به گزارش ایران اکونومیست، در حمله رژیم صهیونیستی به کشورمان ۴۲ ورزشکار به شهادت رسیدند که در بین آنها نام دختری ژیمناست دیده میشود. تارا حاجیمیری در بیست و سوم خرداد ۱۴۰۴ به همراه پدر و مادرش در حمله موشکی به برج ارکیده تهران جانش را از دست داد و شهید شد.
تارا رویای پرواز داشت؛ دختری که ژیمناستیک را نه فقط به عنوان یک ورزش، بلکه بهعنوان راهی برای کسب افتخار میدید. هر بار که روی تشک قدم میگذاشت، چشمهایش میدرخشید؛ چنان پرشور و امیدوار، انگار خودش را روی سکوهای جهانی تصور میکرد. تارا آرزو داشت همه ایران او را بشناسند؛ بدرخشد، قهرمان شود؛ اما در حمله رژیم صهیونیستی، تارا از این دنیا رفت و مردمی را داغدار خودش کرد.
صدای خندههایش دیگر شنیده نمیشود؛ اما در حافظه مردم نامش جاودانه شده است. در این غم بیانتها، ترانهی جانسوز «لالا کن دختر...» با صدای علیرضا زند وکیلی در ذهنها جاری میشود:
«به پروانه صفت ها گفته بودم؛ که شمعم! میلِ خاموشی من نیست…
پرنده، رو درختم آشیون کن!
حالا وقتِ فراموشیِ من، نیست…»
و چه داغی سوزانتر از نبود تارا. تارا دیگر نیست؛ دختری که آرزویش دیده شدن بود و حالا در دل میلیونها ایرانی جا گرفته است. دستنوشتهاش که برای مربیاش نوشته گویای همه چیز است. «من تارا حاجی میری هستم. در ژیمناستیک فعالیت دارم و تصمیم دارم در ورزش موفق باشم و مدالهای زیادی را به عنوان یک دختر ایرانی برای خودم و خانوادهام و کشورم به دست بیاورم. به امید خدا ....»
قهرمان کوچک ما، رفتی اما نوری از تو ماند که خاموش نخواهد شد. تو در نهایت معصومیت پر کشیدی و در خاک آرمیدی... لالا کن دختر زیبای شبنم...
خانه عمویت برای تسلی دل بازماندگان، میزبان کسانی است که با رفتنت اشک ریختند. در گوشهای از خانه لباسهایت را آویختهاند و چه دردآور است تماشای آن. در گوشهای دیگر تصویری از توست که همراه با پدر و مادرت، آخرین تصاویر را ثبت میکنید تا به یادگار بمانند برای وقت دلتنگیها و چه زیباست آن خنده معصومانهات.
عمویت نای حرف زدن ندارد؛ اما با صدایی گرفته از زمانی میگوید که در خرابههای خانه به دنبال پیکر تو، پدر و مادرت بود. میگرید و میگوید دیگر تحمل این داغها را ندارد. از شیرینزبانیهایت میگوید. اینکه گفته بودی دوست داری تصویرت به عنوان یک قهرمان در همه جای کشور دیده شود.
بیصفتها رویاهای بیپایانت را که پاک بودند و پر از نور، شهید کردند؛ اما تو در آسمانها تنها نیستی. آنجا هم در آغوش همیشگی بابا و مامان هستی و میدوی و میخندی مثل همان روزی که در ورزشگاه اکباتان میدویدی.
و حالا ای کاشهایی مانده برای روزهایی که تمامی ندارند و جای خالیات جان را به لب میآورد. ای کاش موشک و بمب شرم میکردند از مظلومیتات. ای کاش ظالمی در دنیا نبود که جان مظلومی گرفته شود و ....