از آن روزی شروع میکنم که نیمهشبش با صدای انفجارهای مهیب از خواب پریدم و به خیال آنکه چیزی است در ادامه همان ترقههای ممتد سر شب، بر خلاف همیشه بیآنکه دست به گوشی شوم و اخبار را چک کنم دوباره به خواب رفتم و صبح با صدای تلفن مادر بیدار شدم و ...
از آن صبحی که حس و حال آن جمعه سرد دی ماه ۹۸ را داشتم و با ناباوری کانالهای مجازی و شبکههای تلویزیون را مرور میکردم که مگر ممکن است ...
خبر بزرگ بود و باور نکردنی ...
و حالا چند دقیقه مانده به ۷ صبح، دوباره من در ایستگاه مترو، مقصد: میدان انقلاب، دلیل: تشییع شهدا ...
من این صحنه را قبلا ندیده بودم؟ مگر نه همین چند وقت پیش!؟ تاریخ روی دور تند خودش افتاده است! روزگار کِی به یاد دارد اینهمه واقعه عظیم و تاثیرگذار در مقیاس جهانی در برههای کوتاه رخ داده باشد و مردمان یک زمانه خاص هنوز از بهت یک حادثه بیرون نیامده، در حیرانی حادثه دیگری غرق شوند؟ تاریخ روی دور تند خودش افتاده، این است که وقایعی را که به مرور قرن ها باید آشکار کند، با شتاب بیرون میریزد، گویی شتاب دارد برای زیارت رویدادی خاص...
ظرف یکسال گذشته این سومین باری بود که برای تشییع شهدا میرفتم؛ از شهدای پرواز اردیبهشت تا بدرقه میهمان شهیدمان اسماعیل هنیه عزیز. و حالا شانههای شهر باید داغ جمعی از فرزندانش را بر دوش میکشید...
و مگر یک ملت و یک کشور چه اندازه تاب دارد برای اینهمه داغ؛ جز ملتی که ریشه در تمدنی هزاران ساله دارد و در مکتب عاشورا بالیده و چشم به روشنای افق انتظار دوخته است...
از همان ابتدای مسیر ازدحام مترو خبر از جمعیتی عظیم میداد، به ایستگاه انقلاب که رسیدیم تراکم جمعیت به حدی بود که درهای خروج اضطراری را باز کرده بودند که خدای ناکرده مشکلی پیش نیاید.
ملت از همان داخل مترو رجزخوانی را شروع کردند، طنین شعار و صلوات بود که فضای مترو را پر کرده بود، و ندای «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، علمدار نیامد...»
پلههای پیچ در پیچ اضطراری را با عطر صلوات طی کردیم. مراسم زودتر از ساعت ۸ شروع شده بود، انبوه جمعیت خودروهای حامل پیکر شهدا را چون نگینی در آغوش گرفته بود.
بوی اسفند در فضا پیچیده بود و طنین شعارهای کوبنده ملت که آمیزهای از خشم و انتقام بود حال و هوای خاصی به میدان انقلاب بخشیده بود، چیزی شبیه روزهای دهه ۶۰ و دفاع مقدس.
شاعری در پشت بلندگو مرتب اشعار حماسی میخواند و برای نتانیاهوی کثیف و ترامپ خبیث خط و نشان میکشید.
الا ای مست لایعقل! تو از ایران چه میدانی/ مشو غره به امروزت که تا فردا نمی مانی
اگر تاریخ می خواندی چنین هذیان نمی گفتی/ چنین پرت و پلا درباره ایران نمی گفتی
نخواهی کرد ایران را اسیر صحنه سازی ها/ مترسان مردم ما را از این دیوانه بازیها
تو هم مانند فرعونی، گمان کردی نمی میری/ چرا از قصه اسلاف خود عبرت نمی گیری
اجل در بردن جان تو یک لحظه مردد نیست/ به قبر کارتر و ریگان سری گاهی بزن بد نیست
گمان بردی که این بار این حکایت فرق خواهد کرد؟/خدا فرعون را یک بار دیگر غرق خواهد کرد
پرچمهای مقدس ایران که با پرچمهای عزای اباعبدالله آمیخته بود فضای حماسی مراسم را دوچندان میکرد.
همه آمده بودند، زن و مرد و پیر و جوان، با هر چهره و پوشش و مرام و مسلکی؛ مردم تمثال شهدا را به نشانه قدرشناسی و تداوم راهشان همراه داشتند. غمی سترگ توام با خشم و انزجاری عظیم چهرهشان را فراگرفته بود؛ غم از دست دادن فرزندانی اینچنین رشید، و انزجار از عاملان این جنایت که در فریاد مطالبه انتقامشان تجلی مییافت.
خون، خون مردم را میخورد؛ آمده بودند تا هرچه فریاد دارند بر سر آمریکا بزنند.
مردم آمده بودند در روزی که به لحاظ نظامی هنوز اطمینان خاطری از پایداری شرایط نبود و شکنندگی آتشبسی که یک سوی آن جانیانی افسارگسیختهاند، فضای تهدید را حاکم کرده بود، اما مردم آمده بودند تا عظمت خویش را به رخ تروریستهایی بکشد که بزرگترین هنرشان نه در میدان نبرد، که ترور شبانه و ناجوانمردانه مردان میدان است.
مردم آمده بودند که بگویند دانش آموختگان مکتب عاشورا را باکی از این تهدیدها که نیست هیچ، خط و نشان هم بکشند برای آن قلدر قمارباز و فرزند نامشروعش که به قول سردار دلها «حریفت منم».
مردم آمده بودند به جانیان و بانیان وقایع ۲۳ خرداد بگویند که حالا باید منتظر رویش باقریها و سلامیها و حاجیزادهها باشند؛ که شهادت فرزندان این امت را چونان شکستن شیشه عطر است که فضا را آکنده میکند، نه فقدانی آنگونه که این خشک مغزها میپندارند.
ملت با خشم و انزجار از روی پرچم شیطان بزرگ و فرزند نحسش میگذشت تا بروندادی باشد، از درونیاتش.
در کنار مردم، مسئولان هم آمده بودند تا وامداری خود به این بزرگمردان را نشان بدهند.
ازدحام جمعیت به حدی بود که دقایق طولانی خودروهای حمل پیکرها متوقف میماند و امکان پیشروی نبود. گاه فاصله دو نقطه که در روزهای عادی پیمودنش یک دقیقه هم زمان نمیبرد، بیش از ۲۰ دقیقه طول میکشید تا طی شود!
تعداد شهدا آنقدر زیاد بود که آدم گاهی خیال میکرد این مراسم از جنس تشییع شهدای تازه تفحص شده است که کاروانی از خودروها پیکر شهدا را با خود حمل میکند، اینها اما سند تازهترین جنایت رژیم نحس بودند که حالا مقابل دیدگان دنیا رژه میرفتند. دنیایی که در کمال بیشرمی فاتحه تمام اخلاقیات و حقوق انسانی را خوانده بود و در برابر این جنایت عظیم جز نظارهای وقیحانه کار دیگری نکرده بود و با این بیعملی داغ ننگی ابدی بر پیشانی خود میگذاشت.
خودروهای حامل پیکر شهدا از مقابل دیدگانم میگذشت؛ یکی پیکر سلامی عزیز و حاجیزاده قهرمان را با خود داشت، دیگری سردار باقری و خانوادهاش را، یکی حامل پیکر شهدای هستهای بود، دیگری مادران و کودکانی که قربانی وحشیگری کور رژیم نحس بودند، یکی شهدای فراجا را با خود داشت، و دیگری شهدای پدافند ارتش را!
از داغ کدام باید میگریستیم؛ سرداران بزرگ نظامی، یا دانشمندان نابغه هستهایمان، یا نوزادان شیرخوارهای تازه بر این دنیا چشم گشوده بودند و حالا چشم از این دنیا فرو میبستند.
آمده بودیم، اما نه برای زاری، برای فریاد انتقام ...
خودروهای حامل پیکر شهدا از مقابل دیدگانم میگذشت و با خود میگفتم چگونه این خودروها از وزانت پیکرهایی که در آغوش گرفتهاند متلاشی نمیشوند و فرونمیپاشند! مگر کم کسانی را بر دوش میبرند؛ باقری نابغه جنگ بود و سلامی یک دانشمند نظامی تمامعیار، حاجیزاده یک اسطوره بینظیر بود و عباسی و طهرانچی گنجینههای دانش هستهای.
یاد آن پیرمردی افتادم که در روز شهادت شهید جمهور بر سر و سینه میزد و با سوگی عظیم میگفت: «عجب گلی روزگار ز دست ایران گرفت» و حالا عجب گلهایی؛ سروقامتانی بیبدیل که چرخ روزگار دههها باید بگذرد تا مادر گیتی دوباره فرزندانی بیاورد.
جگرسوزتر از همه داغ شهدایی بود که خانوادگی به معراج رفته بودند و البته زنان و کودکانی که سندهای بیانکار کودککشی رژیم نحس بودند.
شعارهای کوبنده «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» بغض فروخورده ملت بود که بر سر عاملان جنایت فرود میآمد و طنین روضه اباعبدالله بر شور حماسی مردم میافزود. ملت مطالبه انتقام داشت و تأکید میکرد: «نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا»
ایستگاههای صلواتی بر پا بود و جماعتی که همیشه در مراسم اینچنینی پای کار بودهاند، میهمانان شهدا را با آب خنک و شربت پذیرایی میکردند. خدا خیرشان دهد در این گرمای هوا خلق الله را سیراب می کردند.
سیل جمعیت اما همچنان به کندی در حرکت بود. کاروان شهدا به دانشگاه شریف که رسید، جمعی از دانشآموختگان این دانشگاه روی پل هوایی مجاور دانشگاه با لباس فارغالتحصیلی به شهدای وطن ادای احترام کردند.
کم کم به وقت اذان میرسیدیم و جماعتی که حرکت را ساعت هفت و نیم صبح از میدان انقلاب شروع کرده بود هنوز به مقصد نرسیده بود.
گروههای موزیک نیروی انتظامی و ارتش با موسیقی نظامی به شهدا و میزبانانشان ادای احترام میکرد.
جمعیت انگار خستگی برایش معنا نداشت، با همان انرژی دقایق ابتدایی مراسم شعار میداد و رجز میخواند.
رجزخوانی ها با شعارهای «حسین حسین شعار ماست؛ شهادت افتخار ماست» یا «ای رهبر آزاده! آمادهایم آماده» یا «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده» توام میشد تا به دنیا ثابت کند ملت عاشورایی دست از حسین زمانش بر نمیدارد.
حوالی ساعت ۱۲ و نیم بود که به میدان آزادی رسیدیم، میعادگاه تمام رویدادهای حماسی تهران، حالا نقطه وداع ملت با فرزندان دلیرش میشد، از بلندگوها مدام از مردم خواسته میشد از اینجا به بعد دیگر خودروهای حامل شهدا را مشایعت نکنند، ملت هم با دیدگانی اشکبار فرزندانش را به خدا سپرد تا در آرامگاه ابدی آرام گیرند و زین پس مزارشان دارالشفای عاشقان و دلسوختگان باشد.
شهدایی که بیتردید «احیاء عند ربهم یُرزقون»اند و حالا در آن بیکرانه ابدی نظارهگر ما که چگونه راه پر افتخارشان را ادامه میدهیم.
وداعی شورانگیز پر از حس حماسه و انتقام ...
۷ تیر، یک بار دیگر در تقویم این ملت به ثبت رسید؛ نخستین بار با ترور بزرگانی چون بهشتی و ۷۲ تن از یاران انقلاب در تاریخ این ملت نشست و حالا نشاندار این وداع باشکوه شد؛ تا گواه دیگر این حقیقت باشد که این نظام بسته به شخصیتها نیست که با رفتن ایشان خدشهای در آن پدید آید.