بهانه گفتگوی ما سفر درمانی اش به تهران بود که بی نتیجه مانده بود و مسئولان بیمارستان خاتم دست رد به سینه اش زده بودند و بستری اش نکرده بودند و او داشت با دلی شکسته بر می گشت شهرش؛ شهری که برای آزادی اش جنگیده بود و حالا آنقدر غبار داشت که راه نفسش را بسته بود و تپش های قلبش را به شماره انداخته بود.
غلامرضا کمتر از نیم ساعت توانست با من درد دل کند و بعد آنقدر متاثر شد که دیگر نخواست حرفی بزند. خداحافظی کرد و با چشم های خیس رفت و آخرین جمله اش این بود که « کاش همراه بقیه بچه ها، شهید می شدم...»
چند بار شیمیایی شدید ؟
دوبار، یکبار در کربلای 4 جزیره مینو و یک بار در فاو.
کدام بیشتر یادتان مانده است ؟
داری می پرسی کدام فجیع تر بود؟ ..... چه طور بگویم برایت که بتوانی تصور کنی من چه دیده ام... نه نمی توانی.. نمی شود... هیچکس نمی تواند.
شاید اگر تعریف کنید غم تان، سبک شود...
در کربلای 4 سال 65 ، عراق از گاز اعصاب استفاده کرد. محل عملیات یک میدان بزرگ کشتار بود، همه جا پر از شهدا و بچه هایی بود که داشتند جان می دادند.... می لرزیدند.... دهان شان کف کرده بود...سفیدی چشم های شان رفته بود.... عراق به جنگ زمینی بسنده نکرد با هواپیما روی سر بچه ها آتش می ریخت.
شما آنجا چه می کردید؟
من جزو نیروهای سپاه بودم. بچه هایی را که شیمیایی شده بودند، باید می بردیم عقب. هر کار از دست مان بر می آمد انجام می دادیم.... به پای شیمیایی شده ها آمپول آتروپین می زدم، آمپول های سبز کوچک، گاهی هم برایشان ماسک می گذاشتم که بتوانند نفس بکشند.
تصویر خاصی از آن عملیات هست که زیاد به یاد بیاوریدش؟
یک پسر جوان. رعشه گرفته بود... می دانید چه طوری؟ مثل پرنده ای که تیر خورده و دارد جان می دهد. عامل شیمیایی ، گرفته بودش. داشت جان می داد. تصویر او را زیاد توی ذهنم تکرار می کنم.
برایش چه کردید ؟
ماسکم را گذاشتم روی دهانش ... چفیه ام را زدم توی آب و گرفتم جلوی دهان خودم.
همانوقت شیمیایی شدید ؟
بله. همان زمان بود. این ها را بهتر است، ننویسید.... اصلاً چرا به شما گفتم. در همه این سال ها نگفته بودم. نمی دانم چه شد. نباید....آنچه من به عنوان یک عضو ناچیز از جنگ انجام دادم و آنچه بقیه همرزم هایم کردند، فقط ادای دین به کشورمان و اسلام بود. من کار مهمی نکردم.
زمانی که به جبهه رفتید چند ساله بودید ؟
21 ساله بودم، عضو نیروی سپاه مناطق عملیاتی جنوب.
کجا زندگی می کردید ؟
من اهل مسجد سلیمان هستم. آن زمان هم در همین شهر بودم.
حالا کجا زندگی می کنید ؟
هنوز هم مسجد سلیمان زندگی می کنم. در خانه پدری ام ، همراه خواهرم ، همسر و 4 فرزندش.
مسجد سلیمان که هوای آلوده ای دارد برای ریه های تان بد نیست ؟
بد است اما چه کار می توانم بکنم . چاره دیگری ندارم. جای دیگری ندارم.
همسر و بچه های تان کجا هستند؟
من استطاعت مالی نداشتم، نتوانستم ازدواج کنم .
شغل تان چیست ؟
پیش از این کارهای خدماتی انجام می دادم و به عنوان نیروی حراست سازمانی کار می کردم اما ریه ام که بدتر شد دیگر نتوانستم. حالا بیکار شده ام.
جانبازی شما چند درصد است ؟
20 درصد. مشکل اصلی من ریه هایم است که احساس می کنم در طول این سال ها بدتر شده است
حتما می دانید وضعیت سلامت کسانی که شیمیایی شده اند به مرور زمان وخیم تر می شود و طبیعتا باید درصد جانبازی شان در کمیسیون پزشکی مورد تجدید نظر قرار بگیرد. شما تا کنون درخواست داده اید که درصد جانبازی تان بار دیگر سنجیده شود؟
من درخواست دادم اما این کار را نکردند. نپذیرفتند. هشت سال است که می خواهم پرونده ام به کمیسیون پزشکی برود و مجدد بررسی شود اما رسیدگی نمی شود.
دیروز در بیمارستان ... چه اتفاقی افتاد ؟
رفتم بیمارستان کارت جانبازی و بیمه ام را نشان دادم. فرم پر کردم. دکتر برایم یکسری عکس نوشت که در بیمارستان امام گرفتم. عکس ها را که بردم گفت لزومی ندارد آنجا بستری ام کنند. به او گفتم من حالت خفگی دارم. من هر چند قدم که راه می روم به نفس نفس می افتم. خودت قضاوت کن، آدم زنده نمی خواهد راه برود؟
دایما احساس می کنم دارم خفه می شوم. اسپری استفاده می کنم. شب ها از حال بدم خوابم نمی برد. مدتهاست نمی توانم بخوابم. مگر من چه خواسته ام؟ خواستم در بیمارستان بستری شوم تا حالم بهتر شود و بعد برگردم شهر خودم. این خواسته زیادی است ؟
شما قبلا هم در بیمارستان بستری شده اید ؟
بله من دو هفته از آذر امسال هم در بیمارستان اهواز بستری بودم .یک بیمارستان بسیار شلوغ و پر رفت و آمد بود که حالم را دایما بدتر می کرد. امکانات آن بیمارستان به اندازه تهران نیست. از طرف دیگر هوای اهواز به شدت آلوده است ، من هی بدحال تر می شدم دیگر شش بار تزریق در روز و آمپول ها و قرص ها هم اثر نداشت. به دکترم گفتم دیگر نمی خواهم اینجا بستری باشم می خواهم بروم تهران.
وقتی پزشک بیمارستان ... شما را نپذیرفت چه کردید ؟
گفتم می روم بیرون از بیمارستان، می روم توی خیابان، دلم می خواهد « یخ بزنم بمیرم.» . بعد یک نیرو از حراست فرستادند دنبالم و مرا بردند دفتر یک دکتر دیگر مدارکم را بررسی کرد که مطمئن شود جانبازم اما تهدید آمیز صحبت کرد. گفت که اشتباه کردی آمدی تهران. گفتم تهران تجهیزات دارد. من نیاز به تجهیزات پزشکی برای بهتر شدن حالم دارم.
گفت امشب برایت جایی می گیریم، بمان و صبح برگرد شهرت. گفتم من نمی روم شهرم. می خواهم با خبرگزاری ها و روزنامه ها حرف بزنم که بدانند چه به سرم آمده . گفت این طور رفتار کنی پرونده ات را می بندیم. تهدیدم کرد.
هی قسم شان دادم به خون شهدا که بستری ام کنند، هی گفتم نمی توانم راه بروم دارم خفه می شوم، گفتم مریضم اما گوش نکردند.
به دیدن مطبوعات و مجلسی ها رفتید ؟
نه . مجلس بسته بود. با یک آقای خبرنگار هم صحبت کردم. اما حالم خوب نیست. دیگر نمی توانم تحمل کنم باید بروم ترمینال که برگردم شهر خودم.
دست خالی ؟
چه بکنم. فقط آرزو می کنم خدا من را از این وضعیت در بیاورد. مهمترین نیاز من درمان بود که از آن بی بهره ماندم . نمی فهمم من چرا جزو این مملکت نیستم. چرا کسی به حرف هایم توجه نمی کند؟ مگر به خون شهدا قسم شان ندادم ؟ چرا حرفهایم را نشنیدند؟
هیچ وقت پیش آمده ته دل تان از این که جنگ رفتید پشیمان شوید ؟
این چه حرفیست . هرگز. هرچه کردیم برای اسلام و امام بود و پشیمان نیستم اما ناراحتی ام است که چرا باید برخی جانبازها اینطور درمانده شوند و دست شان به جایی نرسد. ای کاش من هم ، در جنگ شهید شده بودم.