صبر زینبی دارد و برای فرزندانش بیقراری نمیکند و شهادت را هدیهای برای آنها میداند؛ اما مگر میشود، فرزند و عروس و سه نوه را یکشبه از دست بدهی و آرام باشی؟
به سمت مزار آنها میروم؛ بانوانی دور مزار حلقه زدهاند و در میان آنها بانویی مسن در میان جمیعت، روی صندلی نشسته است؛ بانویی بسیار آرام و مهربان. اگر از نزدیک نمیدیدم باورم نمیشد؛ در میان جمعیتی که همه اشک میریزند و بیقرارند او تسبیحی در دست دارد و به مزار فرزندانش مینگرد و با آرامش ذکر میگوید؛ به او تسلیت میگویم، در عین ادب و با مهربانی که در چهرهاش مشهود است، به احترام نیمخیز میشود، لبخند میزند و تشکر میکند از همدردی.
میگویم واقعا صبر زینبی دارید، میگوید صبر زینب کجا و صبر ما کجا؛ جایگاه همه اینهایی که اینجا خفتهاند بهشت است. او هم مادر است و دلتنگ اما ایمان درونیاش از مرز مادر بودن گذشته است؛ این ایمان از کجا آمده؟ ایمانی که در تربیت فرزندان او مشهود است؛ از صبری که در پسرجوانش که به مزار برادر آمده، مشهود بود؛ پسری جوان که با آرامش، گوشهای ایستاده بود و آرام عزاداری میکرد... .
در میان عکسها، عکس سربازی جوان نظرم را جلب میکند؛ «امیرعلی فضلی» را میگویم، نزدیکتر میشوم؛ دختر جوانی برسر مزارش ایستاده؛ سراغ خانواده این سرباز جوان را میگیرم و میپرسم آیا نسبتی با او دارید؟ میگوید: نامزدش هستم و دیگر هیچ نمیگوید؛ دختر جوانی که آرزو داشت لباس عروس برتن کند و در کنار مردجوانش، سالهای سال زندگی کند؛ پسر جوان و خوشخندهای که منتظر بود سربازیاش به اتمام برسد و جشن عروسی را راه بیندازد اما گلهای دامادیش به یکباره پرپر شد و نوعروسش به جای لباس سفید، لباس سیاه بر تن کرد.
در میان اسامی مزار «علیرضا تنابنده» که با گلهای سرخ و سفید تزیین شده، خودنمایی میکند؛ سربازان وطنم، جوانان غیور و قهرمان کشورم، چه مظلومانه پر کشیدند اما افتخاری شدند برای مادرانشان؛ آنها ستارهای هستند در آسمانی تاریک؛ اسلحه به دست، ایستاده و مقاوم، سربازانی همچون «ماهان ستاره»؛ مادرش عکسی بر سرمزارش گذاشته و نوشته «پسر شهیدم؛ ماهان ستاره».
کمی آنطرفتر از مزار «امیرعلی فضلی»، نالههای بانویی نظرم را جلب میکند؛ آرام با فرزندش صحبت میکند؛ او بر سرمزار فرزند جوانش به نام «جواد سعیدی» زانو زده و میگوید: مادر به قربانت، مادر به فدایت، چه کنم با داغت، مادر؟ «جواد» یکی از کارمندان زندان اوین بود؛ مثل هزاران کارمندی که هر روز صبح سرکار میرفت تا خدمتی کرده باشد؛ او در همان روزی که رژیم صهیونیستی اوین را مورد حمله قرار داد، همراه با ۸۰ نفر دیگر اعم از کارمند و سرباز به شهادت رسیدند.
پیرمردی بر سرمزار «مهدی شلهبحرانیمقدم» زانو زده و میگرید؛ با لهجه خودش، قربان صدقه فرزندش میرود؛ اشک امانش نمیدهد، نفسش بالا نمیآید، تاب و تحمل ندارد؛ مرگ فرزند برایش سخت است؛ کمر خم کرده، یارای بلندشدن ندارد؛ بستگانش او را در آغوش میگیرند و همه با هم میگریند؛ او را از مزار پسر به سختی بلند میکنند...
این ظلم؛ این ناله، گریه و آهها بیجواب نخواهد ماند؛ روزی خواهد رسید و در تاریخ ثبت خواهد شد که چگونه ظالمان به سزای عمل خود رسیدهاند؟ روزی که خیلی دیر نیست...