به گزارش خبرنگار کتاب ایران اکونومیست، نویسنده در کتاب «صبح روز بعد» به لحظههای حساس و حیاتی در زندگی افراد پرداخته است، او با تجربه خودش شروع میکند و سپس با ارائه تجربه دیگران ادامه میدهد و به این ترتیب، دیدگاهها و زندگیهای گوناگونی را روایت میکند که وجه اشتراکشان تلاش برای آغازی دوباره است. در این کتاب، با نثری روان و ساده، او به سراغ مضامینی چون فقدان، شکست و دگرگونی میرود.
ماریو کالابرزی به روزهایی میپردازد که پس از وقوع تغییرات بزرگ در زندگی آغاز میشوند؛ همان لحظات حساس که مسیر زندگی، گاه بهطور ناگهانی و ناخودآگاه، دگرگون میشود. اما فردای این تغییرات، چه رخ میدهد؟ او که سالها تجربه روزنامهنگاری را در کارنامه خود دارد، تلاش کرده است پاسخی برای این پرسش بیابد. این آغاز برای دانیلا پس از تصادفی است که باعث میشود دیگر نتواند راه برود؛ برای دامیانو پس از سانحه هوایی که از آن جانِ سالم به در میبرد و برای جما پس از مرگ شوهرش است. نویسنده کتاب از خانواده خود نیز میگوید، با داستان کارلو و امتناع او از گرفتن کارت عضویت فاشیسم که به بهای از دست دادن کارش تمام میشود، اما درهای زندگی جدید و سعادتمندی را به روی او میگشاید.
داستانهایی از انعطاف پذیری، شهامت، تحول، داستانِ آدمهایی که این قدرت را یافتند تا برای فردای خود، فراتر از دردِ امروز بنگرند. نویسنده این حقیقت را در مییابد که «روز بعد» وقتی تمام میشود که با گذشته صلح کنید و آن را بپذیرید تا بتوانید به آینده بنگرید. حتی اگر آن آینده بسیار متفاوتتر از آن چیزی باشد که تصور میکردید.
این کتاب با عنوان La mattina dopo در ۱۴۴ صفحه به زبان ایتالیایی توسط انتشارات موندادوری در سال ۲۰۱۹ منتشر شد.
درباره نویسنده
ماریو کالابرزی متولد فوریه ۱۹۷۰ در میلان است. این روزنامهنگار و نویسنده ایتالیایی، مدیرمسئول روزنامه «لا ستامپا» از ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۵ و مدیرمسئول روزنامه «لا ریپوبلیکا» از ژانویه ۲۰۱۶ تا فوریه ۲۰۱۹ بود. کتابهای «شب را کنارتر بزن» در سال ۲۰۰۷، «شانس وجود ندارد» در سال ۲۰۰۹، «آنچه ستارگان را روشن نگه میدارد» در سال ۲۰۱۱ و «نگران نباشید، زندگیمان فوقالعاده است» در سال ۲۰۱۵ از این نویسنده توسط انتشارات آرنولد موندادوری منتشر شده است.
قسمتی از متن کتاب
«تقریباً به مقصد رسیده بودیم، پرواز ۵۵ دقیقه طول میکشید، ساعتم را نگاه کردم، ۵۰ دقیقه گذشته بود. هنوز دستبند نخس سفیدم را کنار ساعتم داشتم. در سریلانکا که بودم، قبل از بالا رفتن از ۵۲۰۰ پلهی قلهی آدم برای دیدن طلوع آفتاب از کوهستان مقدس منطقه، راهبی بودایی آن را دورمچم بسته بود. دو سال گذشته بود، اما آن نخ کوچکِ فرسوده هنوز هم سرجایش بود. هرگز آن را از دستم باز نکردم، راهب گفته بود از من محافظت میکند.»
«دیگر چیزی به فرودمان نمانده بود که خوابم گرفت. داخل ابر یا شاید هم مه که شدیم، خوابم برد. کمی بعد فریادهای وحشتزدهای بیدارم کرد، دماغهی هواپیما با یک حرکت ناگهانی بالا رفت، در ارتفاع خیلی پایینی بودیم، از پنجرهی هواپیما به فاصله چندمتری، رودخانهای دیده میشد. دوباره ارتفاع گرفتیم. من دوباره خوابم برد. دیگر چیزی یادم نمیآید.»
«وقتی چشم باز کردم. صورت آن دختربچه را دیدم و فکر کردم به مقصد رسیدهایم. پس چرا فرودمان یادم نمیآمد؟ بعد، متوجه شدم موها و لباسش خیس شده و محکم بازوی مرا چسبیده است. دوباره از هوش رفتم. دوباره چشمهایم را باز کردم، انگار فریادهای کمکِ خودم بیدارم کرده بود، دوباره صورت او را دیدم و فکرکردم که زندهام. زنده مانده بودیم. اما داخل آب بودیم، آبی کمعمق، میتوانستم کف رودخانه را لمس کنم. زورقی با سه پسر جوان به طرفمان میآمدند و به انگلیسی فریاد میزدند طاقت بیاورید، داریم میرسیم. ما را به داخل زورق کشیدند و بهسوی ساحل حرکت کردیم. مدام از من تشکر میکردند، میگفتند آن دختربچه را نجات داده و او را از لاشهی هواپیما بیرون کشیدهام. صدای فریادهای دلخراشی از خشکی به گوش میرسید. در ساحل، صدها نفر از خویشاوندانِ مسافران منتظر زورقها بودند. اما روی زورقها فقط جنازهها به چشم میخورد. قادر نیستم آن فریادها را فراموش کنم.» (صفحه ۸۱ و ۸۲)
کتاب «صبح روز بعد»، نوشته ماریو کالابرزی و ترجمه اعظم رسولی از ایتالیایی به فارسی، در ۱۳۲ صفحه، قطع رقعی، جلد شومیز، کاغذ بالک، شمارگان ۵۰۰ نسخه در سال ۱۴۰۳در مجموعه ناداستان نشر وزن دنیا منتشر شد.