جنگ فقط جنگ نیست، تراژدی تاریخی از مظلومیتی بیصداست؛ صدایی از جنس کودک، مادر، پدر، وطن و خاک. صدایی برخاسته از بیگناهان تاریخ؛ بیگناهانی که نه نظامی بودند و نه شبه نظامی؛ مثل من و تو بودند؛ خانواده داشتند و زیر سقف یکی از ساختمانهای این شهر زندگی میکردند؛ بیریا و بیادعا. آنها هم بیخبر از همه جا در کانون گرم خانواده، دلخوش بودند به یکدیگر؛ به خواهر، برادر، پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزگ که به یکباره با بمباران مناطق مختلف، ترکشهای آن بر سر خود و عزیزانشان فرود آمد. ترکشهایی که این کانون گرم را فرو ریخت و دلخوشیهایشان را به خواب ابدی فرو برد.
این جنگ خون فرشتههای کوچکی را بر زمین ریخت که در خواب یا در هنگام بازیهای کودکانهشان آسمانی شدند. برخی از آنها در آغوش گرم مادرانشان به سوی آسمانها شتافتند؛ برخی از آنها فقط رهگذر بودند و فرزند. وقتی به چهرههای پاک آنها مینگری، ناخودآگاه اشک در چشمانمان جاری میشود؛ کودکانی که عشق به زندگی، شور و نشاط و امید به آینده در چشمانشان پیدا بود، کودکانی که دلخوشی والدینشان بودند و هزاران آرزو در سینه داشتند.
کوچکترین شهید جنگ تحمیلی اسرائیل به ایران، «رایان» ۲ ماهه بود؛ نوزادی که فقط ۶۰ روز از تولدش میگذشت و همه با آمدن او در کنار برادر پنج سالهاش، شاد و خوشحال بودند اما دیری نپایید که این شادی به موجی از غم و اندوه تبدیل شد.
بدن کوچک این نوزاد ۲ ماهه در اثر سوختگی ۸۰ درصدی، بانداژ شده بود؛ برادرش «کیان» هم چنین شرایطی داشت. به آن مادری میاندیشم که اگر بود کودکانش را در این وضعیت میدید، تاب نمیآورد. او فرزندانش را نیز با خود برد، به جایی که دیگر خبر از جنگ و بیرحمی و کودککشی نیست. خانه این خانواده شاد چهار نفره زیر رگبار نفرت و دشمنی صهیونیستها نابود شد؛ دشمنی که میگفت به غیرنظامیان کاری ندارد، آیا رایان و کیان نظامی بودند؟
وقتی از «مهیا نیکزاد» که تصویر کودکانه و معصومانهاش به نمادی از مظلومیت قربانیان این جنایت تبدیل شد یا از «طاها بهروزی» و «علیسان جباری» که در همسایگی یکدیگر زندگی میکردند و در هنگام بازی در اثر اصابت ترکشهای پهپاد به شهادت رسیدند سخن میگوییم؛ اشک امانمان نمیدهد؛ کودکانی از این دیار که برای نخستینبار پشت نیمکتهای مدرسه نشستند و البفای فارسی را آموختند یا برای رفتن کلاس اول آماده میشدند و عشق به خواندن و نوشتن داشتند.
جز مظلومیت و نهایت بیگناهی در این چهرهها نمیتوان یافت؛ آنها از دنیای کوتاه خود فقط بازی و شادی را میشناختند نه جنگ و خشونت؛ آنها فقط آغوش گرم والدینشان را میخواستند نه آغوش بمب و ترشک و آتش؛ آنها چه میدانستند جنگ چیست؟ چه میکند و چه بر سر آدمیان میآورد؟
و اما «سیدعلی ساداتی ارمکی» کودک چهارسالهای که یک شبه همراه پدر، مادر، دو خواهر و پدربزرگ و مادربزرگش به شهادت رسید، به جرم آنکه پدرش دانشمند است، مردی از دیار علم. علی، کودکی که سنبلش در زندگی حاج قاسم بود و دوست داشت برای خود سرداری شود؛ زمانی که خبر شهادت تک تک اعضای خانواده را به مادربزرگش (مادرپدری) دادند، گفت: سردار سلیمانی من هم شهید شده؟
مادربزرگ یکشبه لباس سیاه برتن کرد و در سوگ عزیزانش نشست؛ مادری که در دامن خود پسر دانشمندی چون «سیدمصطفی» را پرورانده بود و حال باید آنها برای دیار باقی بدرقه میکرد.
«امیرعلی امینی» کودک ۱۲ ساله تکواندوکار، آرام و متین و عاشق پدر بود؛ او با پدرش راه آسمان را پیش گرفت؛ مادر و تنها برادرش را در میان انبوهی از دود و کینه دشمن تنها گذاشت؛ مادری که ساعتها در انبوه آوار خانهاش نام جگرگوشهاش را هزاران بار فریاد زد اما صدایی نشنید؛ دشمن خانهاش را هدف گرفت؛ خانهای که ۲ کودک بیگناه درآن نفس میکشیدند و از جنگ هیچ نمیدانستند. او آرزو داشت یک روز در سکوی المپیک بایستد و پرچم ایران را با دو دست کوچکش بالا بگیرد، بدرخشید و افتخاری باشد برای کشور و والدینش اما جنگ نگذاشت تا به آرزوهایش برسد.
«زهرا و فاطمه ذاکریانامیری» نیز فقط هفت ماه و پنج ساله بودند؛ دو خواهر، دو همراه و دو دختر از یک خانواده. پدرشان نخبه بود، مرد جوانی که در دوران تحصیل، دانشآموز مدرسه تیزهوشان بود و مدرک کارشناسی خود را از دانشگاه صنعتی اصفهان و کارشناسی ارشد را از دانشگاه مالکاشتر دریافت کرد و با وجود پیشنهادهای بورسیه از بسیاری از کشورهای خارجی برای تحصیل و اشتغال در کشور ماند و همه توان علمی خود را برای خدمت به اعتلای وطنش به کار بست. مادر زهرا و فاطمه نیز در حمله صهیونیستها به منزلشان به شهادت رسید.
«سهیل کطولی» دانشآموز ۱۱ ساله ایرانی همراه با مادربزرگش، «تارا حاجیمیری»؛ دختر ۸ ساله ژیمناستیککار همراه پدر و مادرش؛ «زهرا و محمدعلی بهمنآبادی» دخترک ۱۱ ساله و برادر شیرخوارهاش؛ «سروین حمیدیان» دختر هشت سالهی «حدیث فخاری» از کارکنان سازمان تأمین اجتماعی، «سیدآرمین موسوی» کوچکترین شهیدخوزستانی همراه مادر و پدرش؛ «محدثه و محمدرضا اقدسی» کودکان ۱۳ و ۱۰ ساله همراه پدرشان؛ «فاطمه و مجتبی شریفی» خواهر و برادر اصفهانی همراه پدر و مادر نیز در حمله رژیم اسرائیل به مناطق مسکونی به شهادت رسیدند.
کودکانی بیگناه در حالی در بستر مرگ خفتند که تنها آرزویشان کودکی بود؛ کودکی در خانهای کوچک اما امن. کودککشی رژیم اسرائیل به این جا ختم نمیشود. باید از «یاسین مولایی» کودک ۶ سالهای نیز بگویم که همراه مادرش در حمله هوایی صهیونیستها به خودروی آنها در جاده حمیل در استان کرمانشاه شهید شد یا از «مرسانا بهرامی» دختر ۸ سالهای که به همراه «روحالله بهرامی» و «بهجت سعدیان» مادر و پدرش به شهادت رسیدند.
باید از «آیما» و «هیدا» دو خواهر دوستداشتنی و زیبایی بودم که همراه «علیرضا زینلی» پدرشان که از نخبههای این مرز و بوم بود به شهادت رسیدند و مادر به تنهایی لباس عزا به تن کرد و یک شبه عزیزانش را از دست داد.
«پرهام و پرنیا عباسی» هم به همراه پدر و مادر خود به شهادت رسیدند؛ «باران اشراقی» همراه پدر؛ «میلان صابر» به همراه «حامد صابر» و «مهسا احمری» پدر و مادرش؛ «سیدآرمین موسوی» هم کوچکترین شهیدخوزستانی همراه مادر و پدرش؛ «محدثه و محمدرضا اقدسی» کودکان ۱۳ و ۱۰ ساله همراه پدرشان و «فاطمه و مجتبی شریفی» خواهر و برادر اصفهانی همراه پدر و مادر در حمله صهیونیستها به منازل مسکونی به شهادت رسیدند.
«مهراد خیری» کودک ۵ سالهای که همراه «زهرا عبادی» مادرش به شهادت رسید؛ مادری که مددکار زندان اوین بود و در آن روز فرزندش را به محل کارش برده بود؛ به یکباره زمین و آسمان لرزید، از آتش کینه و دشمنی صهیونیستها، مادر به سمت مهراد دوید اما پیش از اینکه به او برسد سقف برسرش آوار شد.
«حمید رنجبری» همکار مادر مهراد که خود نیز پدر یک کودک ۶ ساله است، به سمت مهراد دوید تا جانش را نجات دهد اما برای بار دوم خشم دشمن بر سر آنها نیز فرود آمد و هر دو به شهادت رسیدند. میگویند وقتی پیکر پاک این دو عزیز را از زیرآوار بیرون آوردند، مهراد، همکار مادرش را سخت در آغوش گرفته و دستهایشان در هم گره خورده و جدا کردنشان سخت بود.
کودکان و دانشآموزانی در تهاجم ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی به ایران به شهادت رسیدند، هیچ گناهی نداشتند، کودک بودند و کودک... جهانیان قضاوت کنند.