روز چهارم جنگ است که تازه می فهمم مرا چه شده؛ چرا اینقدر مستاصل و پریشانم؛ از جنگ می ترسم؟ نه؛ همان روز اول گفتم. وقتی نیمه شب مثل بقیه از صدای انفجار بیدار شدم وقتی ساعت ۷ صبح جمعه با عجله خودم را به اتاق خبر رساندم، گفتم که از مرگ و جنگ نمی ترسم و نترسیدم.
اما حالا که چند روز گذشته و لاله ها خونین کفن شده اند؛ بالای شهر و پایین شهر را زده اند و خیابان ها خلوت از گذشته شده، درماندگی به سراغم آماده؛ حالا می فهمم که دلم دیروزها را می خواهد؛ همان روزهایی که همدیگر را هل می دادیم که به زور وارد مترو شویم؛ پله های برقی را یکی دو تا می پریدیم و تا جلوی بسته شدن در قطار را بگیریم که نه فقط خودمان بلکه دو سه نفر دیگر هم جا شوند.
حالا دلتنگی امانم نمی دهد؛ حتی وقتی شب ها از بالکن خانه نور شلیک های پدافند تهران را می بینم که به نبرد با ریزپرنده ها و پرتابه های دشمن رفته اند و با خودم نبرد «رستم و اسفندیار» را تداعی می کنم؛ وقتی دخترک چهار ساله با شنیدن صدای انفجارها با زبان کودکانه داد می زند: «بمب ها آمدند»! و وقتی دختر دیگر با اضطرابی که سعی دارد پنهانش کند، زیر چشمی خبرهای تلویزیون را دنبال می کند و وقتی می فهمد جنگ رحم ندارد، قایمکی در تاریکی شب ملافه اش با اشک گونه هایش خیس می شود. آنوقت است که می خوانم: ببار ای بارون ببار؛ با دلم گریه کن خون ببار… در شبهای تیره چون زلف یار…
... مرگ است صیدی
کودکی من هم با جنگ عجین شده بود؛ بمباران های شبانه تهران را که مادرم بچه ها را در چهار چرخی که پدر درست کرده بود، لای پتوی پشمی می پیچاند و در کوچه در ظلمات شب های زمستان را صبح می کردیم به یاد دارم؛ همان موقع که وقتی صدای آژیر خطر بلند می شد، ساعت ها منتظر می ماندیم جنگنده های دشمن بروند؛ آن موقع باید شهر در تاریک شب فرو می رفت؛ مادر می گفت مبادا چراغی روشن بماند آنوقت خلبان های دشمن همان نقطه بمب می اندازند و ما از ترسمان چشم هایمان را می بستیم که اگر هم بمبی ناخداگاه آمد، خواب باشیم و پر بکشیم؛ این را خواهر بزرگترم که مدرسه می رفت، یادمان داده بود.
اما حالا جنگ تاریکی و روشنایی ندارد؛ نامرد شب و روز نمی شناسد؛ هم شب هم صبح خانه مردم را هدف می گیرد که بکشد؛ می گویند نقطه زن است اما خانه ها و خیابان ها و بیمارستان ها و حتی خودروهای امدادی را می زند.
امروز جرات کردم که عکس رایان ۲ ماهه را که در آتش کینه دشمن سوخته بود، ببینم؛ هر وقت اراده می کردم عکس را باز کنم، کلمات هجوم می آوردند و صفحه را می بستم و می خواندم: ای یگانه کودک یکتا پرست/ وی به طفلی مستِ صهبای اَلَست....
... این همه خونین کفنان
هر لحظه که می گذرد، تعداد عکس شهدا هم بیشتر می شود؛ همه کودک و جوان و سرشار از زندگی، از شاعر و ورزشکار گرفته تا نخبه و پزشک ؛ دست و دلم نمی رود که چیزی بگویم؛ باز کلمات می رقصد: در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی ... بی جرم و بی جنایت
از راویان این روزها زیاد شنیده ام که بسیاری از پیکرها سر نداشتند؛ خیلی از پیکرها تکه تکه شدند و باید خانواده ها تست دی ان ای بدهند برای تشخیص هویت؛ خیلی ها هم سوخته اند.....هنرمندان هم پای کار آمده اند؛ شعر و آهنگ های جدید حال دل این روزهای ماست که در گوشی ها تکرار و ورد زبانها می شود: با تکه های پیکرمان ..... با گیسوان دخترمان..... می خواستید چکار کنید.... این چند روزه را بروید بر کشتن افتخار کنید....
... غم یارُم غم یارُم غم یار
با اینکه خبرها را مرور می کنم تا آرام بگیرم، قراری ندارم؛ دلتنگ شده ام؛ حتی برای همان هندوانه فروشی که ظل گرما نیسان آبی اش را کنار اتوبان یادگار امام پارک می کرد و سرخی هندوانه هایش هوش از سر می برد. او هم رفته است، چند روزی است که نمی بینمش؛ ایکاش وقتی بود، یکبار از او هندوانه خریده بودم؛ چرا همه این روزهایی که اینجا بود به چشمم نیامده بود و حالا که نبود، از نبودنش کلافه شده ام؛ یعنی کجا بود؟ به شهرش برگشته بود؟ هندوانه هایش چه شدند، نکند با جیب خالی شب جنگی به خانه رفته و شرمنده زن و بچه شده؟ چرا من او را این همه وقت ندیده بودم تا با همین یک هندوانه ناقابل دنیایم به دنیایش گره بخورد؟ و باز هم این کلمات آزارم می دهد: محمل بدار ای کاروان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود....
... پس من چگونه گویم این درد را دوا کن؟
در تاکسی نشسته ام؛ جز من کسی نیست؛ مسافر قبلی چند دقیقه پیش پیاده شد. پول خرد نداشتم مجبور شدم بگویم؛ آقا امکانش هست شماره کارت بدهید کارت به کارت کنم؛ سر صحبت باز می شود؛ پیرمرد می پرسد مگر اینترنت داری؟ خجالت می کشم جوابش را بدهم و بگویم آری. احساس می کنم شاید دلش بشکند و با خودش بگوید چرا این دخترک باید اینترنت داشته باشد و من نداشته باشم. سریع شماره اش را می گیرم و می گویم واریز می کنم. چیزی نمی گوید و صدای رادیو را بلند می کند؛ از شانس من وسط ظهر خرداد داغ صدای شجریان داخل تاکسی زرد رنگ پژو ۴۰۵ بلند می شود: اگر چه دل ها پرخون است.... سپیدهی ما گلگون است... وای گلگون است…که دستِ دشمن، در خون است....
به زور اشکم را نگه می دارم که سرازیر نشود؛ نمی خواهم گریه کنم. نباید هم گریه کنم. یک هفته است که با همه می جنگم؛ مقاومت در برابر ماندن و نرفتن به این سو یا آن سو؛ می خواهم در این شهر بمانم و حتی اگر بمیرم در کنار مردمانی باشد که دوستشان داشته ام؛ با آنها زندگی کرده ام؛ با آنها قهر و آتشی و جنگ و صلح داشته ام. چه بهتر نان آخر را از دست نانوایی بگیریم که هر روز صبح به امید من و امثال من تنورش را گرم می کرد.
باز هم زنگ پشت زنگ، خانواده های نگران از ماندن من و بچه ها و همسر درست بغل گوش فرودگاه و پادگان و غیره؛ می گوید که گفته اند امشب فلان جا را می زنند. می گویم: دروغ زیاد می گویند همه جا را می زنند. برایشان مهم نیست زن خانه دار را بکشند یا دانشمند اتمی را؛ با من دعوایش می شود؛ متهم به خودخواهی می شوم، می گوید بچه ها را بفرست اینجا! اما مگر می شود؛ بچه های من باید پیش من باشند، عمر من و آینده سرزمینم اینها هستند. کجا بروند؟
با دخترم سوره نصر شعروار تمرین می کنم: بسم الله بسم الله.... اذاجاء نصرالله... والفتح...
... خون دلها خورده ایم
سه نقطه کانونی را در خانه مشخص کرده ام؛ پذیرایی، اتاق، گوشه در ورودی؛ در تلویزیون اتاق شبکه خبر روشن است؛ در تلویزیون پذیرایی الجزیره و کانال های دیگر؛. دم در هم تنها نقطه ای که آنتن می دهد و می توانم خبرها را ببینم و با تحریریه کار کنم.
حواسم نیست که صدای تلویزیون آنقدر بلند بوده که دخترک نوجوان من به یک تحلیلگر جنگ تبدیل شده؛ وقتی فهمیدم که چند راهکار داد برای اینکه ایران پیروز نبرد شود؛ ته دلش از اینکه آمریکا می خواست به ایران حمله کند، هراس داشت؛ این را از لا به لای جملاتی که گفت، فهمیدم اما به رویش نیاوردم. حالا نوبت من بود؛ شاید باید تاریخ معاصر یا همین نزدیکتر یعنی تاریخ انقلاب را برایش مرور می کردم تا دلش قرص شود؛ برایش از حادثه طبس گفتم و هلی کوپترهایی که به اذن خدا هیچگاه بازنگشتند؛ به طوفان شنی که مامور خدا بود. اشک های روی گونه اش را پاک کردم؛ به او گفتم اینجا امن است حتی وقتی بالای سرمان هر شب صدای آتشبار باشد.
برایش می خوانم: گر دست تعدّی است، وگر پای تجاوز... آن دست کنم کوته، آن پای کنم لنگ ... من زاده ی ایرانم، آزاده و آزاد...بیگانه پرستیدن ننگ است مرا ننگ
بسوز ای سعی باطل، پرچم ایران نمیسوزد...
یک هفته از جنگ گذشته است؛ به زندگی در جنگ عادت کرده ام؛ گاهی بچه ها را تا سرکوچه برای خرید می برم تا دلشان باز شود؛ پیرمرد همه این روزهای جنگ مثل نانوای محله، صبح به صبح کرکره قدیمی مغازه اش را بالا زده و با بسم الله الرحمن الرحیم کارش را شروع کرده؛ وارد مغازه که می شویم، سرش لای کتاب است؛ فضولی ام گل می کند که چه می خواند. زیر چشمی وقتی کتاب را کنار ترازو گذشت، دیدم که صحیفه سجادیه است. تسبیح چوبی را لای کتاب می گذارد تا صفحه را گم نکند.
پول نقد می دهم، نه اینکه دستگاه بانکی مغازه اش کار نکند، چون می دانم اسکناس دوست دارد؛ این را چند ماه قبل فهمیدم وقتی داشت به زبان ترکی غرولند می کرد که از وقتی کارت می کشند، انگار برکت رفته! می گفت که قبلا پول نقد می گرفت و همیشه دو سه تا اسکناس لای قرآن می گذاشت برای صدقه و همان روز به یک نیازمند می رساند اما حالا همه چیز کارتی شده دیگر صدقه اینترنتی هم به دلش نمی چسبد.
از اینکه بقال محله از دستم خوشحال شده، از خودم راضی شدم؛ گفتم حداقل کاری بود که از دستم بر می آمد. ایکاش همه خوشی ها همینقدر ساده باشد.
به قول شاعر که گفته: نه اینکه زندگی ساده ست، یه وقتا خیلی بیرحمه....
... موجیم که آسودگی ما عدم ماست
یکم تیر، ساعت سه بعدازظهر باید یک جلسه فوری باشم، جی پی اس ها از کار افتاده؛ راننده می گوید که روی نقشه پیدایم نمی کند... به مقصد می رسم اما معطلی دارد. برای فرار از گرما به یکی از پاساژهای خنک پناه می برم؛ پرنده پر نمی زند؛ نصف مغازه ها بسته است. یاد ۲۰ سال پیش می افتم که با هم دانشگاهی ها این پاساژها را گز می کردیم؛ ذرت مکزیکی و آیس پک می خوردیم و می خندیدیم. درست روبروی مغازه ای می ایستم که با دوستم از آنجا کفش زارای تخت صورتی گل گلی خریده بودیم؛ حالا هم مثل همان سال ها کفش ها از پشت ویترین برق می زنند؛ دلم هنوز یک جفت کفش گل گلی می خواهد این بار برای دخترم که بپوشد و چرخ بزند؛ به خودم قول می دهم جنگ که تمام شد، برایش از همین مغازه بخرم.
صدای زنگ تلفن رشته آرزوهایم را پاره می کند؛ باید زودتر به میدان ونک برگردم، مجسمه آرش با آن کمان کشیده اش زیر آفتاب خرداد خودنمایی می کند؛ آن طرف تر برج چهارراه جهان کودک است با شیشه های ریخته و میله های کج شده؛ همان برجی که شب اول هدف قرار گرفته بود. با خودم می گویم: منم آرش، سپاهی مردی آزاده... به تنها تیر ترکش، آزمون تلختان را اینک آماده ...
دوباره میسازمت وطن....
جنگ جسورمان کرده؛ ۱۰ روز از نبرد گذشته، جنگنده های آمریکایی عملیاتشان را انجام داده و رفته اند؛ به دخترم می گویم، دیدی آمریکا هم نتوانست ما را شکست دهد. دیدی امروز هم مثل دیروز است. سرش را تکان می دهد؛ به زور گوشی را از من می گیرد، عکس عملیات های موشک های ایرانی را می خواهد؛ می دانم تا وقتی ساختمان های خراب و صهیونیست های فراری را نشانش ندهم، آرام نمی شود؛ برای چندمین بار است که بسته اینترنتی می خرم و باز هم فیلم های جنگ را دانلود می کنم؛ از لبخند گوشه لبش معلوم است که راضی شده؛ می پرسد حالا کی آمریکا را می زنیم؟ می گویم: به زودی انشاءالله.
بامداد سوم تیر؛ با صدای گریه دخترک چهارساله ام بیدار می شوم؛ آب می خواهد؛ نزدیک دو هفته است که کنار بچه ها دور از پنجره و شکستنی ها شب را صبح می کنم که مبادا بترسند؛ آب که دستش می رسانم، ساعت از ۲ و نیم شب گذشته و مثل بقیه شب ها بچه های پدافند سخت مشغول پاسداری از آسمان وطن.
بی اختیار و به عادت شب های جنگ می روم سراغ گوشی، خبرها رگباری در کانال های خبری می نشیند؛ چند نقطه تهران را هدف قرار گرفته اند؛ تبادل آتش شدیدتر می شود؛ پنجره ها می لرزد و حتی در ورودی خانه را با آن سنگینی تکان می دهد؛ چند انفجار پشت سر هم و بعد یکهو توئیت آن لعنتی قمارباز درباره آتش بس.
احساس می کنم قلبم از حرکت ایستاده، نبض ندارم؛ آمدند و زدند و رفتند و بعد آتش بس. دیگر خوابی وجود ندارد؛ با بچه های تحریریه در اتاق مجازی جنگ هر کس چیزی می گوید، بعد از ساعتی متن توئیت وزیر خارجه می آید و ما سرگردان و حیران که چه شده؛ هنوز گیج اخبارم که یکی از کانال ها پیام «بسم الله الرحمن الرحیم» می گذارد این یعنی عملیات موشکی ایران شروع شده. نفس عمیق می کشم. به موشک هایی فکر می کنم که برای اهداف بزرگ از ایران به پرواز درآمده اند، موشک هایی که باید چند لایه حفاظت و پدافندی برای اسرائیل را طی کنند تا به هدف برسند.
خدا خدا می کنم که همه شان درست وسط هدف اصابت کنند. ساعت نزدیک ۷ صبح است؛ خبرها و عکس ها یکی یکی می آید؛ با همه سانسورها گویا یکی از شدیدترین حملات ایران بوده. با خود زمزمه می کنم: نیمه شب لشکر حق کرد به دشمن غضبی...